به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز به نقل از جهان نیوز، مجله "پاسدار اسلام " در جدیدترین شماره خود طی گفتوگویی با دکتر غلامعلی حدادعادل به بیان ناگفتههایی از سیره حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب پرداخته است.
یکی از مهمترین بخش های این مصاحبه در ادامه می آید:
خاطره ازدواج فرزند رهبرانقلاب با دختر حدادعادل
یک مورد مشخص ازدواج فرزند ایشان با دختر بنده بود. در این سالها، راجع به این موضوع مطالبی از قول من منتشر شده است. این مطالب غلط نیست، ولی من آنها را به قصد انتشار نگفتهام و تا امروز به قصد انتشار راجع به این موضوع صحبتی نکردهام. ده دوازده سال پیش مطلبی در این باب از من منتشر شد و این اواخر هم دیدم که مجدداً آن را در یکی از سایتها منتشر کردهاند. اینها کم و بیش همان حرفهای من است، منتهی حرفهایی که در یک جمع دانشجویی، به طور خصوصی و با اصرار از من پرسیدهاند. من هم چون دیدم آگاهی از این مطالب برای آنها مفید است، روا ندیدم سکوت کنم. بعد از چند ماه دیدم آن مطالب را منتشر کردهاند. به هر حال حالا هم نه جزئیات، بلکه آن مقدار از این ماجرا را که میتواند برای جوانان و مردم مفید باشد، عرض میکنم.
وقتی خواستگاری انجام شد و خانمها با هم صحبت کردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافقهای کلی حاصل شد، نوبت این شد که من خدمت آقا برسم و درباره مراسم و مهریه و این جور چیزها صحبت کنیم. شبی خدمت ایشان رسیدم. فکر میکنم روز 15 شعبان 1376 و حوالی آذر بود. ایشان صحبت را شروع کردند و اظهار لطف و محبت کردند و گفتند: « آقای حداد! به شما صریح بگویم که من در دنیا هیچ چیز ندارم، بچههای من هم هیچ چیز ندارند! اگر مایلید این ازدواج سربگیرد. این حرف اول و آخر من است. البته این را هم بگویم که خدا هم هیچ وقت مرا در زندگی مستأصل نگذاشته و در نماندهام و زندگی من در هر حال گذشته است. همه زندگی من، غیر از کتابهایم، در یک وانت بزرگ جا میشود!» در باب مهریه گفتند: «اگر میخواهید من عقد کنم، بیشتر از 14سکه عقد نمیکنم چون میخواهم میزان مهریه در جامعه بالا نرود. اگر نمیخواهید من عقد کنم،هرچه شما و داماد توافق کردید، یک کسی بیاید و عقد کند.» گفتم: «آقا! این چه حرفی است که شما میزنید؟ من اولاً معتقد به این هستم که باید تلاش کنیم مهریه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو میکنند عقدشان را شما بخوانید، آن وقت عقد پسر و عروستان را کس دیگری بخواند؟»
در باب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهید مجلسی بگیرید،من که نمیتوانم در تالارهای بیرون بیایم،ناچاریم در همین منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار کنیم. ظرفیت اینجا هم محدود است و باید با توجه به این محدودیت جا، مهمان دعوت کنید.» گفتم: «این حرف هم صحیح و منطقی است.» در نتیجه خانواده عروس و داماد بهطور مساوی هر کدام 150 نفر را دعوت کردیم، 75 نفر زن و 75نفر مرد، مراسم خیلی ساده برگزار شد.
میدانید که در خرید برای داماد هم رسم و رسومی هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسمها را به جا بیاورند، مثلاً رسم است که خانواده عروس برای داماد ساعت و کفش میخرند. آقا مجتبی حاضر نبود با خانمها به خیابان و از این مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ایشان گفتم، بیایید من و شما با هم برویم و خرید کنیم. در تقاطع کریمخان و خیابان آبان، ساعت فروشی بزرگی بود و انواع و اقسام ساعتها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و سال ایشان فهمید که قاعدتاً باید داماد باشد. عکس من را هم در تلویزیون و روزنامهها دیده بود. سلام و علیک کردند و ساعتها را آوردند. آقای داماد رو کرد به فروشنده و گفت: «آقا! ارزانترین ساعتی را که دارید بیاورید من ببینم.» آن آقا خیلی تعجب کرد که این چه جور مشتری است و این چه حرفی است که میزند؟ او یک کمی ساعتها را بالا و پایین کرد و متوجه شد که این خریدار از چه سنخی است. بالاخره یک ساعت بسیار معمولی آورد و آقا مجتبی با اصرار من با خرید آن موافقت کرد.
بعد هم با ایشان به مغازه کفش فروشی رفتیم و یک کفش بسیار ساده و معمولی خریدیم و این شد کل خرید ما برای داماد! ایشان آن کفش را چندسالی به پا میکرد. من چون خودم آن کفش را خریده بودم، نسبت به سرنوشت آن حساس بودم که ایشان تا کی میخواهد بپوشد! هروقت به منزل برمیگشتم و میدیدم یک کفش کهنه پشت در است، متوجه میشدم که آقا مجتبی به منزل آمده. شاید به جرأت بتوانم بگویم ایشان تا 4سال آن کفش را میپوشید.
ازجمله نکاتی که مربوط به عروسی میشد این بود که می خواستند برای داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس برای داماد انگشتر گرانقیمت میخرند. متدینین پلاتین و برلیان میخرند که حرام نباشد. ایشان به ما و به خانمش گفت که من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم که به دستم هست. انگشتر اضافی برای چیست؟ از این طرف اصرار بود که شما میخواهید داماد بشوید و خانواده عروس باید برای شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انکار، این بحث به نتیجه نرسید و موضوع به گوش آقا رسید. آقا به من زنگ زد و فرمودند: «آقای حداد! من در میان لوازم خودم یک انگشتره نقره با نگین عقیق دارم که کسی آن را به من هدیه داده است. این را به عروس خانم هبه میکنم و ایشان به داماد بدهد.» ما دیدیم این پیشنهاد، مشکل را حل میکند. طرفین قبول کردند. یک انگشتر معمولی بود،البته عقیق خوبی داشت. تنها اشکالش این بود که برای دست آقا مجتبی گشاد بود. خرجی که ما کردیم این بود که 600 تومن دادیم تا انگشتر را اندازه کنند و این هم شد قیمت انگشتر دامادی!
عقد و عروسی برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشین دنبال ماشین عروس و داماد راه بیفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبی بود که مسابقه نهایی جام جهانی فوتبال پخش میشد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمانها میگفتند بگذارید ببینیم نتیجه بازی چه میشود، بعد حرکت میکنیم! آقا هم در خانه خودشان منتظر بودند. آقا وقتی دیده بودند کاروان عروسی نیامده، آنچه را که در خانه داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود که یک ظرف غذا برای ایشان بفرستیم. اصلاً متوجه نشدیم و بعد این موضوع را فهمیدیم. شما ببینید کسی رهبر مملکت باشد، عروسی پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ایشان آن شب حاضری خورده باشند. برای ایشان اصلاً این چیزها اهمیتی ندارد.
بعد به منزلشان رفتیم و ایشان عروس و داماد را دست در دست دادند و دعا کردند و آندو زندگیشان را در آپارتمان سادهای شروع کردند. در این 13 سالی که اینها با هم زندگی کردهاند، هیچ وقت مساحت آپارتمانهایشان 100 متر نشده! خانهای که الان در آن زندگی میکنند، حول و حوش 70 متر است. آقا چهار تا پسر دارند که با ایشان زندگی میکنند و آنها هم زندگیهایی مشابقه مادر و پدرشان دارند. جای آنها هم محدود است. داماد بنده یک وقت که میخواهد ما را دعوت کند، باید حواسمان باشد که بیشتر از ده دوازده نفر نشویم، چون برای پذیرایی مشکل جا پیدا میکنند.
1 ماه پیش
1 ماه پیش
1 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش
8 ماه پیش