عاشقانه تاریخی سووشون؛ قسمت سوم/ می گویند هیتلر دارد یک بمب می سازد که دنیا را کن فیکون می کند ..

  یکشنبه، 25 خرداد 1404
عاشقانه تاریخی سووشون؛ قسمت سوم/ می گویند هیتلر دارد یک بمب می سازد که دنیا را کن فیکون می کند ..
ساعد نیوز: سووشون یکی از زیباترین رمان های ایرانی نوشته سیمین دانشور است که اینروزها به واسطه سریالی که به اقتباس از این کتاب ساخته شده بیش از پیش آوازه اش بر سر زبانها افتاده است.

به گزارش سرویس فرهنگ وهنر ساعد نیوز،

کتاب سووشون، رمانی نوشته ی سیمین دانشور است که نخستین بار در سال 1969 به انتشار رسید. این رمان جاودان به زندگی خانواده ای ایرانی در زمان اشغال کشور توسط نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم می پردازد. داستان در شیراز می گذرد؛ شهری که یادآور تصاویری از تخت جمشید، شاعران بزرگ، صوفی ها و کوچ نشینانی است که در گستره ای از هیاهوها و فراز و نشیب های تاریخی زندگی کرده اند. زری، همسر و مادری جوان است که علاوه بر مواجهه با آرزوی داشتن یک زندگی خانوادگی سنتی و نیاز برای یافتن هویت فردی، تلاش می کند تا به طریقی با همسر کمال گرا و سخت گیر خود کنار آید. دانشور در این کتاب با نثر جذاب و دلپذیر خود، تم ها و استعاره های فرهنگی را به کار می گیرد. رمان سووشون، اثری منحصر به فرد است که چارچوب ها و محدودیت های زمانه ی خود را می شکند و نام خود را به عنوان یکی از ضروری ترین آثار برای درک تاریخ معاصر ایران مطرح می کند.

اندکی درباره سیمین دانشور ( نویسنده سووشون)

سیمین دانشور

سیمین دانشور (زاده 8 اردیبهشت 1300 در شیراز- 18 اسفند سال 1390 خورشیدی در تهران) نویسنده و مترجم ایرانی و همسر جلال آل احمد بود و در اکثر فعالیت های فرهنگی و اجتماعی همسرش حضور و همکاری داشت. دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. او فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در مدرسه انگلیسی مهرآیین انجام داد و در امتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد. سپس برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفت.دانشور، پس از مرگ پدرش در 1320 خورشیدی، آغاز به مقاله نویسی برای رادیو تهران و روزنامه ایران کرد. او از نام مستعار شیرازی بی نام استفاده می کرد.در 1327 مجموعه داستان کوتاه آتش خاموش را منتشر کرد که نخستین مجموعه داستانی است که به قلم زنی ایرانی چاپ شده است. تشویق کننده دانشور در داستان نویسی فاطمه سیاح، استاد راهنمای وی، و صادق هدایت بودند. او در همین سال، در حالی که در اتوبوس از تهران راهی شیراز بود با جلال آل احمد نویسنده و روشنفکر ایرانی آشنا شد و دو سال بعد با او ازدواج کرد.در 1328 با مدرک دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. عنوان رسالهٔ وی «علم الجمال و جمال در ادبیات فارسی تا قرن هفتم» بود (با راهنمایی سیاح و بدیع الزمان فروزانفر).دانشور در شهریور 1331 با دریافت بورس تحصیلی از موسسه فولبرایت به دانشگاه استنفورد آمریکا رفت و در آنجا یک سال در رشتهٔ زیبایی شناسی تحصیل کرد. وی در این دانشگاه نزد والاس استنگر داستان نویسی و نزد فیل پریک نمایش نامه نویسی آموخت.در این مدت دو داستان کوتاه که دانشور به زبان انگلیسی نوشته بود در ایالات متحده چاپ شد.پس از برگشتن به ایران، دکتر دانشور در هنرستان هنرهای زیبا به تدریس پرداخت؛ تا این که در سال 1338 استاد دانشگاه تهران در رشتهٔ باستان شناسی و تاریخ هنر شد. اندکی پیش از مرگ آل احمد در 1348، رمان سووشون را منتشر کرد، که از جملهٔ پرفروش ترین رمان های معاصر است. در 1358 از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی نخستین زن ایرانی است که به صورتی حرفه ای در زبان فارسی داستان نوشت. مهم ترین اثر او رمان سووشون است که به 17 زبان ترجمه شده و دربارهٔ رخدادهای زمان رضاشاه است. این بانوی پیشکسوت داستان نویس پس از یک دوره بیماری، در سال 86 کار نوشتن را دوباره از سر گرفت و داستانی با نام برو به شاه بگو نگاشت دربارهٔ حضرت علی و مظلومیت های ایشان است. از سیمین دانشور همواره به عنوان یک جریان پیشرو و خالق آثار کم نظیر در ادبیات داستانی ایران نام می برند. سیمین دانشور در هجدهم اسفندماه سال 1390 در خانه اش در تهران درگذشت.

