درباره کتاب در
نویسنده ای جوان که سرش شلوغ است و در تلاش است که با کارهای خانه کنار بیاید ، خدمتکاری را که یکی از دوست هایش به او معرفی کرده را استخدام می کند. شهرت خدمتکار به قابل اعتماد بودن و راندمانی است که دارد. به همین دلیل او کمی عجیب وغریب به نظر می رسد. سرسخت است و بدزبان و بی اعتنایی آشکاری به نظرات کارفرمای خود دارد. با این اوصاف او حتی ممکن است دیوانه باشد. او به هیچ کس اجازه نمی دهد تا پا در خانه اش بگذارد. او خود را با یک حجاب می پوشاند و به همین اندازه هم از زندگی شخصی خود محافظت می کند. با این حال همانقدر که از امرنس می ترسند به او احترام هم می گذارند همانطور که داستان پیش می رود انرژی و اشتیاق او را برای کمک کردن بیشتر معلوم می شود، چیزی که هرگونه شک و تردید ناشی از رفتار عجیب او را از بین می برد. حکایتی زیبا و روایت شده که بیانگر رابطه ی عجیبی است که بیش از 20 سال بین نویسنده و خدمتکار او ایجاد شده است. بعد از یک شروع ناگهانی و تند ، احساسات خوشایندی شکل می گیرد و در نهایت نویسنده از آنچه که به یک رابطه جدا ناشدنی تبدیل شده است، سود می برد. به طور همزمان ما به گذشته ی غم انگیز امرنس نیز را پی می بریم که در قسمت هایی در سراسر کتاب آشکار شده است.
خلاصه داستان در
رمان «در» که بسیاری آن را خود زندگی نامه ماگدا سابو می دانند، داستان رابطه پیچیده راوی و خدمتکارش «امرنس» است.
این دو زن در گذر زمان، می کوشند بیشتر به اعماق جان یکدیگر نفوذ کنند و از دردهای هم بکاهند، اگرچه در نهایت بر دردهای همدیگر اضافه می کنند. یکی نویسنده ای است که با همسرش زندگی می کند و دیگری خدمتکاری است که جهان را متفاوت از تمام اطرافیانش می بیند..
درباره نویسنده در
ماگدا سابو(5 اکتبر 1917 - 19 نوامبر 2007) رمان نویس مجارستانی بود. او همچنین درام، مقاله مطالعات، خاطرات و شعر می نوشت. او با 42 نشریه و بیش از 30 زبان، بیشترین نویسنده ترجمه شده مجارستانی است. سابو کار نویسندگی خود را به عنوان شاعر آغاز کرد و اولین کتاب شعر خود را به نام Bárány ("بره") در سال 1947 منتشر کرد، که در سال 1949 توسط ویسزا آز emberig ("بازگشت به انسان") دنبال شد. در سال 1949 به او جایزه باگگارتن اهدا شد، که بلافاصله پس از آنکه به سابو برچسب دشمن حزب کمونیست زده شد، پس گرفت. در همان سال از وزارت اخراج شد. دوره استالینیستی از سال 1949 تا 1956 هرگونه ادبیاتی، مانند کار سابئ، که با واقعیت گرایی سوسیالیستی مطابقت ندارد، را سانسور می کرد. از آنجایی که شوهرش در اثر رژیم کمونیستی نیز مورد بی مهری قرار گرفت، وی تا سال 1959 مجبور شد در یک مدرسه دخترانه کالوینیست تدریس کند.
