شاید که قطره ای چکد از خورشید
فانوس راه پرت شبی گردد
مهتاب خیس روی زمین ماسد
شعری شکفته روی لبی گردد
شاید که باد عطر تن او را
از لای در به بستر من ریزد
از روی برگ های گل زنبق
آوازهای گم شده برخیزد
شاید شبی کنار درخت کاج
آوای گام او شکند شب را
ریزد به روی دامن شب بوسه
ساید چو روی سنگ لبم، لب را
تف بر من و سکوت من و شعرم
تف بر تو باد و زندگی و شاید
تف بر کسی که چشم به ره ماند
تف بر کسی که سوی کسی آید
شاید که عشق هدیه ابلیس است
اندوه اگر سزای وفا باشد
شاید اگر شکوفه نومیدیست
شاید که مرگ هستی ما باشد
امشب صدای باد نمی آید
شاید که مرگ پیش زمان خفته ست
راز گناهکاری آنان را
شیطان به بندگان خدا گفته ست
نفرین به سر بلندی و پستی باد
نفرین به عشق باد و به هستی باد
نفرین به هوشیاری و مستی باد
نفرین به مرگ باد و به هستی باد
****
و شب هنگام
چون جرم سایه ها
در هرم تیرگی
تبخیر می شدیم
در پرسه های شبان گاهی
بر جاده های پرت مه آلود
چون برگ های مرده ی پاییز
دنبال یک دیگر
زنجیر می شدیم
در زیر پای ره گذر مست لحظه ها
تسلیم می شدیم، لگدکوب می شدیم
نابود می شدیم
با اشک های مان
تهمت به جاودانه گی درد می زدیم
با دردهای مان
بهتان به عشق
بیگانه گی رسالت ما بود.
****
و آب بود که می رفت
کوچه خلوت بود.
صدای قلب تو آری،
صدای قلب تو پاشید بر در و دیوار
و عطر سوختن اشک و عشق و شرم و شتاب
میان بندبند کهنه ی دیوار آجری گُم شد.
فضای کوچه ی میعاد
طنین خاطره ی ضربه های گام تو را
به ذهن منجمد سنگ فرش امانت داد.
و آب بود که می رفت…
ثقیل می آید. چرا؟
که سنگ کوچه ی بی انتظار اگر بودی
سخن روال دگر داشت
به آب بوسه زدی
خنده در شکاف لب ات آب گشت،
جاری گشت.
چه می توانم گفت؟ ـ دوباره پرسیدم ـ
سکوت!
سکوت درمان نیست.
اگر نهفتن درد التیام واهی بود
لبان خسته ی من قفل آهنین می شد.
و آب بود که می رفت…
باد می آمد.
شکوفه ی لب خند
کنار جلوی لبان ات
خموش می پژمرد.
چه کوچه خلوت بود…
****
رقصید
پر زد، رمید
از سر انگشت او پرید
[سکه]
گفتم: خط
پروانهٔ مسین
پرواز کرد
چرخید، چرخید
پرپر زنان چکید؛ کف جوی پر لُجن.
تابید، سوخت فضا را نگاه ها
بر هم رسید
در هم خزید
در سینه عشق های سوخنه فریاد می کشید:
ـ ای یأس، ای امید!
آسیمه سر به سوی «سکه» تاختیم
از مرز هست و نیست
تا جوی پُر لجن
با هم شتافتیم
آنگه نگاه را به تن سکه بافتیم.
پروانهٔ مسین
آئینه وار! بر پا نشسته بود در پهنهٔ لجن!
و هر دو روی آن
خط بود
خطی به سوی پوچ، خطی به مرز هیچ
اندوه لرد بست
در قلبواره اش
و خنده را شیار لبانش مکید و گفت:
پس… آه، نقش شیر!؟
روئید اشک
خاموش گشت.
گفتم:
کُنام شیر لجن زار نیست، نیست!
خط است و خال
گذرگاه کرم ها
اینجا نه کشتگاه عشق و غرور است
میعادگاه زشتی و پستی ست.
از هم گریختیم
بر خط سرنوشت
خونابه ریختیم.
ما هر دو باختیم
ما هر دو باختیم.
****
این روزها اینگونه ام،ببین
دستم چه کُند پیش می رود
انگار هر شعر باکره ای را نوشته ام
پایم چه خسته می کشدم
گویی کت بسته از خم هر راه رفته ام
تا زیر هر کجا.
حتی شنوده ام هر بار شیون تیر خلاص را
ای دوست این روزها با هر که دوست می شوم
احساس می کنم آنقدر دوست بوده ام که
وقت خیانت است.
انبوه غم حریم و حرمت خود را از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
مانند یک وزیر
من هیچ کاره ام
یعنی که شاعرم.