فصل دوم سووشون

پنجشنبه صبح، تاریک و روشن بود که زری پاشد. پاورچین پاورچین از اطاق بیرون آمد. سر و صورتش را که صفا داد به تالار آمد سر میز صبحانه ی خواهر شوهرش. خانم فاطمه پشت سماور که می جوشید نشسته بود. دوقلوها، مینا و مرجان مثل دو گنجشک جیر جیر می کردند و دور میز صبحانه می پلکیدند. برای بدنیا آوردن آنها و برادرشان خسرو بود که زری نذر کرده بود، هر شب جمعه برای زندانیها و دیوانه های دارالمجانین نان و خرما ببرد. زری چون باریک اندام بود و لگن خاصره اش تنگ بود، سخت زا بود. سر هر زایمان تصمیم می گرفت در خانه بزاید و با بهترین قابله ی شهر قرار و مدار می گذاشت اما عاقبت هم کارش به خانم حکیم و مریضخانه ی مرسلین از یک طرف و نذر و نیاز از طرف دیگر می کشید و خانم حکیم هم که دست به چاقویش خوب بود. می برید و می دوخت. سر بدنیا آوردن خسرو، از درد دیوانه ، نذر کرده بود برای دیوانه ها نان خانگی و خرما ببرد و پنج سال بعد که با هزار ترس و لرز حامله شد پیشاپیش نذر کرد که برای زندانیان هم همان کار را بکند.

عمه خانم چای ریخت و جلویش گذاشت و پرسید:"خوب، چه خبرها بود؟"

زری گفت:"جای شما سبز. اما باز میان دو دولت نزاع افتاد."

عمه گفت:" خان کاکای خودم را میشناسم. یوسف را هم می شناسم. ابوالقاسم خان صاف نیست. از وقتی هم که به خیال وکالت افتاده ناصافتر شده."

زری گفت:" از من قول گرفت که امروز عصر هر طوری شده، جشن فرنگیها بروم. تکلیف نذرم چه می شود؟"

عمه گفت:" تو دلت شور نذرت را نزند. از حاجی محمدرضای رنگرز خواهش می کنم با غلام برود دارالمجانین. خودم هم با حسین آقای عطار می روم زندان. سکینه هم آمده، تنور را بسته. خمیر هم ورآمده. نمازم را که خواندم سر زدم. به نظرم دارد نان می بندد. تو برو خواهر . نمی خواهم میان برادرها دعوا بیفتد."

