«تو داری به یه سفر میری. سفری در خاطره. مقصدت؟ جا و زمانی که قبلا بودی». نیک (هیو جکمن) این جملات کلیدی را برای به خواب فرو بُردنِ مشتریانش و هدایت کردن آن ها در خاطره گردی هاشان در گوششان زمزمه می کند. مشتریان بیزینسِ نیک به دلایل مختلفی به مغازه ی او سر می زنند؛ بعضی ها می خواهند چیز گم شده ای را که از یادشان رفته است پیدا کنند؛ بعضی ها (پلیس) می خواهند جرایم خلافکاران را با مرورِ محتوای دوربین مداربسته ی مادرزادی شان (چشمانشان) ثابت کنند و بعضی ها هم می خواهند برای فرار از واقعیتِ سیاه و وحشتناکِ دنیای حال، خاطراتِ دلنشین گذشته شان را از نو زندگی کنند. اما یک چیز در بین مشتریان نیک یکسان است: هیچکدامشان عمدا برای زنده کردنِ خاطرات زجرآورشان پیش قدم نمی شود. هیچکس جز خودِ ما، تماشاگران فیلم.
مسئله این است: یادآوری، نخستین فیلم بلندِ کارنامه ی خانم لیزا جوی، به طور غیرعامدانه ای همان نقشی را برای تماشاگرانش ایفا می کند که دستگاهِ سای فای نیک برای مشتریانش ایفا می کند (زنده کردن خاطرات گذشته). با این تفاوت که خاطراتی که این فیلم مجبورم کرد تا مجددا زندگی شان کنم، اصلا چیزهای دلپذیری نبودند که برای تجربه ی دوباره شان مشتاق باشم. چه خاطراتی؟ خاطراتِ کلافه کننده ی تماشای فصل دوم و سوم سریال وست ورلد.
لیزا جوی که همراه با همسرش جاناتان نولان، یکی از خالقان وست ورلد بود، با یادآوری فیلمی را نوشته و کارگردانی کرده که نقاط مشترکش با آن سریال فقط به ظاهرش( که گویی حکم اسپین آفِ آن سریال را دارد و در گوشه ی دیگری از دنیای سریال اتفاق می اُفتد) خلاصه نمی شود، بلکه در رابطه با به ارث بُردن تک تک ضعف های فیلمنامه نویسی که آن سریال را در جریانِ فصل دوم و سومش از عرش به فرش تنزل داد نیز صدق می کند.
داستان فیلم یادآوری Reminiscence
در آینده ای نزدیک، نیک بنیستر (هیو جکمن)، به عنوان یک کارآگاه خصوصی در میامی در توافق با مشتریان خود، خاطرات خوب آنها را بازآفرینی می کند. او به همراه دستیار خود (تاندیو نیوتون) در خاطرات مشتریانش تحقیق می کند و هنگامی که آنها در استخر آب او دراز می کشند، بنیستر از دستگاهی برای آشکار کردن خاطرات شان استفاده می کند. بسیاری از مشتریان او می خواهند زمان های دورتر و بهتر را فقط یکبار دیگر تجربه کنند. زندگی بنیستر زمانی دستخوش تغییر و وارونگی می شود که پس از ملاقات با یک زن مرموز به نام مای (ربکا فرگوسن) عاشق و دلباختۀ وی می شود؛ چیزی که در ابتدا ساده به نظر می رسد، اما خیلی زود تبدیل می شود به وسواس. این زن یک روز ناپدید می شود و نیک تصمیم می گیرد که به دنبال او بگردد و طی این جستجو، متوجه رازهای بسیاری در مورد این زن می شود.
نقد فیلم یادآوری Reminiscence
«گذشته می تواند مثل یک روح، انسان را دنبال کند.» این ظاهرا اولین رشته مالیخولیایی ای است که در خاطره پردازی خودش را نشان می دهد. فیلمی که ترکیبی زمخت از دو ژانر نئو-نوآر و علمی تخیلی است و به شکلی مشابه سرشار از حکمت های مبهم درباره زمان و حسرت گذشته است. اگرچه، فیلم به شکل مناسبی لحن و سبک لیزا جوی -یکی از خالقان وست ورلد (Westworld)- را در اولین فیلم داستانی اش به عنوان نویسنده و کارگردان، تعریف می کند.