قسمتی از کتاب در
این پرتره ها از همه چیز باخبرند، به خصوص آن چیزی که بیش از همه می کوشم فراموشش کنم. این یکی اما دیگر خواب نیست. یک بار، فقط یک بار در زندگی ام، نه در حین کم خونیِ وقت خواب، بلکه در واقعیت، دری سد راهم شد. اما این در بالاخره باز شد. کسی در را باز کرد که از خلوت و بینوایی عاجزانه ی خود چنان سخت محافظت می کرد که حتی اگر سقفِ آتش گرفته روی سرش آوار می شد در را نمی گشود. فقط من می توانستم قانعش کنم که قفل در را باز کند. وقتی کلید را می چرخاند به من بیش از خدا اعتماد کرده بود و در آن لحظه ی سرنوشت ساز من احساس می کردم که خداگونه ام، همه چیزدان و سنجشگر و خیراندیش و خردمند. هردو در اشتباه بودیم: هم او که به من اعتماد کرد و هم من که زیادی خودم را درستکار می دانستم.
در بازگشت به خانه با این تجربه ی آزاردهنده مواجه شدم که خبری درباره ی مرگ و زندگی داشتم و هیچ کس نبود این موضوع را با او درمیان بگذارم. جدَّ نئاندرتال ما، اولین بار که پیروزمندانه ایستاده بود بالای سر گاومیشی که کشان کشان تا خانه آورده بودش و پی برده بود کسی نیست تا از ماجراجویی هایش برای او بگوید یا غنایمش یا حتی زخم هایش را نشانش دهد، فهمید چاره ای نیست جز اینکه بنشیند و بزند زیر گریه.
او تنها بود. کی تنها نیست؟ می خواهم بدانم. و این شامل حال آن هایی هم می شود که کسی را دارند اما متوجه تنهایی شان نیستند.
«تا حالا حیوانی را کشته ای؟»
گفتم تا حالا هیچ موجودی را نکشته ام.
«یک روزی این کار را می کنی. ویولا را خلاص می کنی. وقتش که بشود، می بری با تزریق خلاصش کنند. سعی کن بفهمی. وقتی مهلت کسی دارد تمام می شود، جلوش را نگیر. نمی توانی چیزی بهش بدهی که جای زندگی را برایش بگیرد. فکر می کنی من پالت را دوست نداشتم؟ که وقتی به تنگ آمده بود و می خواست خلاص شود برای من اهمیتی نداشت؟ مسئله این است که، به جز عشق ورزیدن، باید کُشتن را هم بلد باشی. ضرری ندارد این را یادت باشد. از خدایت بپرس وقتی بالاخره همدیگر را ملاقات کردند پالت چی به او گفت -شما که باهم میانه ی خوبی دارید.»
همان جا ایستادم و پشت سرش ماتم برد و به این فکر کردم که چرا او، با وجود اینکه این قدر باهم فرق داریم، هنوز هرلحظه پیشم است. اصلا نمی فهمیدم از چه چیزم خوشش می آمد. قبلا اشاره کردم که آن موقع هنوز کم وبیش جوان بودم و درست وحسابی به این فکر نکرده بودم که دلباختگی میان آدم ها چقدر غیرعقلانی، چقدر پیش بینی ناپذیر و روندش
چقدر محتوم و مهلک است. با این حال من در ادبیات یونانی، که چیزی جز شور و احساس را به تصویر نمی کشد، به خوبی به نظم درآمده بودم: مرگ و عشق و دوستی، دست در دست هم به دور یک تبر.
دانشجو که بودم از شوپنهاور نفرت داشتم. بعدها بود که به تدریج به صحتِ این اندیشه اش پی بردم که هر رابطه ای که پای عواطف فردی را به میان بکشد آدم را در معرض خطر قرار می دهد و هرچه اجازه دهم آدم های بیشتری نزدیکم شوند، بر تعداد راه هایی که می شود به من آسیب رساند افزوده می شود.
نوشتن شغلی است مثل بازی. بچه ها بازی را جدی می گیرند و با توجه کامل انجامش می دهند و با اینکه فقط بازی است و هیچ تأثیری در واقعیت ندارد، آدم برایش زحمت می کشد.
شناسنامه کتاب در
نویسنده: ماگدا سابو
ترجمه: نصراله مرادیانی
انتشارات: بیدگل
تعداد صفحات: ۴۷۶