به گزارش سرویس سیاسی ساعدنیوز به نقل از مهر، قسمت دوم گفتگو با امیر خلبان نریمان شاداب که در سالهای دفاع مقدس خلبانی هلیکوپتر شکاری کبرا را به عهده داشته، را با هم مرور می کنیم. این بخش از گفتگو از جایی آغاز میشود که تیم آتش شاداب و شهپرست پس از جلوگیری از پیشروی دشمن در محور سرپل ذهاب، به درخواست شهید منصور وطنپور به اهواز اعزام میشوند تا جلوی پیشروی تانکهای عراقی را که مشخص نبود از کدامسو در حال اشغال اهواز هستند، بگیرند. شاداب در دومینبخش گفتگو میگوید مسئولان امروز باید بدانند اگر پشت صندلی ریاست نشستهاند، از روی شانههای رزمندهها و خلبانهای دیروز گذشتهاند.
در ادامه بخش هایی از قسمت دوم اینگفتگو را میخوانیم؛
* رسیدیم به اهواز.
بله. از سرپل ذهاب برگشتیم کرمانشاه و از آنجا به اهواز رفتیم. در اهواز که نشستیم، تیمسار وطنپور با یکوانت آمد دنبالمان و به احترام ما پشت وانت نشست. آنجا گله کرد که سیچهل فروند کبرا داریم که نتوانستیم با هیچکدام تانک بزنیم.
* همه تاو بودند؟
بیشترشان تاو بودند. گفت «اصلا نمیدانیم دشمن کجاست و اگر میخواهیم اهواز را از خطر سقوط نجات دهیم، باید از بچهها کمک بگیریم. به همیندلیل گفتم شما را با هواپیما به اهواز بیاورند به من تحویل بدهند.» ما از قبل با ایشان بودیم و در کرمانشاه فرمانده ما بود.
* فکر کنم آنزمان سرگرد بود. نه؟
سرهنگ بود؛ افسری بسیار باسواد و بسیار وطنپرست. تمام دورههایش را خارج از ایران دیده بود و به اتاقش که میرفتی 30 قاب گواهینامه روی دیوار داشت. خیلی دوستداشتنی و ورزشکار بود. ما را خیلی دوست داشت. به همیندلیل ما را خواسته بود. آقای وطنپور خلبان (کبرای) نانتاو بود. به او میگفتیم شما فرمانده هستید و به عملیات نیایید. ولی میآمد. میگفتیم حداقل پشت سر ما بیا که دشمن را پیدا کنیم و بزنیمش.
وقتی به اهواز رسیدیم، دیدیم تعداد زیادی پرنده آنجاست. یکموشکانداز تاو را برای آزمایش مهمات زدند و ما بلند شدیم.
باید یکنکته را تذکر بدهم؛ اینکه چرا اول جنگ خاص است. چون نمیدانستیم دشمن کجاست. اول جنگ اینطور نبود که یکافسر عملیات و اطلاعات باشد و به شما بگوید چه سلاحها و نیروهایی سر راهتان هستند. چنیناطلاعاتی نداشتیم. وقتی به اهواز رسیدیم و پرسیدیم دشمن کجاست، گفتند نمیدانم. روش پروازهایمان در آنمقطع این بود که میرفتیم به منطقه، دشمن ما را میدید و به سمتمان شلیک میکرد. اگر به ما نمیخورد میفهمیدیم کجاست و هدف قرارش میدادیم. این شرایط اول جنگ ما بود. سختی اول جنگ که میگوییم، به اینخاطر است.
