به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، حجت الاسلام و المسلمین سیدمحمد خامنهای میگوید چند روز مانده به پیروزی انقلاب اسلامی، به علت مشکل مهره کمرش خانهنشین شده و قدرت حرکت نداشته است و ازآنجاکه خانهاش تلفن نداشته، اخبار تحولات را از طریق همسایگان پیگیری میکرده است. این دوره یکهفتهای طول میکشد تا اینکه تعدادی از دوستانش وقتی میبینند از او خبری نیست، به سراغش میروند تا جویای علت غیبتش شوند. این افراد سه نفر بودند؛ از جمله آقایان زوارهای و نراقی (قاضی سابق دادگستری). ادامه این روایت را به نقل از کتاب خاطرات آیتالله سید محمد خامنهای میخوانید که مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده است:
دوستان وقتی وارد خانه شدند و دیدند که راهرفتن برای من مشکل است و از پله بهزحمت پایین و بالا میروم زیر بغل مرا گرفته با ماشین خودشان سوار کردند و با هم به مدرسه رفاه رفتیم. من دعا میکردم که حالم خوب شود و بتوانم خدمتی بکنم.
عجایب و غرایب از اینجا شروع شد. جلوی در شمالی مدرسهٔ رفاه که رسیدیم، جمعیتی جمع شده بود که مایل بودند داخل بروند، ولی یک نفر مأمور مسلح به سلاح یوزی جلوی در را گرفته بود و کسی را راه نمیداد. چشمش که به من افتاد مرا به نام خانوادگی صدا کرد و تعارف کرد که به داخل برویم. قیافه این شخص به نظرم آشنا آمد. وقتی وارد شدیم من به دوستانم، که هر دو فارغالتحصیل دانشکدهٔ حقوق تهران بودند، گفتم این شخص به نظرم آشنا آمد، مرا هم میشناخت. دفعتاً هر سه او را شناختیم. او مأمور رسمی ساواک در دانشکده حقوق تهران بود که روزها در سرسرای دانشکده حقوق حضور داشت و در میان دانشجویان قدم میزد و گزارش تهیه میکرد.
من آقای رجایی را که از مدرسه کمال با او آشنایی داشتم، صدا کردم و موضوع را به او گفتم. امّا برخلاف انتظار، باحالت خسته و عصبی صدایش را بلند کرد و گفت به خدا دارم دیوانه میشوم، هر کس کار خودش را به من میدهد! من قبل از اینکه حرفش تمام شود او را بهطرف مقرش روانه کردم.
هر سه از این حرکت آقای رجائی متعجب بودیم و مانده بودیم که موضوع را به چه کسی بگوییم. معلمی به نام کتیرایی هم در کنار اینها بود که به او گفتیم. او با خشونت و بیدرنگ به سراغ آن مرد ساواکی رفت و اسلحه او را گرفت و او را اخراج کرد. جالب آنکه چند ساعت بعد باز خبر رسید که همان مرد با اسلحه سر همان پست ایستاده است. باز دوباره به آن معلم جدی گفتیم و ظاهراً آن معلم او را برای همیشه اخراج کرده بود و من دیگر او را ندیدم.