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود
آغاز انقراض سلسۀ مردان
تنها بر سنگ گور من بنویسید
یک جنگنجو که نجنگید
اما شکست خورد
****
دیرینه زخم یار، به یاد آر
اینک اجاق شعر من است
در سرد این سیاه که می سوزد
و می دوزد یلدای درد، بر لب دامان بامداد
شاید لهیب کوره ی خورشید را برافروزد
دیرینه زخم…
در بادهای مهاجر چه خوانده ای
که پژواکش ترجیع بند آزادی ست
منشور اشک هایت ترصیع واژگان برنیم تاج سحرگاهان
شعر شبانه ات میعاد عاشقان.
شاعر گر اعتبار نبخشد بر جمله کائنات
شاعر اگر ننگارد
دیباچه ای ز عشق
بر کتیبه ی ایام
شاعر اگر ندرخشد در این ظلام
باید در انجماد سنگ شود سنگ.
****
در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من
در این شب بی مرز
مردی ست زندانی
نوری ست سرگردان
در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد
هر سایه موجودی ست
کز نور در خود نطفه می سازد
آنگاه می میرد
من دیده ام
مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد
نور پلیدی سایه اش را خورد
در روح من تصویر کم رنگی
پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار
در آب های تار
تصویر می خواند
من مردگان را دوست می دارم
آنها نمی میرند هرگز ، چون
از همدگر بیگانه می باشند
سرگشتگان
بی سایه می باشند
در این شب بی مرز
در این شب لبریز از اندوه
باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام
تک سایه ای حیران و سرگردان
پاشیده بر دیوار
دیوار می ریزد فرو آوار
آوار
احساس من ، احساس بیمار
****
لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق طلب می کند
من آبروی حرمت عشقم
هشدار
تا به خاک نریزی
من آبروی عشقم
لیلی
پر کن پیاله را
آرام تر بخوان
آواز فاصله های نگاه را
در کوچه های فرصت و میعاد!
بگشای بند موی، بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله، اما
نه با عتاب!گفتی:
گل در میان دستت می پژمرد
گفتم که:
خواب
در چشم های مان به شهادت رسیده است
گفتی که:
خوب ترینی
آری، خوبم
شعرترم
تاج سه ترک عرفانم
درویشم
خاکم
آیینه دار رابطه ام بنشین
بنشین کنار حادثه بنشین
یاد مرا به حافظه بسپار
اما…، نام مرا
بر لب مبند که مسموم می شوی
من داغ دیده ام
لیلی
از جای پای تو
بر آستانه ی درگاه
بوی فرار می آید
آتش مزن به سینه ی بستر
با عطر پیکر برهنه ی سبزت
بنشین
بانوی بانوان شب و شعر
خانم
لیلی
کلید صبح
در پلک های توست
دست مرا بگیر
از چارراه خواب گذر کن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان!
دست مرا بگیر
تا بسرایم
در دست های من بال کبوتری ست
لیلی
من آبروی عاشقان جهانم
هشدار تا به خاک نریزی
من پاسدار حرمت دردم
چشمت خراج می طلبد
آنک خراج
لیلی
وقتی که پاک می کنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
در هم شکسته وای … که بیداد می کنی
وقتی که پاک می کنی خط چشمت را
در باغ های سبز تنت شب را
آزاد می کنی
لیلی
بی مرز باش
دیوار را ویران کن
خط را به حال خویش رها کن
بی خط و خال باش
با من بیا همیشه ترین باش
بارید شب
بارش سیل اشک ها شکست
خط سیاه دایره ی شب را
خط پاک شد
گل در میان دستم پر پر زد و فسرد
در هم دوید خط
ویران شد!
لیلی
بی مرز عشق بازی کن
بی خط و خال باش
با من بیا که خوب ترینم
با من که آبروی عشقم
با من که
شعرم
شعرم
شعرم
وای…. در من وضو بگیر
سجاده ام ، بایست کنارم
رو کن به من که قبله ی عشاقم
آنگه نماز را
با بوسه ای بلند
قامت ببند
لیلی
با من بودن خوب است
من می سرایمت
****
نه او با من نهاد عهدی، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر می گویند
او با تو ؟
ولی من خوب می دانم
****
آنی تو
آن کنایه ی مرموز
که در نهفت عشق
روان است
دانستنش ضرور
و گفتنش محال!
تو...
آنی تو
****
بر دیده ام مخواب که گوری ست جای چشم
در آن نگاه های مرا خاک کرده اند
هر گه که طرح عشق کشیدم به گونه ای
با زهر کینه طرح مرا پاک کرده اند
****
در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم
****
صبح در راه است ، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند می تازد
وين شبِ شب ، رنگ می بازد
صبح می آيد و من ،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد ..
قصه ی بيداد شب را با سپيد صبحدم
افسانه خواهم کرد ...
****
تیشه گردیدم و تاج سر فرهاد شدم
ناله ها زیر لبانم شده زندانی شرم
ترسم آن روز کشم آه که فریاد شدم
سینه ام گشته بهشتی ز گل وحشی عشق
ای خداوند به خشم آی که شداد شدم
من همان صید ضعیفم که به دام افکندی
ناز من بود و نیاز تو که صیاد شدم
باز طوفان می از مهلکه ام برد برون
در خرابات شدم معتکف ، آباد شدم
از رقیبان نهراسم که غروری سر و پا
طعنه بیهوده مزن من دگر استاد شدم
دردم این بود غزالم غزلی می خواهد
غزلی ساختم از درد و غم آزاد شدم
****
یک روز یا یک شب
ندانم خوب
و دانم
آخر سرِ هستی ز تن خواهم بریدن.