به پروازمان در اهواز برگردم. از رودخانه عبور کردیم و به سمت دب حردان رفتیم. تانکها را دیدیم. ما را زدند و ما هم به سمتشان شلیک کردیم. ولی هرچه زدیم دیدیم (موشک تاو) ایر کات میشود. سریع برگشتیم یکوسیله دیگر برداشتیم. دومی هم همینطور بود. فهمیدیم آناتفاقی که در کرمانشاه افتاده، اینجا نیافتاده است. مشکل را به آقای وطنپور گفتیم و ایشان با اصفهان هماهنگی کرد. 4 فروند (کبرای) تاو برداشتیم و به اصفهان رفتیم. آنجا هم گروههای فنی همه آماده بودند و در ششهفت ساعتی که اصفهان بودیم، این 4 فروند بورساید و دستگاهایشان هماهنگ شدند. شب هم در میدان تیر اصفهان با آنها شلیک کردیم.
* در پرواز شب؟
بله. چون استاد بودیم. پرواز کردیم و 5 صبح به اهواز رسیدیم. در اولین پریود پروازی هم 8 تا تانک دشمن را زدیم. قرار بود دوسه روز آنجا باشیم ولی 10 روز ما را نگه داشتند و حدود پنجاهشصت تانک زدیم. دوستان دیگر هم آمدند و هلیکوپترها را عملیاتی کردند و با آنها تانک زدند. به اینترتیب اهواز حفظ شد.
* به فکر این هم بودید که در حین جنگ آموزش بدهید که اگر شما را زدند خلبان تاو داشته باشیم؟
خلبان تاو داشتیم. هلیکوپترها بودند که کار نمیکردند.
* پس مشکل خلبان نداشتیم.
نه.
فرمانده لشکر زرهی اهواز سرهنگی ترکزبان بهنام سرهنگ قاسمی بود. خیلی مرد شجاع و وطنپرستی بود. در یکی از روزهای حضورمان در اهواز، یکی از عشایر عرب با همانلباسهای عربی آمده بود و گزارش میداد که عراقیها در محور سوسنگرد به اهواز، روی رودخانه کرخه پل میزنند. میگفت چند کیلومتر بیشتر نیست و اگر کار پل تمام شود عراقیها میاندازند توی جاده و میآیند. آنمرد عرب خواهش میکرد برویم پل را بزنیم. آقای وطنپور هم به ما گفت برویم بزنیم! گفتم اینکار از نظر تخصصی کار کبرا نیست. چون کسی که در دشت مینشیند و یکلشکر تانک منتظر است پل اش تمام شود، تمام پدافند را دور خودش چیده است. ملخ کبرا صدا دارد و یکمسیر هم بیشتر برای نزدیکشدن به آنها وجود ندارد؛ مسیر اهواز! به همیندلیل دشمن تمام تسلیحاتش را بهسمت اینمسیر میگیرد و نمیگذارد به پل برسیم. پس زدن پل، کار پرندگان هایاسپید مثل هواپیمای فیکسد وینگ است که با سرعت زیاد میآید و وقتی میرود تازه میفهمند چه شده است.
هماهنگ شد و بررسی کردند. 40 دقیقه بعد اعلام کردند چنینپلی آنجا نیست. آنعرب محلی گریه میکرد که هست و میگفت «بیایید ببینید! اگر نبود هرکاری خواستید با من بکنید!» وطنپور احساساتی شد. در اتاق عملیات گفت ما میرویم میزنیم. زد پشت من و گفت «این! اینشیر من میرود میزند!» گفتم اینکار اصلا درست نیست ها! نشدنی است. گفت «بروید بزنید. بروید بزنید راحتش کنید!»
رودخانه کرخه پهن و داخل زمین است. یعنی از سطح اختلاف ارتفاع زیادی دارد و شکلش مرتب نعلیشکل است. چرخیده و چرخیده و آمده و حالت صاف کم دارد. قرار شد آقای وطنپور، دورتر و هوای ما را داشته باشد که اگر ما را زدند نجاتمان دهد.
