به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز به نقل از همشهری، دختر 21 سالهای که مدعی بود خانوادهاش حاضر نیستند او را بپذیرند، درباره قصه رمزآلود زندگی خود به مشاور و مددکار اجتماعی طبرسی شمالی مشهد گفت: پدر و مادرم به شدت پسردوست هستند و معتقدند که فقط فرزند پسر هنگام پیری عصای دستشان خواهد بود، به همین دلیل هم هیچگاه نمیخواستند فرزند دختری داشته باشند. اما مادرم ناخواسته باردار شده بود و تا 3 ماهگی اطلاعی از بارداری خودش نداشت.
خلاصه زمانی متوجه این موضوع میشود که دیگر کاری از دستش برنمیآمد. به همین دلیل من از همان دوران کودکی مدام تحقیر میشدم که ناخواسته به دنیا آمدهام و کسی به من علاقه ندارد. من هم با این باور غلط در حالی بزرگ شدم که خانوادهام فقط به برادر بزرگترم محبت میکردند و برای من فقط در طول سال یک بار لباس میخریدند و از خیلی آرزوهای کودکانه بیبهره بودم.
کمی که بزرگتر شدم، خودم سر کار رفتم تا هزینههای تحصیل و مخارج روزانهام را تامین کنم، ولی هیچگاه ارتباط خوبی با پدر و مادرم نداشتم چراکه برادر و پدرم با هر بهانهای مرا کتک میزدند. چند سال قبل وقتی برای خودم یک گوشی تلفن هوشمند خریدم، پدر و برادرم آنقدر مرا کتک زدند که راهی بیمارستان شدم. بعد از آن هم دیگر نمیخواستند مرا به منزل ببرند تا اینکه بالاخره با وساطت رئیس بیمارستان راضی شدند مرا از مرکز درمانی مرخص کنند.
در این شرایط روحی و روانی بود که روزی در خیابان با پسری به نام امین آشنا شدم. وقتی او با کلماتی محبتآمیز از من تعریف کرد، ناخودآگاه عاشقش شدم چراکه هیچوقت جمله «دوستت دارم» را نشنیده بودم. این آشنایی خیابانی مدتی طول کشید تا اینکه برادرم متوجه شد و به همراه پدرم مرا از خانه بیرون کرد.
پدرم دست مرا گرفت و به منزل پدر امین برد و گفت این دختر بدون جهیزیه و مهریه مال شما باشد. خانواده امین که بسیار از این رفتار پدرم متعجب شده بودند، تازه فهمیدند که با یک خانواده بیسر و سامان و آشفته سر و کار دارند، اما در نهایت با وساطت مادرم به خانه بازگشتم و بعد هم در یک هتل مشغول کار شدم. طوری برنامهریزی کرده بودم که وقتی پدرم در خانه است، من سر کار باشم یا موقعی به خانه بیایم که پدرم در منزل نباشد. حتی شام و ناهار را هم در هتل صرف میکردم که در منزل پای سفره ننشینم.
در همین روزها بود که به دلیل بیماری از متصدی هتل مرخصی گرفتم، ولی مادرم همراه من به مرکز درمانی نیامد به همین دلیل از یکی از دوستانم خواستم مرا همراهی کند، اما صبح روز بعد هنگامی که خواب بودم صدای مشاجره اعضای خانوادهام را شنیدم ولی خودم را به خواب زدم که با پدرم روبهرو نشوم.
پدرم با عصبانیت به مادرم گفت الان این دختر از مشاجره و درگیری شما خوشحال میشود! با شنیدن این جمله خیلی ناراحت شدم و از اتاقم بیرون آمدم و به مادرم گفتم شما چرا چنین تصوری درباره من دارید؟ من هم عضو همین خانواده هستم. ولی پدرم با ناراحتی دست مرا کشید و گفت جای تو در این خانه نیست.
در این هنگام برادرم از پشت سر دست مرا گرفت و پدرم نیز با سیلی مرا زد. من هم برای رهایی از این وضعیت با پلیس تماس گرفتم که پدرم به نیروهای انتظامی گفت مرا به خانه راه نمیدهد و برایش مهم نیست که من به کجا میروم. حالا هم سرگردانم و در مشهد هم آشنایی ندارم.
با دستور سرگرد آبکه (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) تلاش مشاوران و مددکاران اجتماعی کلانتری برای تماس با خانواده این دختر نیز در حالی بینتیجه ماند که آنها حاضر نشدند دخترشان را بپذیرند.
6 ماه پیش