از بندتان ای دلقکان خواهم رهیدن.
بر چشمه ی دیوانگی خواهم رسیدن.
خواهم رسیدن.
یک روز...
یک شب...
****
وقتی پرنده ای را
معتاد می کنند
تا فالی از قفس بدر آرد
و اهدا نماید فال را
به جویندگان خوشبختی
تا شاهدانه ای
به هدیه بگیرد
پرواز
قصه ی بس
ابلهانه ای است
از معبر قفس...
****
خودکار بیک من
وقتی میان بالش انگشت
آرام می گرفت
انگار خون ز صاحب خود وام می گرفت
هی می نوشت
هی می نوشت
هی...
گویی کلاف دار خودش را
هی... می سرشت
هی می سرشت
هی...
به پهن دشت صفحه ی کاغذ
گردن کشی میانه ی میدان بود
از سلطه در گریز
و با سریر سلطنت سنگ در ستیز
و با سلیطه های سیاست
چنگی خشن به خِفت گریبان بود
خودکار بیک من چون سمندی
در زیر گردن ران سرانگشت های من
می تاخت
می شتافت
هی شعر می سرود
هی شعر
هی...هات...
راه میان بُری
از شام تیره بر صبحگاهِ تابان بود
کوته کنم فسانه به یک پاره ی سخن
آئینه دار عصمت انسان بود
باری بسیار می سرود
از بود ، از نبود
از پودهای تار ، از تارهای پود
آنقدر او سرود که دیگر
در مغز _یعنی که در رگش_ خونی به جا نبود
از من یعنی ز صاحبش سریع تر تمام شد و این بنا نبود
ققنوس وار
وقتی که بر زیر شعله های شعر
می گستراند بال
چونان لهیب بر پرده ی حریر قلمکار
گُر می کشید
گر می کشید
گر باشد که ابر دیده ی من موید
شاید ز رنج کوهکن روی پرده ها
افسانه های دگر گوید
امروز خودکار بیک من
جز لوله ای تهی بجای نمانده است
و با آن
هی می کشم
خطی ز دود یشم بر مرمر روان
روزان من شبان
روزان من شبان
****
آه اینگونه گر بوزد باد تا پگاه
اینگونه گر ببارد باران
فردا از شکوفه های سپید به
در روی شاخه ها خبری هست ؟
آری ... هست
نه ... نیست
مرا چه باک ز بارانی
که گیسوان تو چتری گشوده اند
****
بر دستهایمان
بالای تخت به دیوار بر میادین شهر
حتی بر دکمه های ... جلیقه
زنجیر بسته ایم و یک ساعت
بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم
در موجتاب آینه را ندیم
و ... واماندیم
زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست
آری ما همه زندانیان خویشتنیم
****
با اشک هایمان
تهمت به جاودانگی درد می زدیم
با دردهایمان
بهتان به عشق
بیگانگی
رسالت ما بود
****
ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای
ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت
آواز گامهای مرا گوش کرده ای
هر رهگذر ز روی
تو بگذشت و دور شد
جز من که سالهاست کنار تو مانده ام
بر روی سنگهای تو با پای خسته ... ، آه
عمری بخیره پیکر خود را کشاندم
ای سنگفرش هیچ در این تیره شام ژرف
آواز آشنای کسی را شنیده ای؟
در جستجوی او به کجا تن کشم ، دگر
ای سنگفرش گم شده ام را ندیده ای ؟
****
در عطر خواب های گل سرخ
یاران من پیاله گرفتند
لبریز شوکران
و مرگ را به حجله نشاندند
خندان دلاوران
از شب گذشتگان
ما را چگونه گذر دادید
از هفت خوان مرگ؟
خورشید را چگونه نشاندید در چشم هایتان؟
کشتی نشستگان
چگونه گذشتید
بی اعتبار تجربه از موج حادثات؟!
****
مگو قفس
نفسم می برد و می میرم
مگو قفس
قفس برای مردم آزاده همیشه زندان است
مگو قفس
که من از شنیدن نامش هراسانم
مگو
شنیده ام که گفتی دوستش دارم
نمی کنم باور
اگر حقیقت دارد
ای مهربان ترین با من
دیگر مگو قفس
بگو که آزادی!
****
ای خاطرات کهنه ی پَرپَر
من خسته نیستم
دیریست خستگی ام
تعویض گشته است به درهم شکستگی
من خسته نیستم
درهم شکسته ام
این خود امیدِ بزرگی نیست؟
****
بگذار هر چه نمی خواهند
بگوئیم
بگذار هر چه نمی خواهیم
بگویند
باران که بیاید
از دست چترها
کاری بر نمی آید
ما اتفاقی هستیم
که افتاده ایم.
****