* میخواستید پل را با تاو بزنید؟
بله. من و جناب شهپرست با ارتفاع پایین و نزدیک رودخانه پیش رفتیم. بالای سطح حرکت نکردیم چون میدیدند و میزدند. وقتی صدای ملخمان میآمد، زمین را نگاه میکردند. وقتی شلیک میکردند، به آب و دیوارههای رودخانه گلوله میخورد. ولی ما میرفتیم. احساسی خوبی نبود. مثل اینکه گوشه رینگ گیر افتاده باشی و آماده خوردن مشت حریف باشی و چشمت را بسته باشی. من هم موشک را آماده کرده بودم که به محض دیدن پل آن را هدف قرار بدهم ولی هرچه جلو میرفتیم پل را نمیدیدیم. از نظر ذهنی به اینجا رسیدیم که سوسنگرد دست چپ ماست و دشت الله اکبر سمت راست. واقعیتش، ترسیده بودیم. حجم آتش زیاد شده بود. گفتم «وطن، شاد، وطن، شاد!» گفت بگو! گفتم مثل اینکه دروغ گفته بود! تکهکلامش «درود به اون شرفت» بود! گفت «درود به اون شرفت! یهکم دیگه برید جلو!» کمی دیگر رفتیم. شاید یک دقیقه بعد بود که در یکی از پیچهای نعل اسبی رودخانه، پل را جلوی خودمان دیدیم. کارش تمام نشده بود. با فاصله کم موشک زدیم که مهندم شد.
فکر کنید ما در سطح نیستیم. باید به سطح بیاییم و دور بزنیم به سمت سوسنگرد و فرار کنیم. اما هول شدیم و پیچیدیم روی سر تانکهای عراقی که زیر پایمان بودند. با فاصله یکمتر، دو متر از رودخانه بالا آمدیم و دیدیم همه نیروهایشان در حال دویدن هستند تا به سلاحشان برسند و ما را بزنند. توپ 20 میلیمتری را روی سرشان روشن کردیم. مثل نارنجک عمل میکند و نواخت تیر زیادی هم دارد. 750 گلوله در دقیقه شلیک میکند.
* مخزناش چند گلوله دارد؟
همان 750 تا. رگبار را رویشان گرفتیم و پشت کردیم. کبرا از پشت خیلی نازک است و دید کمی به دشمن میدهد. با کمترین ارتفاع و ماکسیمم سرعت فرار میکردیم که وقتی در اهواز روی زمین نشستیم، علفهای زمین، به اسکیدهای ما چسبیده بود. علفها را درو کرده بودیم.
* مرگبارترین پدافندی که از آن میترسیدید چه بود؟ شلیکا؟ 57؟
همهشان مرگبار بودند. کبرا یکوسیله ضدگلوله نیست. میتوانید بدنهاش را با یک G3 سوراخ کنید و خلبان را بزنید. فقط گوشههای سمت چپ و راست صندلی خلبان و زیرش یک پِلِیت آرمور سرب دارد.
* جلیقه ضدگلوله هم دارید.
بله که بعضیها آن را هم نمیپوشیدند. بعضیها هم میپوشیدند. من هم چون سنگین بود، تا مدتی نمیپوشیدم. البته اشتباه میکردم چون فکر میکردم وقتی آن را میپوشم، سرعت و توانمندیام کم میشود. اولینپروازی که جلیقه را پوشیدم، یکگلوله به سینهام خورد. ولی آنروزهای اول نمیپوشیدم.
پل را زدیم و برگشتیم. موقع برگشت همهاش فکر این بودم که هزار متر از دشمن دور شویم. وقتی درختی را روبروی خودمان میدیدیم، از ترس بالا نمیرفتیم و از وسط شاخهها عبور میکردیم. خیلی وضعیت حساسی بود.
* اینترکیب دونفره شما و آقای شهپرست عوض هم میشد؟ کابین جلو و عقب؟
نه همیشه من کابین جلو بودم و ایشان کابین عقب.
