درباره کتاب عامه پسند
کتاب عامه پسند را می توان به نوعی بهترین رمان چارلز بوکوفسکی نامید. بوکوفسکی در این اثر با بهره گیری از طنزی تلخ سعی کرده است تا پوچی انسان امروزی را هر چه بیشتر نمایان کند.
کتاب عامه پسند (Pulp) از زبان کارآگاهی به نام نیکی بلان روایت می شود. بر خلاف سایر رمان های پلیسی، شخصیت کار آگاه در این داستان پیرمردی کم توان است که به کمک شانس و دیگران در انجام وظایف خود موفق می شود.
چارلز بوکفسکی (Charles Bukowski) رمان عامه پسند را به سبکی زیبا و مختص به خود نوشته است. نویسنده نگران قضاوت های دیگران و ظاهر سازی نیست. همین آشکار بودن حقیقی، او را تا این حد جذاب کرده است. رمان عامه پسند تم طنز با رگه هایی از نوشته های علمی تخیلی، فوق طبیعی و فلسفی را در خود گنجانده است.
هفت تیر روی جلد کتاب در واقع قدرت کارآگاه بلان است که هر جا و در هر موقعیتی با خطری مواجه شود یا بخواهد برتری خود را ثابت کند از آن استفاده می کند. هفت تیری که بعضی مواقع به کمک او می آید و بعضی مواقع قربانی های فضایی او را نمی کشد!
خلاصه داستان عامه پسند
داستان درباره یک کاراگاه پیر به نام «نیکی بلان» است که برخلاف انتظار چندان زیرک و باهوش نیست. او چندین مشتری دارد که باید به کار همه آنها رسیدگی کند چرا که مهلت اجاره دفترش تمام شده است و به پول احتیاج دارد. نخستین مشتری او، زنی زیبا و افسونگر به نام «بانوی مرگ» است که مورد عجیبی است. او به دنبال شخصی به نام «سلین» می گردد؛ نویسنده ای فرانسوی که چند سال پیش مرده است...
بوکوفسکی در زندگی و در نوشته هایش زشت است، بددهن است، عاشق نوشیدن است، کارهای بیهوده زیادی انجام می دهد و خیلی کارهای بی خود دیگر؛ اما با همه این ها، بوکفسکی خود واقعی اش را نشان می دهد. نگران قضاوت های دیگران نیست و تحت هیچ شرایطی به دنبال ظاهرسازی نیست. همین آشکار بودن حقیقی است که او را تا این اندازه جذاب می کند.
سرگردانی و بی هدفی در نقش اصلی داستان «کاراگاه بلان» کاملا مشهود است و شاید انتخاب شخصیت کاراگاه به این دلیل باشد که وی دقیقا در وسط مخمصه و کنش های انسانی قرارگیرد تا این دشواری زندگی ناشی از اتفاقاتی که انسان ها برای یکدیگر رقم می زنند بیش از پیش لمس شود:
«مردم دائماً انتظار می کشند. آنها برای زندگی کردن و مُردن منتظر می ماندند. در صف برای خریدِ دستمال توالت منتظر می ماندند. در صف پول، و اگر پولی نداشتند، در صف های طولانی تری منتظر می ماندند. صبر برای خواب و صبر برای بیدارشدن. انتظار برای ازدواج، انتظار می کشند تا باران بیاید و بعد منتظر می مانند تا باران بند بیاید، منتظر غذا می مانند تا آماده شود، پس از خوردن منتظرند تا سیر شوند و بعد انتظار می کشند تا دوباره گرسنه شوند. توی اتاقِ روان پزشک کنارِ باقیِ دیوانه ها منتظر می مانی و نمی دانی که تو هم جزوِ این روانی ها هستی یا نه؟»
درباره نویسنده عامه پسند
بوکوفسکی در سال ۱۹۲۰ در شهر آندرناخ آلمان در خانواده «هِنری کارل بوکوفسکی» به دنیا آمد. مادرش «کاترینا فِت»، که یک آلمانی اصیل بود، پدرش را که یک آلمانی-امریکایی بود، بعد از جنگ جهانی اول ملاقات کرد. جدِ پدری بوکوفسکی در آلمان به دنیا آمدند. بعد از فروپاشی اقتصاد آلمان در پی جنگ جهانی اول، خانواده در سال ۱۹۲۳ به بالتیمور رفتند. در زبان آمریکایی، والدین بوکوفسکی او را به اسم «هِنری» صدا می زدند، و تلفظ نام خانوادگی شان را از Buk-ov-ski به Buk-cow-ski تغییر دادند. بعد از پس انداز پول، خانواده به حومه لس آنجلس رفتند، جایی که خانواده پدری بوکوفسکی زندگی می کردند. در دوران کودکی بوکوفسکی، پدرش اغلب بیکار بود، و به عقیدهٔ بوکوفسکی بد دهن و بد رفتار بود. بعد از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان لس آنجلس، بوکوفسکی دو سال در دانشگاه شهر لس آنجلس بود و دوره های هنر، روزنامه نگاری و ادبیات را گذراند.
