به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز به نقل از پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتاللهالعظمی سیدعلی خامنهای، دیدار مسئولان کتابخانههای بزرگ و عمومی و جمعی از کتابداران سراسر کشور با رهبر انقلاب حاشیههایی به همراه داشته که در زیر میآید:
1. ساعت هشت شب چهارشنبه خبر دادند توفیق دیدار با رهبر انقلاب مهیا شده است. جا خوردم. وقتی برای هماهنگی نداشتیم. پنجشنبه و جمعه تعطیل بود. یکشنبه هم میلاد حضرت صاحب الزمان و طبیعتا شنبهی بین دو تعطیلی بسیاری نبودند! سخت بود ولی از همان پنج شنبه ستاد دیدار تشکیل شد و روز میلاد مهدی موعود هم ستاد به طور جدی فعال بود.
2. شریک شدن وزارت ارشاد کارها را سختتر میکرد چرا که واسطهها و سلیقهها را بیشتر کرده است. یاد نصیحت پدر بزرگم میافتم که میگفت: شریک، خوبش هم دردسر است! میترسیدم اصطکاکهای ذاتی کار، باعث ایجاد کدورت شود! که خدا را شکر نشد!
3. آرزو داشتیم روزی به یاد ماندنی خلق کنیم فلذا برنامههای جنبی متعددی طراحی کردیم. شرط تحقق این آرزو کسب موافقت توامان مقامات نهاد، وزارت ارشاد و بیت رهبری بود! آخرش هم خیلی از برنامهها محقق نشد. نمایشگاه و شعرخوانی دسته جمعی محضر رهبر انقلاب عصر سه شنبه لغو شد. خیلی حیف شد. برای هر دو کار تلاش زیادی کرده بودیم اما مسولین بیت رهبری مصلحت سنجی خودشان را دارند!
4. سماجت ما پایان پذیر نبود! گفتیم حالا که با نمایشگاه موافقت نکردهاند کل نمایشگاه را در کتابچهای تقدیم حضرت آقا میکنیم! تا ساعت چهار صبح طراحی کتابچه طول کشید. تا پرینت رنگی گرفتیم و فنر زدیم ساعت 9:15 شد. دیر شده بود. ماشین دربست گرفتیم برای انتهای خیابان فلسطین!
5. اسم من و سید عارف برای دیدار خصوصی با رهبری رد شده بود. باید میرفتیم خیابان کشوردوست! خدا را شکر دیر نشده بود. محافظ اول جزوهها را گرفت! گفت هیچی نمیتوانید ببرید داخل! آنقدر شوق دیدار با حضرت آقا داشتیم که همهی آرزوها یادمان رفت! چانه هم نزدیم! فقط یک آرزو داشتیم. دیدن حضرت آقا از نزدیک!
6. از سه گیت رد شدیم. سربازها مودب و خوش برخورد بودند و همه شان مثل یک نوار از قبل پر شده میپرسیدند: عطر، فلش، موبایل، کلید، دفتر و . . . همراهت نیست؟ می گفتم: هیچی! هیچی! انگار نشنیده بود! کار خودش را میکرد. با وسواس میگشت! حق داشت. میتوانستم سنگینی وظیفهاش را درک کنم!
7. قبل از من ده-دوازده نفر آمده بودند. معاونین وزیر. معاونین نهاد. پرفسور مولانا. آقای نجفی مرعشی و چند رییس کتابخانهی بنام کشور! کنار دستم جوانی نشته بود و تند تند مینوشت. به سید عارف گفتم: مواظب باش! این پسره حاشیه نگاره دیدار امروزه! هر حرفی بزنی میره توی حاشیهها! اما نتوانستم این پیام را به آقای واعظی که کمی دورتر از ما نشسته بود برسانم!! آقای واعظی از همان فاصله از من پرسید: جزوه ها را آوردی؟ گفتم: نه! محافظین از ما گرفتند! گفت: خیر است! من هم توی ماشین جا گذاشتم! و همین دیالوگ ساده شد دستمایهی یک بند از حاشیهنگاری جوان! کاش لااقل به جوان گفته بودم این جزوه متن سخنرانی نبود بلکه گزارش عملکرد بود تا سهوا " اشتباه حاشیهنگاری نکند!
8. بیت رهبری دو خصوصیت بارز دارد! اول هیچ ساختمان نوساز و مرتفعی ندارد. مجموعهی اداری بیت رهبری شامل خانه های قدیمی {یا بهتر بگویم کلنگی} است! خانههای قدیمی هم که میدانید تا دلتان بخواهد اتاق دارد. کف عمدهی اتاقها موکت است. موکتها به غایت سادهاند و کاملا پیداست سالهاست زیر پا افتادهاند! و خصوصیت دوم؛ علیرغم اینکه هیچ وسیلهی تزئینی و زینتی در مجموعهی بیت دیده نمیشود همه جا تمیز و زیباست. پیچکها، چمنکاریها و درختان تنومند، نشان از ذائقهای لطیف و زیباپسند دارد!
9. ساعت 10:15 به حیاط پشت حسینیه رفتیم. صدای شعارهای جمعیت به وضوح شنیده میشد. اتاق خاطره انگیزی روبروی مان بود! برای سید عارف خاطرهی دیدار ده سال پیش با حضرت آقا را گفتم. ده سال پیش با حدود شصت نفر از دبیران جامعهی اسلامی دانشجویان محضر آقا شرفیاب شدیم. قرار بود فقط نمازجماعت را اقامه کنیم ولی بچهها چنان احساساتی نشان دادند که حضرت آقا ایستاده نیم ساعت برای مان سخنرانی کردند و این اولین دست بوسی من بود از رهبری عزیز!