* اینپرواز فرار را ایشان انجام میداد؟
نه. اینپرواز را من انجام دادم. گاهی موشک را که میزدم فرامین را میگرفتم و به ایشان استراحت میدادم. موقع فرار همیشه دست من بود. با هم هماهنگ بودیم.
چهار پنج کیلومتر که آمدیم، احساس راحتی کردم و ولی یکتیر به موتور سمت راستمان خورد و درِ موتور کنده شد. ما هم همینطور کشیدیم روی زمین تا هلیکوپتر ایستاد. چون با فاصلهای که داشتیم، رسماً روی زمین بودیم. وطنپور هم هول شده بود که ما را زدهاند و مرتب در رادیو فریاد میزد «رسکیو رسکیو! شاداب را زدهاند! بیایید شاداب را بردارید!» ما به او گفتیم میتوانیم بیاییم. دوباره بلند شدیم و رفتیم سمت اهواز.
* در منطقه دشمن نشسته بودید؟
نه. خاک خودمان بود ولی دست دشمن بود.
* نه منظورم این است که دور و اطرافتان تجمع نیروی دشمن نبود؟
نبودند. دشمن را پشت سر گذاشته بودیم. نیروهای ما جلودار نداشتند.
یکخاطره دیگر هم از دهدوازده روز حضورمان در اهواز دارم. به ما خبر دادند دو نفر از مقامات که از خرمشهر به سمت اهواز میرفتهاند، نزدیکهای دب حردان توسط تانکهای عراقی محاصره شدهاند. غروب بود و تیکآف کردیم به سمت آنها. پرواز در غروب آن هم به سمت غرب سخت است. چون آفتاب در چشم شماست. ولی رفتیم و آنجا هم ششهفت تانک زدیم و محاصره شکست.
* آندو نفر کدامیک از مسئولین بودند؟
ما شبها در کانکسهای شرکت نفت میخوابیدیم. شهید وطنپور سریع آمد گفت کسانی را که از محاصره نجات دادهاید، یکی آیتالله خامنهای است و یکی آیتالله خلخالی و آنها در حال آمدن به اینجا هستند. دارند میآیند از شما و بچههای هوانیروز تشکر کنند. یککاغذ هم دستش بود که تعدادی نام در آن نوشته شده بود.
تعدادی از بچههای خلبان پیش از شروع جنگ در کردستان، اعلام مخالفت کرده و پرسیده بودند «چرا باید اینجا بجنگیم؟ یکی بیاید ما را توجیه کند!» خب در نهایت توجیه به اینصورت انجام شد که هجده نفرشان زندانی و یکیشان هم اعدام شد. زندانهای پانزدهسال و بیستساله به آنها دادند.
آقای وطن پور اسم اینافراد را روی کاغذ نوشته بود و به ما داد و گفت «آزادی اینبچهها را بخواهید و بگویید وقتش است اینها بیایند خونشان را در وطنشان بریزند و گناهشان را پاک کنند.» دوستان آمدند و بعد ایندرخواست را از آقای خلخالی خواستیم. گفتیم ماجرا این است و اینها اشتباه کردهاند ولی ما الان نیاز به خلبان داریم. اجازه بدهید بیایند در خاک کشورشان بجنگند! ایشان هم دو جمله روی کاغذ نوشت و به ما داد. فردا دیدیم دوستان از زندان آزاد شدند و آمدند.
* به غیر از ماجرای سرپل ذهاب هوانیروز در ادامه جنگ هم خیلی نقش داشت؛ مثلا در عملیات خیبر.
بله و مثلا در فتحالمبین که ایام عید هم بود، هوانیروز بزرگترین نقشش را بازی کرد. در فتحالمبین، عراق تانک T72 را وارد میدان کرده بود که ...
* زره عجیب و غریبی هم داشت...
و میگفتند موشک به آن کارگر نیست ولی ما اولی را زدیم و خورد. از جلو و عقب بدنهاش ضعیف بود.
برای پیگیری اخبار حوزه سیاست کلیک کنید.