خسرو به تالار آمد. مینا دستهایش را بهم زد و گفت:"داداش خودمه. سوار اسبم می کند. مگر نه داداش؟" تقریبا هیچ کلمه ای را درست ادا نمی کرد. سینها را شین،کاف و گاف را "ت" و "را" را لام تلفظ می کرد. و مرجان که ربع ساعت از او کوچکتر بود مقلد و وردست خواهرش بود. مرجان پای خسرو را در بغل گرفت:" اول تو باهاش بازی کن. بعد من. خوب؟"

خسرو به شتاب دستی به سر و گوش دوقلوها کشید و گفت:" من حالا باید بروم مدرسه." سر میز نشست. مینا رومیزی را کشید سماور یله شد. نزدیک بود بیفتد. خانم فاطمه گرفتش. "ماشاءالله جن را دیوانه می کنند." یکی یک حبه قند داد دستشان. خسرو دست برد به طرف قندان قند:"مادر اجازه می دهی؟ امروز عصر سحر را نعل می کنند." و پنج تا قند از قندان برداشت و در جیب گذاشت. عمع پرسید:"چای تلخ می خوری؟" گفت:" بله . مدرسه ام دیر می شود." خانم فاطمه یک قند دیگر به او داد:"اقل کم دیشلمه بخور." خندید و گفت:"خان کاکا یک گونی قند و بیست بسته چای رعیتش را برده داده به سید مطیع الدین. شنیده ام پشت سرش نماز هم می خواند. آدمی که به عمرش نمی دانست قبله از کدام سمت است."

خسرو گفت:"عمه جان، من سید مطیع الدین را دیده ام ، آن روز که با غلام رفتیم بازار وکیل دهنه و زین اسب برای سحر بخریم دیدمش. سوار الاغ سفیدی بود و دستش را از عبا درآورده، همین طور هوا نگهداشته بود ... این طور ..." دستش را بتقلید سید در هوا، دور خود نگاه داشت و روی صندلی تکان تکان خورد انگار روی الاغ نشسته، و ادامه داد:"مردم که رد می شدند همین طور دستش را ماچ می کردند و می رفتندو من و غلام هم دستش را ماچ کردیم، برای من دستش را آورد پایین، قدم نمی رسید."

در باغ را زدند. دل زری تو ریخت. لابد گوشواره ها را از خانه ی حاکم آورده بودند. اما صبح به آن زودی؟ تازه آفتاب زده بود. به ایوان آمد. غلام را دید که در طویله در انتهای باغ با پیراهن و زیر شلواری بیرون آمد. کلاه نمدیش سرش بود. مثل همیشه. غلام کچل بود. در را باز کرد. ابوالقاسم خان مثل شاخ شمشاد تو آمد. زری اندیشید :"نکند آنقدر دیر بفرستند که یوسف بیدار شده باشد ... عجب خوش باورم! کشک چی؟ پشم چی؟ گوشواره چی؟"

به تالار برگشت و منتظر نشست. خان کاکا که وارد شد خواهرش گفت:"حلال زاده ای، ذکر خیرت را می کردم."

ابوالقاسم خان چشمهایش را بهم زد و گفت:"لابد می گفتی با این دوندگی که می کند حتما وکیل می شود. وکیل می شوم. کلنل و قنسول را دیده ام. حاکم هم قول داده. فقط سید لگد می اندازد. یک روز سر منبر تعریفم را می کند و روز دیگر می زند زیر حرفهای خودش."

خانم فاطمه گفت:"لابد قند و چای تحفه ی دهن سوزی نبوده!"

خان کاکا تشر زد:"همشیره حواست کجاست؟ کدام قند و چای؟" و اشاره به خسرو کرد. عمه آرام گفت:"خواهر بزرگتر همه تان هستم و حق دارم دلالتتان بکنم. راهی که می روی درست نیست. خسرو هم غریبه نیست."

خان کاکا چشمهایش را بهم زد و خشمگین گفت:" پس راه برادر سوگلی ات یوسف درست است؟ که از یک دست از دولت کوپن قند و شکر و قماش می گیرد و از دست دیگر تحویل دهاتیها می دهد؟ خوب آدم نادان، صرفه ی تو در این معامله چیست؟ هر وقت ده می رود برای دهاتیها دوا می برد. به خدا اگر تمام دواهای دنیا را تو این دهات بریزند، درد این دهاتیها دوا نمی شود."

خسرو پاشد. خداحافظی کرد. خان کاکا پرسید:"حالا کجاست."