داستان فیلم زمانی در آینده در امتداد ساحل میامی اتفاق می افتد؛ جایی که اکنون به دلیل تغییرات آب وهوایی تخریب شده و تا حدودی زیر آب رفته است. البته به این دلیل که روزها بسیار گرم هستند، یک نسخه اصلاح شده از زندگی در قالب زیست شبانه همچنان ادامه دارد. خاطره پردازی چیزی هستی گرایانه را در قالب شناخته شده فیلم نوآر هدف گرفته است. متاسفانه، نتیجه در بهترین حالت یک دیستوپیای بدبینانه، مبهم و نه چندان متقاعدکننده است. فیلمی که به شکلی آزادانه ارجاعات سطحی ای به فیلم های هیچکاک و نئو-نوآرهای مشابه می کند، تا روح قابل احترام آن ها را در موقعیتی نامعلوم غرق کند.
در واقع، شما می توانید اشاره هایی به فیلم هایی مانند محله چینی ها (Chinatown)، بلید رانر (Blade Runner)، روزهای عجیب و غریب (Strange Days) و حتی گزارش اقلیت (Minority Report) را در سراسر این اثر ژانری جوی مشاهده کنید. فیلمی که در یک هاله عمیقا آشنا به اوج می رسد. در حالی که این اشاره های ساده لوحانه لزوما نمی توانند چیز بدی باشند، اما خاطره پردازی در نهایت نه به آن صورت اوریجینال، نه یک ادای احترام و نه حتی ترکیبی از هر دوی آن ها است. فیلم جوی فقط یک اثر ژانری بسیار ناامیدکننده و غیراوریجینال بنظر می رسد. فیلم همچنین از شخصیت بدلی و یک راه پله مارپیچی سرگیجه آور استفاده می کند که هیچ هدفی جز یک اشاره ی تلگرافی به جلوه های بصری به سبک سرگیجه (Vertigo) ندارد. اشاره هایی که بدون هیچ دلیل روایی و زیبایی شناسی به مخاطب ارائه می شوند.
نیک بنیستر با بازی هیو جکمن، تصادفا زمزمه کننده دیالوگ ذکرشده درباره قدرت های مرموز و ناشناخته گذشته است. او این عبارت ها را از طریق صدای خارج از تصویر و با لحنی حزن انگیز ارائه می دهد (که تنها یکی از زیاده روی های ناخوشایند فیلم خاطره پردازی است) و حرفه نامتعارف خود را در لحظات آغازین فیلم به مخاطبان معرفی می کند. نیک یک کارآگاه خصوصی است که می تواند اعماق خاطرات مشتریان خود را –گاهی برای پاسخ دادن به یک پرسش ساده– بررسی کند. اما اغلب به آن ها اجازه می دهد لحظات مورد علاقه خود از گذشته را دوباره تجربه کنند. به نظر می رسد که او و دوست ارتشی سابقش واتس –که اکنون شریک شغلی اش نیز هست– یک رابطه خوب، صمیمانه و افلاطونی با یک دیگر دارند؛ در دنیایی که آینده هیچ امیدی نمی دهد و گذشته فقط گذرگاهی است که تکانه های خوشبختی در آن پنهان شده اند. تندی نیوتون در نقش واتس، از لحاظ احساسی تاثیرگذارتر از چیزی است که نقش محدودش در فیلم بتواند به او القا کند. در حالی که این دو نفر به مشتریان تکراری خود اغلب خدمات رایگان می دهند، اما همچنان با ماشین حافظه خود می توانند امرار معاش می کنند. یک رخت خواب پیله ای با یک کلاهخود سیمی، هر خاطره ای که مشتریان از انبارهای دیسک ها انتخاب می کنند را در قالب یک هولوگرام سه بعدی به تصویر می کشند. احساس عاشقانه، قدرت گرفتن، تجربه راحتی و آسودگی و… برای هر کسی چیزی برای یادآوری کردن وجود دارد.