10. ساعت 10:45 درب خانهی همجوار باز شد. همهمان به یک صف ایستادیم. نهایتا " بیست نفر بودیم. طنین صلوات همهجا را پر کرد. رهبر معظم انقلاب آمدند. بال بال میزدم! نمیدانستم چه کار کنم! رفتم اول صف؛ شلوغ بود. رفتم آخر صف! آقا را نمیدیدم. از صف میزدم بیرون محافظین تذکر میدادند. آن چند ثانیه انگار چند ساعت گذشت! بالاخره نوبت من شد. سلام کردم. گرم جواب دادند. دست شان را بوسیدم و پشت سرشان راه افتادم. فاصلهام با حضرتشان یک محافظ بود. راضی نشده بودم تا خواستند وارد سالن بشوند از فرصت استفاده کردم و به شانهشان دست زدم. محافظ جوان چنان با غلیظ نگاهم کرد که ترسیدم الان از بیت بیرونم میکنند! از بس همهی مهمانان رسمی رفتار میکردند لابد محافظین با خودشان میگفت: این دیگه چه مدیر بیکلاسیه!؟
11. احوالپرسی حضرت آقا با پرفسور مولانا و آقای نجفی مرعشی و رییس یکی از کتابخانههای شخصی یزد بیشتر از دیگران بود. آقا از وزیر پرسیدند: پس آقای واعظی کجا هستند؟ وزیر هم توضیح داد با آقای گلپایگانی داخل حسینیه رفتند. و این نشان از دقتنظر بالای ایشان داشت! یکی از مدیران از آقا طلب چفیه کرد. ایشان هم با خنده فرمودند: اگر به سلامت برگشتم؛ چشم!
12. پس از ورود به حسینیه آقا سوار آسانسور شدند. جلوی آسانسور باز بود و من چند لحظه ایستادم و در حین بالا رفتن سیمایشان را نگاه کردم. آثار بالا رفتن سن را میشد در چهره ایشان دید اما همچنان اقتدار، مهربانی، صلابت و دلربایی گذشته را داشتند. با صدای شعارهای جمعیت به خودم آمدم. همان چند ثانیه کافی بود تا همهی جاهای کلیدی گرفته شود. به ضلع شرقی راهنمایی شدم. سکوی فیلمبرداری صدا و سیما جلوی دیدم را گرفته بود لذا با پر رویی رفتم و کنار فیلم بردار پایینی نشستم. شانس آوردم که فیلم بردار هم از محدودهی خودش جلوتر آمده بود. یکی از محافظین جلو آمد و به فیلمبردار گفت: قرارمون این بود که از این ستون جلو تر نرید! فیلمبردار هم بیچک و چونه عقب نشست و جا برای نشستنم باز شد!
13. پیش از سخنان حضرت آقا، جناب وزیر و آقای واعظی گزارش دادند. بین رفقا بحث بود که گزارش آماری و جزیی آقای حسینی مناسبتر بود یا بیانیهی تجدید بیعت گونهی آقای واعظی؟! به هر حال خوبیاش این بود که هیچ کدام تکراری نبود و به نحوی مکمل هم بود!
14. اوج این دیدار بیانات رهبر فرزانه انقلاب بود. سخنرانی نیم ساعته آقا نشان از تبحر شگرفشان به کتاب و بازار نشر داشت و مطالبه هایشان از مردم و مسولین نمایانگر نگاه بلند نظرانهشان به کتاب بود! کم اتفاق میافتد که ایشان از وضعی در کشور گله کنند ولی در این دیدار وضعیت موجود کتابخوانی را رضایتبخش ندانستند و از همگان خواستند برای وارد شدن کتاب در سبد زندگیها برنامهریزی کنند.
15. در حین دعا کردن حضرت آقا، همهی مسولین به سمت پشت پرده هجوم بردند. دیر جنبیدم و عقب ماندم. تلاشم برای جلو افتادن از بقیه هم بی ثمر بود! آقا میثم -فرزند آقا- با خنده گفت: عجله نکن جوون! همه از این در باید رد شویم! هر کاری کردم دوباره شرف دست بوسی آقا نصیبم شود نمیشد. گویی محافظین مرا شناسایی کرده بودند که با بقیهی مدیران اتو کشیده فرق دارم و مانع جلو رفتنم میشدند! نشد که بشود! آقا در پاشنهی در به طرف جمع مدیران برگشتند. یکی از مدیران برای دادن نامهی یکی از دوستان آقا جلو رفت. حضرت آقا نامه را گرفتند و با تلخی به او گفتند: ما با شما یک کاری هم داریمها! احساس کردم خود مدیر هم در جریان ناراحتی آقا بود! گفت: خدمت میرسیم! چشم! و سریع از تیرس نگاه تند آقا خارج شد! و آقا پس از خداحافظی از همان دری که وارد شدند، از حیاط خارج شدند.
16. و هرچند اینگونه اولین دیدار کتابداران سراسر کشور با رهبر محبوب و فرزانه انقلاب به پایان رسید؛ بر مبنای فرمایشات حضرت آقا تازه کار ما آغاز شد.
برای دیدن تصاویر و ویدیوهای بیشتر از رهبر معظم انقلاب اینجا کلیک کنید.