به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز، سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی (11 دی 1285 – 27 شهریور 1367) متخلص به شهریار، شاعر بود که به زبانهای فارسی و ترکی آذربایجانی شعر سروده است. شهریار در سرودن گونههای دگرسان شعر مانند قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و شعر نیمایی چیرهدست بود. اما بیشتر از دیگر گونهها در غزل شهره بود و از جمله غزلهای معروف او میتوان به «علی ای همای رحمت» و «خان ننه» و «حیدر بابایه سلام» «آمدی جانم به قربانت» اشاره کرد. شهریار نسبت به علی بن ابیطالب ارادتی ویژه داشت و همچنین شیفتگی بسیاری نسبت به حافظ و فردوسی داشته است.
بسکه وحشت کرده است آزاد مجنون مرا
لفظ نتواند کند زنجیر مضمون مرا
در سر از شوخی نمیگنجد گل سودای من
خم حبابی میکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا
کو دمِ تیغی که در عشرتگهِ انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموش توفانِ جنون را ساحلم
این حبابِ بینفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت و دامنِ نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیار است بر من بختِ واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل ز گرد ترکتازیهای حُسن
میدمد خط تا کند فکر شبیخون مرا
بیدل دهلوی غزل شمارهٔ 128
غزل توصیف احساسات عمیق و دردناک یک عاشق است که در آن به وحشت و جنون ناشی از عشق اشاره میشود. شاعر بیان میکند که واژهها قادر به انتقال عمق احساسات او نیستند و او در دلش داغ عشق را حس میکند. او در مییابد که عمرش در حسرت و انتظار سپری شده و به رغم ناز و زیبایی عشق، بخت او ناامید است. عشق به او آسیب میزند و او را در حلقهای از حیرت و تاریکی نگه داشته است. در نهایت، شاعر از شگفتیهای عشق و احساسات متناقض خود صحبت میکند، همچنان که خود را در اسارت این عشق میبیند.
هر که را دیدیم در عالم گرفتار خودست
کار حق بر طاق نسیان مانده، در کار خودست
خضر آسوده است از تعمیر دیوار یتیم
هر کسی را روی در تعمیر دیوار خودست
کیست از دوش کسی باری تواند برگرفت؟
گر همه عیسی است در فکر خر و بار خودست
پرتو حسن ازل افتاده بر دیوار و در
دیو چون یوسف در اینجا محو دیدار خودست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
چون تواند خار حسرت از دل بلبل کشید؟
غنچه بی دست و پا درمانده خار خودست
خرجها دخل است چون باشد به جای خویشتن
هر که می آید به کار خلق، در کار خودست
چشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نیست
زیر بار منت طبع گهربار خودست
صائب تبریزی غزل شمارهٔ 965
این شعر به بیان حال انسانها در دنیای پرمشغله و گرفتار شده است. هر فردی درگیر خود و مشکلاتش است و نمیتواند به دیگران کمک کند. در آن، به بیفکری انسانها و بیتوجهی به مسائل دیگران اشاره میشود. خضر، به عنوان نماد دانایی و راهنمایی، از اصلاح مشکلات دیگران فارغ است و هر کسی در پی تعمیر و رسیدگی به امور خود است. شاعر نشان میدهد که حتی اگر افراد به ظاهر خوبی مانند عیسی هم باشند، در حقیقت هر کس درگیر بار مسئولیت خود است. همچنین، زیبایی و احساسات انسانی نشان داده میشود، اما در نهایت همه در دنیای خود غرق شدهاند و نمیتوانند به یکدیگر یاری برسانند. تمام این تصاویر به نوعی به خودخواهی و انزوای فردی اشاره دارد.
