معرفی رمان آن ها که می روند و آن ها که می مانند اثر النا فرانته

  چهارشنبه، 26 آبان 1400   زمان مطالعه 5 دقیقه
معرفی رمان آن ها که می روند و آن ها که می مانند اثر النا فرانته
کتاب آنها که می روند و آنها که می مانند کتاب سوم از مجموعه ی رمان های ناپل است. این مجموعه شامل چهار کتاب است. کتاب اول با نام دوست باهوش من و کتاب دوم با نام یک داستان جدید، پیش از این کتاب منتشر شده اند و به محبوبیت چشم گیری بین خوانندگان دست یافته اند.

درباره کتاب آن ها که می روند و آن ها که می مانند

رمان «آنان که می روند و آنان که می مانند»، سومین کتاب از چهارگانۀ ناپلی «اِلنا فرانته» نویسندۀ.مطرح ایتالیایی است، که روایتگر سال های میانسالی راوی داستان اِلنا و دوست اعجوبه اش لی لاست، و مانند سایر کتاب های مجموعه خواننده.را بارها در حالت تعلیق نگاه می دارد. نویسنده با نگاهی موشکافانه به مسائلی چون زندگی زناشویی، خیانت، مادرانگی، طلاق، خواستن و نخواستن فرزند، ملالتِ روابط جنسی و سرخوردگی جسم و تلاش برای حفظ.هویت در ازدواج با ذکر جزئیاتی به ظاهر عادی اما بسیار برجسته می پردازد. این اثر همچنین ما را با تحوّلات سیاسی ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم، جابه جایی قدرت.در این کشور و به تبع آن در ناپل، با نگاهی بی طرفانه آشنا می کند.پیش از این رمان های «دوست اعجوبۀ من» [کتاب اول از چهارگانۀ ناپلی] و «داستان یک نام جدید» [کتاب دوم از چهارگانۀ ناپلی] اِلنا فرانته با ترجمۀ فریده گوینده در نشر لگا منتشر شده است.

خلاصه کتاب آن ها که می روند و آن ها که می مانند

کشف های بزرگ زندگی «لی لا» و «النا» انجام، و رنج ها و فقدان های آن نیز تجربه شده است. در طول این تجربیات اما، دوستی این دو زن همچنان مرکز ثقل زندگی آن ها است. هر دوی آن ها زمانی تلاش کردند تا از محله ای که در آن بزرگ شدند، بگریزند. «النا» ازدواج کرد، به فلورانس رفت، خانواده تشکیل داد، و چندین کتاب موفق را به انتشار رساند. اما حالا، او به ناپل بازگشته تا در کنار مردی باشد که همیشه عاشقش بوده است. «لی لا» در طرف دیگر، هیچ وقت نتوانست خود را به شکل کامل از ناپل جدا کند. او در کار خود به موفقیت دست یافته اما این موفقیت، او را به مشکلات و خشونت هایی که محل زندگی اش را تحت تأثیر قرار داده، نزدیک تر کرده است.

درباره نویسنده کتاب آن ها که می روند و آن ها که می مانند

النا فرانته، نام مستعار نویسنده ای ایتالیایی است که به صورت ناشناس فعالیت می کند. آثار فرانته که به زبان ایتالیایی هستند، به زبان های متعددی ترجمه شده اند.فرانته با وجود شناخته شدن به عنوان رمان نویسی بین المللی، توانسته هویت خود را از زمان انتشار اولین رمانش در سال 1992 مخفی نگه دارد. البته حدس و گمان هایی درباره ی هویت واقعی او به وجود آمده که از اطلاعات موجود در مصاحبه هایش برگرفته شده اند.

النا فرانته

قسمتی از کتاب آن ها که می روند و آن ها که می مانند

روی نیمکتی در همان نزدیکی نشستیم و منتظر ماندیم تا جنازهٔ جیلیولا را بردند. چه اتفاقی برای جیلیولا افتاده بود؟ چگونه مرده بود؟ تا آن لحظه کسی چیزی نمی دانست. به خانهٔ لی لا رفتیم، به آپارتمان کوچک و قدیمی والدینش، که اکنون او و پسرش رینو در آن زندگی می کردند. دربارهٔ دوستی مان حرف زدیم؛ لی لا به جیلیولا انتقاد داشت، به شیوهٔ زندگی، به رفتارهای متظاهرانه و خیانت هایش. اما اکنون این من بودم که حواسم متوجه حرف های لی لا نبود. به نیم رخ جیلیولا روی زمین کثیف، به آن موهای کم پشتِ بلند، و به لکه های سفید روی جمجمه اش فکر می کردم. چند تن از دخترانی که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم دیگر بین ما نبودند. آن ها به خاطر بیماری، و یا از این که دیگر قادر به تحمل رنج ها و دردها نبودند، و یا به خاطر این که به قتل رسیده بودند از صحنهٔ روزگار محو شده بودند. لحظه ای بی دل ودماغ در آشپزخانه نشستیم، هیچ کدام توان کافی برای تمیز کردن میز نداشتیم. و دوباره بیرون رفتیم.

در آن روزِ زمستانیِ دلچسب، خورشید به همه چیز چهره ای آرام می داد. محلهٔ قدیمی برخلاف خود ما، مثل گذشته باقی مانده بود. خانه های خاکستری با سقف های کوتاه، محوطهٔ بازی هایمان، دهانه های تاریکِ تونل، و خشونت دیرین، همچنان دوام آورده بودند. اما چشم انداز اطراف شان تغییر کرده بود. دیگر گسترهٔ سبز آبگیرها آن جا نبود، کارخانهٔ قدیمیِ کنسروسازی ناپدید شده بود. به جای آن ها درخشش آسمان خراش های شیشه ای بود، درخششی که حتی یک بار کسی آن را نشانهٔ آینده ای درخشان تلقی نکرده بود. همهٔ تغییرات را طی سالیان، گاهی از روی کنجکاوی و اغلب بدون دقت، در ذهنم ثبت کرده بودم. در بچگی تصور می کردم که آن سوی محله و ناپل پر از شگفتی است. برای مثال، آسمان خراشِ ایستگاه مرکزی که اسکلتش، که به نظر ما خیلی خیلی بلند بود، سال ها قبل طبقه به طبقه بالا می رفت، تأثیر زیادی بر ذهنم به جا گذاشته بود. چقدر شگفت زده شدم وقتی از میدان گاریبالدی عبور کردیم. وقتی داشتیم به سمت دریا و محله های مرفه نشین می رفتیم به لی لا، کارمن، پاسکواله، آدا، آنتونیو، و به همهٔ همراهانم گفتم: نگاه کنید چه بلند است. آن روزها فکر می کردم در آن بالاها فرشته ها زندگی می کنند، و به طور حتم از تماشای همهٔ شهر لذت می برند. چه قدر دوست داشتم به آن بالاها بروم و اوج بگیرم. آن آسمان خراش مال ما بود، گرچه بیرون از محله بود، و ما روزبه روز شاهد بزرگتر شدنش بودیم. اما ساخت آن متوقف شده بود. وقتی از پیزا برگشتم، دیگر آسمان خراشِ ایستگاه نماد اجتماعی در حال جان گرفتن به نظر نمی رسید، بلکه به مکان بی ثمر دیگری تبدیل شده بود.

شناسنامه کتاب آن ها که می روند و آن ها که می مانند


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها