چون سحر از بوی گل گشت معطّر هوا
از نفس یار ما داد نشانی صبا
نه چه سخن باشد این چیست صبا تا کنم
نسبت بوی خوشش با نفس یار ما
کرد طلوع آفتاب یار درامد ز خواب
روی نگار مراست خسرو انجم گوا
جان چو شنید از صبا بوی سر زلف او
گفت: روان می شود در پی آن آشنا
در صور آب و گل جان صفت دوست دید
عشق کهن تازه کشت گرم شد این ماجرا
جام رها کن درو چشمهٔ خورشید بین
زاینه بگذر نگر عکس رخ یار را
گرنه زعکس رخش گل اثری یافتن
گل ز کجا وین همه مایۀ حسن از کجا؟
قبلۀ هر ملتی هست به سوی دگر
با رخ او فارغیم از همۀ قبله ها
تیر چو از چشم او بر دل عاشق رسید
گفت که: زخم من است صید مرا خون بها
چشمش اگر می کند میل به سوی همام
نیست مجال سخن عاشق و چون و چرا
****
با آن که بر شکستی چون زلف خویش ما را
گفتن ادب نباشد پیمان شکن نگارا
هستند پادشاهان پیش درت گدایان
بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
از چشم من نهانی ای آب زندگانی
وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را
در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی
ای آفتاب تابان دریاب دیده ها را
زان لب سلام ما را نشنیده ام جوابی
بیگانه می شماری یارانِ آشنا را
پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن
شرط است سجده بردن آیینۀ خدا را
چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم
از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را
در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد
سر مست چشم خود بین رندان پارسا را
سوی همام بنگر باری به چشم احسان
با بنده التفاتی رسم است پادشا را
****
چه باشد گر بیایم آرزویی
چو از روی تو محروم است چشمم
سحرگه با صبا بفرست بویی
میان ما چو پیوندی ست جانی
فراغت دارم از هر ماه رویی
مراد خضر چون آب حیات است
به چشمش در نیاید آب جویی
****
دانی چگونه باشد از دوستان جدایی
چون دیده یی که ماند خالی ز روشنایی
سهل است عاشقان را از جان خود بریدن
لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
در دوستی نباید هرگز خلل ز دوری
اگر در میان جانان مهری بود خدایی
هر زر که خالص آید بریک عیار باشد
صد بار اگر در آتش او را بیازمایی
ای نور چشم بینا داری فراغت از ما
اما خوش بدین تمنا دایم که زان مایی
گر صحبتت فقیری جوید عجب نباشد
با عشق در نگنجد سلطانی و گدایی
مارا طمع نباشد پرسیدن و عیادت
از زلف خود نسیمی بفرست اگر نیایی
هر کار به بوی زلفت جان را نمی سپارد
در جان او نباشد بویی ز آشنایی
ای چون همام شهری افتاده در کمندت
زین بند کس نیابد تا جاودان رهایی
****
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
حاصلی زین بِهْ ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سال ها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
گر تو بر فتراک می بندی شکار خویش را
خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی
می نشانم زاب چشم خود غبار خویش را
عکس روی چون نگار خود ببین در آینه
تا بدانی قدرت صورت نگار خویش را
هست خاک آستانت سجده گاه اهل دل
سجدهٔ شکری بکن پروردگار خویش را
نیست خالی از خیال روی تو چشم همام
باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را
****
وزعکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایّام را
کار طرب را ساز ده واصحاب را آواز ده
در حلقۀ خاصان مکش این عام کالانعام را
زان حلقه های عنبرین آرام دل ها می بری
آشوب جان ها کرده ای آن زلف بی آرام را
ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می
در جان ما زن آتشی تا پخته یابی خام را
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را
هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می کند
نخجیر دیدی کاو به جان جوینده باشد دام را
صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا
حاجی چو بیند روی تو باطل کند احرام را
هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من
کز لهجۀ شیرین تو ذوقی بوَد دشنام را
من دست بوسی می کنم مرد لب و چشمت نیم
نُقل لب مستان مکن آن شکّر و بادام را
دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب
بر راه صبح از زلف خود امشب بگستر دام را
****
چشم مستش دوش می دیدم به خواب
کرده بود از ناز آغاز عتاب
گفت: کای مشتاق خوابت می برد
هَلْ یکونُ النّومُ بَعدی مُستطاب
شرم بادت آن همه دعوی چه بود
چشم عاشق را بود پروای خواب
هر که در هجران بیاساید دمی
جاودان از دوست ماند در حجاب
خوابم از بهر خیالت آرزوست
من عتابت را همین دارم جواب
حال ما دور از تو میدانی که چیست
حالِ چشمِ بی نصیب از آفتاب
در فراقت آنچه بر ما می رود
اهل دوزخ را نباشد آن عذاب
آب حیوانیّ و ما در آتشیم
وه که گر بنشانی آن آتش به آب
بی تو از خوبان نیاساید همام
تشنه کی سیراب گردد از سراب؟
****
منتظر باشند شب ها عاشقان ناکرده خواب
تا بر آید بامداد از شرق کویت آفتاب
آفتابی می کند از مشرقِ رویت طلوع
کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب
پر تو روی تو نگذارد که بینم صورتت
دست غیرت بست بر رویت هم از رویت نقاب
عاشقان را زلف تو زنجیر بر گردن نهاد
گشت از اقبال رویت هندویی مالک رقاب
حسن را از دیده ها پیوسته پنهان داشتن
جز به روز روی تو بیرون نیامد از حجاب
جزوصالت آرزویی نیست جان را از جهان
عقل می گوید: خیال است این مگر بینی به خواب
گر شراب این است کز عشق تو ما را در سر است
باده مستان را فریبی می نماید چون سراب
در میان غنچۀ خندانِ گل هر بامداد
می نماید قطره ها چون بر رخ خوبان گلاب
چیست دانی آن صبا جون وصف حسنت می کند
در دهان غنچه از ذوق لبت می آید آب
ز انتظار وعدهٔ وصلت به جان آمد همام
هم نگفتی این سخن گر عمر ننمودی شتاب
****
خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است
افسانه های خسرو و شیرین ز حد گذشت
ما و حدیث روی تو کانها حکایت است
من فارغم ز مصر که در دولتِ لبت
امروز کانِ قند و شکر این ولایت است
افکند سایه زلف تو بر عارض خوشت
ظلمت نگر که نور مهش در حمایت است
من کیستم که دست به زلفت کنم دراز
بویش صبا اگر به من آرد کفایت است
از بهر عاشقان تو در شرع کفر و دین
اوصاف روی و موی تو محکم روایت است
هشیار کی شود دل سرگشتۀ همام
چون مستیش زنرگس مستت کفایت است
****