زری که داشت چای تازه دم می کرد جواب داد:"بیدار شده. الان خدمتتان می رسد."

خان کاکا گفت:"هی خواب! هی خواب! در ده هم یا خواب است یا تو پشه بند نشسته کتاب می خواند. من پس پایم ترکیده. صورتم از آفتاب سیاه و چروک شده، اما آقا خودش را لای زرورق نگهداشته. جانم ، رعیت باید از ارباب بترسد. مثل فیلبان ، باید بالا سر رعیت بود. باید رعیت را به چوب و فلک بست. از قدیم و ندیم گفته اند رعیت را باید همیشه دست به دهن نگهداشت. نه از شتوی خبر دارد نه از صیفی. فقط چشمش به آسمان است. اگر باران نبارد، عزا می گیرد، آن هم نه عزای خودش را. عزای دهاتیها و گوسفندها را . وقتی هم نصیحت و دلالتش می کنی در جوابت می گوید:"الزرع للزارع و لو کان غاصبا."

عمه گفت:" ثواب می کند، اگر نتواند دنیایش را بخرد، آخرتش را که خریده. بعلاوه خان کاکا تو چه کار به کار او داری؟ از مال تو که نمی بخشد."

صدای شیهه ی سحر از باغ آمد. زری می دانست که خسرو پیش از مدرسه رفتن به طویله سر خواهد زد. سحر را به باغ خواهد آورد و در باغ رها خواهد کرد. خان کاکا به صدای شیهه ی سحر پاشد و پشت پنجره ی تالار رفت و به باغ نگاه کرد و گفت:"عجب قشنگ شده، حیوان مثل طلا می درخشد! چه غلتی روی علفهای سرد می زند! نگاه کن پاشد ایستاد. چشمهای دور از هم ، پیشانی پهن. گوشهایش را که جلو می آورد.یال زردش _ دمش را بالا گرفته. سرش را هم بالا گرفته. تقلید مادرش را در می آورد."

سحر از سرخوشی باز شیهه کشید. ابوالقاسم خان برگشت و نشست. خانم فاطمه آه کشید:"الهی شکر که از یک چیز این خانه خوشت آمد و ایراد نگرفتی."

خان کاکا خندید:" همه کارش از روی هوس است. در این دوره و زمانه کی اسب نگه می دارد؟ غیر از خان داداش من که سه تا اسب در طویله دارد..." و ادای یوسف را در آورد:" خوشم می آید با اسب به ده بروم. مادیان کهر را خودم سوار می شوم. اسب قزل را پیشکارم. کره اسب کرنگ هم مال خسرو."

یوسف به تالار آمد. عبای نازکی به دوش داشت. سلام کرد و با تعجب به برادرش و بعد به خواهرش نگریست و نگاه جویایش را به زری دوخت. زری سر تکان داد. پرسید:"خسرو رفت؟"

_ ها بله.

_ مینا و مرجان کجا هستند؟

عمه گفت:"رفته اند تماشای نان پختن سکینه. و لابد مثل وروره ی جادو حرف می زنند."

یوسف نشست و از خان کاکا پرسید:" خدای نخواسته اتفاقی افتاده؟"

ابوالقاسم خان جواب نداد. از جیبش یک کتاب کوچک درآورد. گذاشت روی میز. چشمهایش را بهم زد و گفت:"به این قرآن قسم بخور که امروز عصر می آیی و حرفهای بی رویه هم نمی زنی. حالا نمی خواهی مازاد آذوقه ی دهاتت را به آنها بفروشی ، نفروش. لازم نیست به آنها بگویی نمی فروشم، حواله شان بده به سر خرمن. تو که تا چند روز دیگر باید بروی گرمسیر بگو خرمن را که برداشتم چشم _ می دهم. فردا را کی دیده؟ شاید شکست خوردند و گورشان را گم کردند. می گویند هیتلر دارد یک بمب می سازد که دنیا را کن فیکون می کند ... حالا قسم بخور ..."