طبع خاموشان به نور شرم روشن میشود
درچراغ حسن گوهر آب روغن میشود
پای آزادان به زنجیر علایق بند نیست
نام را قش نگینها چین دامن میشود
گر چنین دارد نگاه بیتمیزان انفعال
رفته رفته حسن هم آیینه دشمن میشود
قهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است
از فساد خون خلل در کشور تن میشود
شرم این دریا زبان موج ما کوتاه کرد
بال پرواز از تری وقف تپیدن میشود
جامهٔ فتحی چوگرد عجز نتوان یافتن
پیکر موج از شکست خویش جوشن میشود
با همه آسودگی دلها امل آوارهاند
شوخی موج اینگهرها را فلاخن میشود
در بساط جلوه ناموس تپشهای دلم
حیرت آیینه بار خاطر من میشود
گوهر ازگرد یتیمی در حصار آبروست
فقر در غربت چراغ زیر دامن میشود
گر چنین پیچد به گردون دود دلهای کباب
خانهٔ خورشید هم محتاج روزن میشود
جلوهٔ هستی ز بس کمفرصتی افسانه است
چشم تا بندند دیدنها شنیدن میشود
بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور
دانه را نشو و نما رگهای گردن میشود
بیدل دهلوی غزل شمارهٔ 1564
این متن به بررسی مفاهیم عمیق انسانی و اجتماعی میپردازد. شاعر از خاموشی و شرم بهعنوان نیرویی برای بیداری و روشن شدن دلها صحبت میکند و اشاره میکند که آزادی واقعی تنها در گسستن از زنجیرهای دنیا امکانپذیر است. او همچنین به تضاد زیبایی و انفعال اشاره میکند، و میگوید که قهر و نارضایتی در جهان نشانهای از تحولات عمیق است.
در ادامه، شاعر به موهبتهایی که در دل انسان وجود دارد، پرداخته و یادآور میشود که شرایط سخت و نامساعد، بر روح آدمی تأثیر میگذارد و حتی به فراموشی نعمتها منجر میشود. او به این نکته اشاره میکند که در دنیای پرغیرتی، انسانها نیاز دارند که از فقر و یتیمی خود فرار کنند و خواستههای درونی را دنبال نمایند.
در نهایت، شاعر از این میگوید که زندگی پر از چالشها و افسانههاست و این چالشها به انسانها میآموزند که چگونه باید در برابر مشکلات ایستادگی کنند و از غرور دنیوی بپرهیزند. متن بهطور کلی بازتابی از پیچیدگیهای زندگی و جستجوی معانی عمیقتر آن است.
از فسون عالم اسباب خوابم میبرد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم میبرد
سبزه خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم میبرد
از سرم تا نگذرد می کم نگردد رعشهام
همچو ماهی در میان آب خوابم میبرد
در مقام فیض غفلت زور میآرد به من
بیشتر در گوشه محراب خوابم میبرد
نیست غیر از گوشه عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم میبرد؟
من که چون جوهر به روی تیغ دارم پیچ و تاب
کی به روی سبزه سیراب خوابم میبرد
پیش ازین بر روی خاک تیره آرامم نبود
این زمان بر بستر سنجاب خوابم میبرد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفتهرفته زین صدای آب خوابم میبرد
اضطراب راهرو را قرب منزل کم کند
در کنار خنجر قصاب خوابم میبرد
در حریم وصل حیرت میکند غافل مرا
در چمن چون نرگس شاداب خوابم میبرد
چون کباب در نمک خوابیده شور من به جاست
گاهگاهی گر شب مهتاب خوابم میبرد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بینصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم میبرد
صائب تبریزی غزل شمارهٔ 2331
شاعر در این شعر احساساتی عمیق و دوگانه از خواب و بیداری را به تصویر میکشد. او از تأثیرات جهان پیرامونش بر وضعیت روحیاش میگوید و بیان میکند که چگونه خواب و غفلت او را از واقعیت دور میکند. او به قدرت طبیعت و زیباییهای آن اشاره میکند که موجب خواب او میشود. همچنین احساس تنهایی و عزلت را در گوشهای از زندگیاش حس میکند و به تأثیر زمان و سرعت زندگی بر روح و خوابش اشاره دارد. در کل، این شعر به نوعی نمایشگر کشمکش میان بیداری، خواب، غفلت و وصال است.
هردم نه بیسبب دل ما رقص میکند
کز شوق کعبه قبلهنما رقص میکند
بی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویش
از خود نه جسم خاکی ما رقص میکند
وجد و سماع صوفی صافی ز خویش نیست
این استخوان به بال هما رقص میکند
مشت گلی چه نقش تواند بر آب زد
از زور می پیاله ما رقص میکند
آن را که مطرب از دل پر جوش خود بود
دایم چو بحر بی سر و پا رقص میکند
گردی که از گرانی تعمیر شد خلاص
در پیش پیش سیل فنا رقص میکند
خونیندلان کجا و سماع طرب کجا
این شاخ گل ز باد صبا رقص میکند
پیر و جوان ز هم نکند فرق شور عشق
اینجا فلک به قد دوتا رقص میکند
بی شور عشق در تن ما نیست ذرهای
هر قطره زین محیط جدا رقص میکند
پیچیده است درد طلب هرکه را بهم
داند که گردباد چرا رقص میکند
داریم عالمی ز خیالش که نُه سپهر
در تنگنای سینه ما رقص میکند
ما ماندهایم در ته دیوار ورنه کاه
از اشتیاق کاهربا رقص میکند
صائب ز زاهدان مطلب وجد صوفیان
شاخی که خشک گشت کجا رقص میکند
صائب تبریزی غزل شمارهٔ 4193
این شعر به توصیف شادی و شور زندگی میپردازد که در هر لحظه از دل و وجود انسانها نمایان میشود. به تصویر کشیده شده که چگونه عشق و شوق، انسان را به رقص درآورده و از اوج وجودش تجلی مییابد. بیتابی و نشاطی که ناشی از عشق و صفای درون است، باعث میشود حتی اجسام بیجان و عناصر طبیعت نیز به رقص درآیند. این احساسات عمیق، فراتر از هر قید و شرطی، در زندگی حضور دارند و نشاندهندهی ارتباط عمیق انسان با ذات هستی است. در کل، شعر به ابراز عشق و شور زندگی و تأثیر آن بر رفتار و احساسات میپردازد.
از بیخودی نمانده است پروای جسم، جان را
مستی ز یاد بلبل برده است آشیان را
از خویش رفتگان را حاجت به راهبر نیست
یک منزل است دریا سیل سبک عنان را
هر کس ز کوی او رفت دل را گذاشت بر جای
مرغان بجا گذارند در باغ آشیان را
حسن غیور را نیست پروای تلخکامان
از خون خویش فرهاد شیرین کند دهان را
از حسن های محجوب داغند خیره چشمان
طفلان فتاده خواهند دیوار گلستان را
از آب روی یوسف خاک مراد گردید
گردی که بر جبین بود از راه کاروان را
مستغرق فنا را از نیستی خطر نیست
کشتی درست باشد دریای بیکران را
از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد
پیش از نشانه خیزد از دل فغان کمان را
نخلی که از ثمر نیست جز سنگ در کنارش
باد مراد داند دمسردی خزان را
از ناقصان خموشی عرض کمال باشد
نتوان به تخته کردن برچیدن این دکان را
بی داغ عشق صائب روشن نمی شود دل
خورشید می فروزد رخسار آسمان را
صائب تبریزی غزل شمارهٔ 835
در این شعر، شاعر به موضوعاتی چون روح و جسم، عشق و ناکامی، و زیبایی و غم میپردازد. او میگوید که از بیخیالی و سرمستی یاد بلبل، جان و جسم در یکدیگر گم شدهاند. اشاره میکند که کسانی که از محبت رفتهاند، دیگر نیازی به راهبر ندارند و دریا خود به تنهایی مسیر را میشناسد. همچنین، شاعر به تلخی و ناپایداری زندگی اشاره میکند و بیان میکند که عشق و زیبایی تنها در دل عاشق زنده است و داغ عشق به روشنایی دل کمک میکند. یوخت و روابط انسانی و عدم توجه به زیباییهای زندگی از دیگر مضامین این شعر است. در نهایت، شاعر به این نتیجه میرسد که بدون عشق، دل انسان نمیتواند روشن باشد.
برای مشاهده سایر اشعار با سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز همراه باشید.