نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
****
دنگ..، دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من…
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز…
****
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
****
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
****
نصیب از عمر دنیا ، نقد وقتست
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
****
کام همه دنیا را بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید پرداخت بناکامی
****
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
****
زهی عمر دراز عاشقان، گر
شب هجران حساب عمر گیرند
****
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی، همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
****
ز دست ،گوهر پرقیمت جوانی رفت
چو برق ،فرصت کوتاه زندگانی رفت
بهار عمر که هنگام دانش اندوزیست
پی هوا و هوسهای نوجوانی رفت
****
گر بدین صورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین گه
گوش کن: تا درنبازی مایه بازارگانی
کرده ای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیل ها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی می دهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفته های اوحدی می بر ز بهر ارمغانی
****
یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام
****
شرمنده جوانى از این زندگانی ام
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانی ام
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانی ام
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانی ام
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانی ام
****
عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
****
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند …
****
عددِ عمر من و نمره ی کفشم چهل است
بینهایت شب و روزی که درون سجل است
سالها دلخوشیم بود که بالغ گردم
اینک از نیمه گذشت عمر،وَ پایم به گل است
شرم،فواره کند بس که زمان خودخواه است
روی خود خواهِ زمان نیز ز رویم خجل است
زین تقاطع، به تغافل، سپری کردن عمر
بس خطا باشد و بسیار جفا هم به دل است
****
گر عمر من از شصت فزون شد،شده باشد
ور طالع فرخنده زبون شد،شده باشد
این جان که به تنگ آمده است از قفس تن
روزی اگر از سینه برون شد،شده باشد
****