یوسف آهی کشید و گفت:" من نگفتم عصر نمی آیم، احتیاجی هم به قسم نیست. اما درباره ی گول زدن آنها، من آدم سرراستی هستم، اگر سرم هم برود اهل دروغ و دونک نیستم."

خان کاکا گفت:"محض خاطر من ... تا حالا نگفته بودم ولی حالا دیگر می گویم. حاج آقای خدا بیامرزم خیلی خرج تحصیل تو کرد. اما خرجی برای من نکرد. وقتی هم مالش را قسمت کرد به هر دوتامان به اندازه ی هم داد. من حرفی زدم؟ دختر بهری خانم فاطمه هم که افتاد دست تو. اقلا حالا که دری به تخته خورده کمک کنید من هم در این دنیا قد علم کنم. من از بیگانگان هرگز ننالم ... که هر چه کرد با من آشنا کرد. هیهات هیهات!"

خانم فاطمه دخالت کرد:" خان کاکا، همین قدر میدانم که نه پدرت و نه جدت، هیچ کدام منت احدی را نکشیدند، نه منت فرنگیهای کون نشسته را و نه منت خودیهای تازه به دوران رسیده را ... مرحوم حاج آقام، عمامه اش را تا آخر عمر از سر برنداشت و یک عمر خانه نشین بود. تو آن مجلس ... اسمش یادم رفته ... حالا اسمش سرش را بخورد ... رای به آنکه بنا بود ، نداد. اگر یوسف پسر سوگلیش بود به همین علت بود که خوی و خلق خودش را داشت."

خان کاکا خشمگین داد زد:" تو هم حالا به من سرکوفت می زنی؟ اگر حاج آقام عقل داشت الانه ما کرور کرور ثروت داشتیم. همه ی پول ها را خرج آن لکاته ی رقاص، سودابه هندی کرد. خانمم تو دیار غربت از دستش دق کرد و مرد. اگر عقل داشت ترا به آدم بی کله ای مثل پسر میرزا میور شوهر نمی داد که دستی دستی خودش را به کشتن بدهد و تو مجبور به کلفتی در خانه ی ..."

زری حرف برادر شوهرش را برید و گفت:"خان عمو، عمه خانم اینجا بزرگتر همه ی ما هستند و روی سر همه مان جادارند. اگر عمه خانم نبودند من تنها نمی توانستم باغ به این بزرگی را اداره کنم. بعلاوه مهمان ما هم نیستند."

خان کاکا گفت:" بله می دانم.آش خودشان را می خورند و هلیم دیگران را بهم می زنند." و بلند شد و ناگهان به طور حیرت آوری نرم و ملایم افزود:"نمی خواستم صبح اول صبحی، در این روز عزیز به جای خیر و خیرات و خدا بیامرزی، مرده ها را در گور بلرزانم. پیش آمد دیگر. همشیره به دل نگیر."

زری برای بدرقه ی خان کاکا با دو برادر به باغ رفت. سحر داشت علف می خورد. بوی غریبه که شنید علف را ول کرد و سرش را بلند کرد. دماغ پشت گلی رنگش لرزید. خان کاکا جلویش ایستاد. کره یک قدم عقب رفت، شیهه کشید. مادرش از طویله به شیهه ی او جواب گفت. یوسف که جلو آمد سحر آستین عبایش را بو کرد،سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید. بوی آشنا را فرو داد. یوسف یال و گردنش را را نوازش کرد. وقتی زن و شوهر از بدرقه ی ابوالقاسم خان برگشتند، سحر از این طرف باغ به آن طرف تاخت می کرد. یوسف گفت:"زری نگاه کن، دنبال پروانه ها گذاشته." انگار سحر گرمش شد، چرا که روی علفهایی افتاد که هنوز آفتاب به آنها نرسیده بود و چند بار غلتید و بعد ایستاد و بعد ناگهان به یک پروانه ی زرد و قهوه ای یورش برد.

وقتی به ایوان رسیدند یوسف ایستاد و به باغ نظر انداخت و گفت:" شهرت زیبا شده. حیف که باز تابستان در پیش است و من نه به تو می رسم و نه به شهرت."