بنابراین هنگامی که زن اغواگر ماندگارِ خاطره پردازی، در قالب یک خواننده جاز غمگین پرشور به نام مِی با بازی ربکا فرگوسن، مزین به یک لباس قرمز پررنگ متناسب و خیره کننده از راه می رسد، می دانیم که او می تواند با حضور خود هر انسان آسیب پذیری را خلع سلاح کند. در نتیجه می دانیم که او آنچه که نشان می دهد نخواهد بود. مِی با جلوه گری و رفتار مبهم و رازآمیزی به سبک لورن باکال اصرار می کند که برای مدت کوتاهی وارد ماشین حافظه بشود. او کلیدهای خود را گم کرده است و امید دارد که بنیستر و واتس با نگاهی سریع به داخل ذهن او بتوانند کلیدهایش را بازگردانند. به نظر می رسد این درخواست، خلاف هر چیزی است که خاطره پردازی درباره چگونگی خلق و ذخیره سازی خاطرات توسط ذهن انسان ادعایش را مطرح می کند. اگر مِی به لحظه ای که کلیدهایش را گم کرده توجه نکرده است و نمی تواند محلی که آن ها در آنجا قرار داده را به یاد بیاورد، چگونه ممکن است خاطره ای از آن در ذهنش وجود داشته باشد؟ و آیا این درخواست مشکوک نباید فورا به نیک بنیستر هشدار می داد؟
اجازه بدهید گناه حواس پرتی او را به گردن لباس قرمز رنگ مِی بیندازیم (و انواع لباس های شب خیره کننده دیگری که فرگوسن در طول فیلم خاطره پردازی به تن می کند). او کلیدهایش را پیدا می کند و آن دو به زودی وارد یک رابطه عاشقانه ی پرشور می شوند. جوی رابطه میان آن دو را با سلیقه و ظرافتی هنری به تصویر می کشد. اما مِی چند ماه بعد ناگهان ناپدید می شود و جز مشتی سرنخ و خاطرات چیز دیگری برای نیک و واتس باقی نمی گذارد. چیزهایی که آن دو به کمک آن ها بتوانند در میان جنایتکاران کله گنده و پلیس های فاسد دوام بیاورند.
جوی در اینجا در کنار چند همکار کارآزموده خود از وست ورلد قرار گرفته است. او این دنیای آینده نزدیک و تشنه امید را با استفاده زیاد از نورهای نئونی و سایه ها و همچنین با شکوه جلوه های CGI سنگین به تصویر می کشد. در نتیجه موفق می شود که به کیفیتی مالیخولیایی دست بیابد که در دقایقی مسحورکننده است. با این حال، شما در چنین مواقعی احساس نمی کنید که فیلم فضای آنچنان چشمگیری دارد. به ویژه در پرده سوم شلوغ و درهم فیلم که خطوط داستانی مختلفِ شخصیت های جانبی- مانند افسر پلیس فاسدی به نام سایروس بوث با بازی کلیف کرتیس و قاچاقچی مواد مخدر جو قدیس با بازی دانیل وو– را به هم گره می زند.
شاید بزرگ ترین جرم فیلم خاطره پردازی این باشد که بدون هیج زحمتی جذابیت مشترک مجموعه بازیگران مشهور خود را هدر می دهد. در نتیجه، شما به سختی به یاد خواهید آورد که آیا نقش بنیستر را یک ستاره سینمایی واقعی بازی کرده یا یک تازه وارد معمولی نقش او را به عهده داشته است. جو ایده های موضوعی و سبکی زیادی دارد –امیدواریم که او همچنان ریسک کند و فیلم های بلند بسازد-، اما تعمق زیاد در مجموعه ای از ژانرها در خاطره پردازی باعث شده است که فیلم زیر بار سنگین خود فرو برود.
عوامل فیلم یادآوری Reminiscence
فیلم Reminiscence به نویسندگی و کارگردانی لیزا جوی و تهیه کنندگی جاناتان نولان ساخته شده است؛ یعنی همان تیم سازندۀ سریال پرمخاطب وست ورلد که از HBO پخش می شد (HBO و برادران وارنر متعلق به یک کمپانی مادر هستند، یعنی وارنر مدیا.) هیو جکمن که به تازگی در فیلم Bad Education نیز حضور داشته، به عنوان شخصیت اصلی در Reminiscence حضور دارد و در کنار او ربکا فرگوسن (بازیگر فیلم پرستارۀ تل ماسه) و تاندیو نیوتون (بازیگر سریال وست ورلد) به نقش آفرینی می پردازند.
خاطره پردازی فیلمی با مضمون آخرالزمانی است که در ژانر علمی تخیلی ساخته شده و ما را به یاد فیلم تلقین یا Inception می اندازد. جالب است بدانید که کریستوفر نولان، نویسندۀ تلقین، برادر جاناتان نولان است.
- بازیگران: هیو جکمن، ربکا فرگوسن، تندی نیوتون، کلیف کرتیس، مارینا د تاویرا، دانیل وو، موژان آریا، برت کالن، ناتالی مارتینز، آنجلا سارافیان، جووانی کروز، هان سوتو، ژول هارتلی، رنیس ریورا، سم مدینا، تری ویبل، توماس فرانسیس مورفی
- نویسنده و کارگردان: لیزا جوی
- ژانر: علمی تخیلی، معمایی، دلهره آور، عاشقانه
- درجه بندی: افراد بالای ۱۳ سال
- تولید: Michael De Luca Productions
- کشور سازنده: آمریکا
- زبان: انگلیسی
- مدت زمان: ۱۱۶ دقیقه