در ۲۳ سالگی، داستان کوتاه «عواقب یک یادداشت بلندِ مردود» بوکوفسکی در مجله داستان به چاپ رسید. دو سال بعد، داستان کوتاه «۲۰ تشکر از کاسلدان» منتشر شد. بوکوفسکی نوشتن را با جریان انتشار و رها ساختن نوشتن برای یک دهه آزاد ساخت. در طول این مدت او در لس آنجلس زندگی می کرد اما مدتی را در ایالات متحده سرگردان بود، کارهای موقتی می کرد و در اتاق های ارزان اقامت می کرد. در اوایل دههٔ ۱۹۵۰ بوکوفسکی در اداره پست لس آنجلس به شغل پستچی و نامه رسان مشغول به کار می شود اما بعد از دو سال و نیم آن را رها می کند. در ۱۹۵۵ او به خاطر زخم معده تقریباً وخیم بستری می شود. وی پس از ترک بیمارستان، شروع به نوشتن شعر کرد. در ۱۹۵۷ با شاعر و نویسنده «باربارا فیری» ازدواج کرد، اما آنها در سال ۱۹۵۹ از هم جدا شدند. فیری اصرار داشت که جدایی آنها هیچ ارتباطی با ادبیات ندارد، اگرچه او اغلب به صورت مشکوک می گفت که چیره دستی بوکوفسکی در شاعری است. در پی این جدایی، بوکوفسکی دوباره شراب خواری را از سر گرفت و به نوشتن شعر ادامه داد.
او به اداره پست لس آنجلس برگشت، جایی که ده سال قبل در آن کار می کرد. در ۱۹۶۴، یک دختر، به نام مارینا لوییس بوکوفسکی، از او وفرانس اسمیت به دنیا آمد. اسمیت و بوکوفسکی با هم زندگی می کردند ولی هرگز ازدواج نکردند. بوکوفسکی برای مدت کوتاهی در توزان اقامت کرد جایی که با «جان و جیپسی لو وب» دوست بود. «وبزهاً مجلهٔ ادبی The Outsider را منتشر می کردند و به طور خاص برخی از شعرهای بوکوفسکی را چاپ کردند. آنها از بوکوفسکی «قلب من در دست او اسیر است»(۱۹۶۳) و «صلیب در دست مرگ» را در ۱۹۶۵ منتشر کردند. جان وب هزینه چاپش را از قماربازی در لاس وگاس بدست می آورد. در این مسیر بود که دوستی بوکوفسکی و فرانس داسکی آغاز شد. آنها بحث می کردند و اغلب کار به زد و خورد می کشید. داسکی یکی از دوستان وب بود که اغلب در خانه کوچک آنها در خیابان E. Elm مهمان بود و به کارهای چاپ می رسید. وبزها، بوکوفسکی و داسکی مدتی را با هم در New Orleans بودند، جایی که جیپسی لو بعد از در گذشت جان وب سرانجام به آنجا برگشت. در ۱۹۶۹، بعد از بستن قرار داد با انتشارات Black Sparrow Press و ناشر آن «جان مارتین» و داشتن حقوق مادام العمرِ ماهیانه ۱۰۰ دلار، بوکوفسکی کارش در اداره پست را رها کرد و به نوشتن حرفه ای تمام وقت پرداخت. او ۴۹ سالش بود. همان طور که در نامه ای در آن زمان شرح داده است: «من دو تا انتخاب دارم… در اداره پست بمونم و احمق بشم… یا بیرون از اینجا باشم و وانمود کنم که نویسنده ام و گرسنه باشم. من تصمیم گرفتم که گرسنه باشم.» کمتر از یک ماه بعد از ترک اداره پست، اولین رمانش به نام پستخانه را تمام کرد. از آنجا که بوکوفسکی به خاطر حمایت مالی مارتین و اعتمادش به او به عنوان یک نویسندهٔ نا شناخته احترام می گذاشت، تقریباً تمام کارهای بعدی خود را با انتشارات Black Sparrow به چاپ رساند. در ۱۹۷۶، بوکوفسکیلیندا لی بِیلی را که صاحب یک رستوران health-food بود ملاقات کرد. دو سال بعد، آن دو از شرق هالیوود، جایی که بوکوفسکی بیش از همه در آنجا زندگی کرد، به بندر «سن پدرو» و اقصی نقاط جنوب شهر لس آنجلس رفتند. بوکوفسکی و بِیلی در سال ۱۹۸۵ ازدواج کردند. لیندا لی بِیلی با نام سارا در رمان های زنان و هالیوودبوکوفسکی نام برده شده است.
بوکوفسکی در ۹ مارس ۱۹۹۴ در سن پدروی کالیفرنیا در سن ۷۳ سالگی، اندکی بعد از تمام کردن آخرین رمانش تفاله، از بیماری سرطان خون درگذشت.
قسمتی از کتاب عامه پسند
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت ها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را. (رمان عامه پسند – صفحه ۱۶)
چیزی که می توانم به شما بگویم این است که میلیاردها زن روی زمین زندگی می کنند. درسته؟ بعضی هایشان خوب اند. خیلی هایشان زیادی خوب اند. ولی گاه گداری طبیعت تمام حقه هاش را به کار می بندد تا زنی ویژ بسازد، زنی باورنکردنی، منظورم این است که نگاهش می کنی ولی نمی توانی باور کنی. همه ی حرکاتش مثل موج زیباست و بی نقص. مثل جیوه، مثل مار. مچ پایش را می بینی، بازویش یا زانویش را. تمامشان در کلیّتی بی نقص و باشکوه به هم آمیخته اند. با چشمانی خندان و زیبا، دهانی خوش حالت و لب هایی که انگار هرلحظه منتظرند تا به خنده بر درماندگی ات باز شود. این جور زن ها می دانند که چطور باید لباس پوشید. موهایشان هوا را به آتش می کشد. (رمان عامه پسند – صفحه ۷۳)
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم را دیوانه می کند همین انتظارکشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذتوالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود، سراغ صف های درازتر می رفتند. صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی. انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی. منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید. منتظر غذاخوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره به خوردن برسد. توی مطبِ روان پزشک با بقیه ی روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه. (رمان عامه پسند – صفحه ۹۸)
مشکلات و رنج تنها چیزهایی هستند که یک مرد را زنده نگه می دارد. یا شاید هم اجتناب کردن از مشکلات و رنج. خودش کاری تمام وقت است. بعضی وقت ها آدم موقع خواب هم آسایش ندارد. آخرین خوابی که دیدم این بود که زیر یک فیل خوابیده ام. (رمان عامه پسند – صفحه ۱۰۲)
روی هم رفته در زندگی ام نمایش بدی نداشتم. شب ها در خیابان ها نخوابیده بودم. البته کلی آدم خوب بودند که در خیابان می خوابیدند. آن ها احمق نبودند، فقط به درد نیازهای تشکیلات زمانه نمی خوردند. نیازهایی که مدام تغییر می کردند. این توطئه ی شومی بود. اگر قادر بودی شب ها در رخت خواب خودت بخوابی خودش پیروزی پرارزشی بود بر قدرت ها. من خوش شانس بودم، ولی بعضی از حرکت هایی که کردم، خیلی هم بدون فکر نبودند. روی هم رفته دنیای واقعا وحشتناکی بود و بعضی وقت ها دلم برای تمام آدم هایی که درش زندگی می کردند می سوخت. به جهنم. ودکا را درآوردم و جرعه ای نوشیدم. اغلب بهترین قسمت های زندگی اوقاتی بوده اند که هیچ کار نکرده ای و نشسته ای درباره ی زندگی فکر کرده ای. منظورم اینست که مثلا می فهمی که همه چیز بی معناست، بعد به این نتیجه می رسی که خیلی هم نمی تواند بی معنا باشد. چون تو می دانی بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن، تقریبا معنایی به آن می دهد.می دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش بینانه. (رمان عامه پسند – صفحه ۱۴۸)
تمام غم دنیا در دلم ریخته و روی صندلی نشسته ام و لیوان پنجم هم کنار دستم است. تلویزیون را روشن نکردم. به این نتیجه رسیده ام که وقتی حال آدم بد است این حرام زاده فقط حال آدم را بدتر می کند. یک مشت چهره ی خالی از روح که پشت سر هم می آیند و می روند و تمامی هم ندارند. احمق پشت احمق، احمق هایی که بعضاً مشهور هم هستند. (رمان عامه پسند – صفحه ۱۶۴)
پرسیدم: «چه طور شما عوضی ها می تونید این قدر بی احساس باشید؟» جانی گفت: «ساده ست، ما همین جوری به دنیا اومدیم.» (رمان عامه پسند – صفحه ۱۹۶)
شناسنامه کتاب عامه پسند
نویسنده: چارلز بوکوفسکی
مترجم: پیمان خاکسار
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: 200