زری پرسید:"شهر من؟"

_ مگر دیشب نمی گفتی شهر من این خانه است؟

زری خندید و گفت:" ها. بله. این شهر من است و وجب به وجبش را دوست دارم. تپه ی پشتش، ایوان سرتاسری دور عمارت، دو جوی آب دو طرف خرند،آن دو تا درخت نارون دم باغ، نارنجستانش را که نارنجهایش را خودت با دست خودت کاشته ای، آن درخت "هفت نوبر" را که خودت هر سال یک میوه اش را پیوند زدی، عرق گیری همسایه را با تلنبار گلها و سبزیهای هر فصلش، گلها و سبزی هایی که حتی اسمشان آدم را خوشحال می کند ... بیدمشک، اترج، شاطره، تارونه، نسترن و از همه بیشتر شکوفه های بهار نارنجش و عطری که از آنجا به باغ ما می آید. گنجشک ها و سارها و کلاغها که خانه ی ما را خانه ی خودشان می دانند. اما از گنجشکها لجم می گیرد. زیر طره ی ارسی و یا سر درختها لانه می گذارند. دم به دم تخمشان میفتد روی زمین و می شکند. بس که شلخته اند."

یوسف لبخند زد و گفت:" صدایت مثل مخمل نرم است، مثل یک لالایی ... باز هم بگو."

زری گفت:" چه بگویم؟ از آدمهای شهرم ؟ از تو؟ از بچه ها و عمه خانم و همسایه هایمان؟..."

یوسف بخنده گفت:"از حاج محمدرضای رنگرز ..."

زری گفت:" از حاج محمدرضا رنگرز با پارچه های رنگارنگی که توی خیابان سر چوبها بر آفتات می بندد و دستهایش که تا آرنج بنفش است. از غلام و حسین آقای عطار و حسن آقای علاف سر گذر ... از خدیجه ... دیگر بس است. نمی گذاری بروم به کارم برسم."

صدای زنگوله گردن خرها آمد. یوسف گفت:" برای شهر همسایه بهار نارنج آورده اند. چه بویی در هواست." زری دل نمی کند برود. آنقدر ایستاد تا خرها وارد باغ همسایه شدند و بارهای معطر خود را در خرند وسط باغ روی هم انباشتند. دیروز صبح بود که دوقلوها را بر سر تلنبار شکوفه های بهارنارنج برده بود. مینا دستهایش را برهم زده بود و گفته بود:"ای خدا، چقدر ستاره!" و مرجان سرش را روی انبوه گلها گذاشته بود و گفته بود :"مس خواهم اینجا لالا کنم." و زری تمام این مدت در نخ حرکات پیرمرد عرق گیر و سه پسرش بود. پیرمرد دوزانو رو به روی شکوفه های بهار نارنج نشسته بود و سبدها را میانباشت و پسر ها سبدها را روی سرشان می گذاشتند و به خزانه می بردند. پیرمرد اسم مرجان را گذاشته بود نرگسی و اسم مینا را نارنگی و زری نمی دانست چرا ... و کارش که تمام شد برای نرگسی و نارنگی به قول خودش با یک سیب و چهار قطعه چوب باریک، چرخ فلک درست کرد و چرخ و فلک را در جوی آب جوری تعبیه کرد که گذر آب بچرخاندش. و بچه ها آنقدر خوشحال بودند که انگار مالک بزرگترین چرخ فلکهای دنیا هستند و زری می اندیشید که چرا پیرمرد پسرهایش را زن نمی دهد در حالی که موقع زنشان است، و بعد فکر کرد که آدمهایی که با این همه گل سر و کار دارند چه لزومی دارد زن بگیرند؟

منبع ویدیو: کانال یوتیوب ShAz


چنانچه به شعر و داستان علاقه‌مند هستید با این بخشاز ساعد نیوز همراه باشید.

2 دیدگاه


  دیدگاه ها
محمد
3 هفته پیش

👍🌹🌹🌹
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها