مهران مدیری: چند کتاب مسیر زندگی من را عوض کرد، یکی از آنها داستان کوتاهی از تولستون است / معرفی کتاب مرگ ایوان ایلیچ

  سه شنبه، 26 فروردین 1404
ساعدنیوز: مهران مدیری در برنامه کتاب باز از چند کتابی که مسیری زندگی او را تغییر داد است می گوید که یکی از این کتاب ها "مرگ ایوان ایلیچ" است در ادامه به معرفی این کتاب می پردازیم.

درباره کتاب مرگ ایوان ایلیچ

کتاب مرگ ایوان ایلیچ داستان قاضی صاحب‌منصب روسی، ایوان ایلیچ است و ماجرای کتاب با مرگ او آغاز می‌شود. این کتاب راجع به مرگ و فناپذیری انسان است. چالش اصلی داستان از شروع بیماری لاعلاج ایوان آغاز می‌شود. بیماری‌ای که او را به سمت مرگ سوق می‌دهد و سپس مرگی که تنها حقیقت محض در زندگی است و از هیچ بنی‌بشری دور نیست. همانطور که ارسطو می‌گوید: «لایوس انسان است، انسان فانی است. پس لایوس فانی است.» این جمله ساده را هم ما می‌دانیم هم ایوان ایلیچِ داستان، ولی انگار هیچ‌کس به معنای واقعی باورش ندارد.

لئو تالستوی در 1828 در املاک خانوادگی وسیع در 100 مایلی جنوب مسکو در روسیه زاده شد، جایی که کمابیش همه عمر خانه‌اش بود. والدین‌اش وقتی کوچک بود مردند و توسط خویشاوندانش بزرگ شد. در دانشگاه ضعیف بود و یکی از استادهایش او را چنین توصیف کرد: ناتوان و بی‌علاقه نسبت به آموختن. تالستوی پیش از آن که به عنوان افسر توپخانه به جنگ کریمه بپیونند چند سالی را به قمار و می گساری و افتادن به دنبال زن‌های کولی گذراند. در اوایل 30 سالگی ازدواج کرد، همسرش سوفیا که از خانواده‌ای فرهیخته و بافرهنگ بود تنها 18 سال داشت. آن‌ها 13 فرزند آوردند که 9 تایشان زنده ماندند. تالستوی که یشتر وقت‌ خود را در اتاق مطالعه می‌گذارند، چند کتاب موفق نوشت: از جمله جنگ و صلح، آناکارنینا و مرگ ایوان ایلیچ.

در کتاب مرگ ایوان ایلیچ تالستوی در صدد برنمی‌آید که ما را با اندیشه نیستی و عدم حضور خود ما پس از مرگ آشتی دهد. ترسناک بودن مردن را هم پنهان نمی‌کند. کاملا برعکس، او نمونه‌ای از مردن را انتخاب می‌کند که بیش از اندازه معمول و دردناک است و به جزئیات آن می‌پردازد، وانگهی، گذشته از تاکید کردن بر بی‌کسی لاعلاج آدم رو به موت و درماندگی او و همینطور هم رشک بردن جانسوزش را به کسانی که به وقت سیر او به نیستی، به زندگی ادامه می‌دهد، به رخ خواننده می‌کشد.

صالح حسینی – مترجم کتاب – درباره کتاب مرگ ایوان ایلیچ نوشته است:

آنچه تالستوی در ذهن دارد، زندگی فضیلت‌بار یا پارسایانه نیست – منظورش زندگی در قالب هرگونه واقعیت است، هرگونه زندگی که به راستی به سر برده می‌شود. ندامت ایوان ایلیچ از بابت گناهانی نیست که مرتکب شده، به خاطر لذت‌هایی است که از آن‌ها محروم مانده. تالستوی در نخستین جمله پرآوازه در بخش دوم می‌گوید:

از زندگی ایوان ایلیچ ساده‌تر و معمولی‌تر و بنابراین وحشتناک‌تر پیدا نمی‌شد.

و خواننده داستان کار و بار ایوان ایلیچ را در مقام فردی «موفق» دنبال که می‌کند به نتیجه‌ای جز این نمی‌رسد که اگر کامجویی طفلکی ایوان به گناه آلوده می‌شد، زندگی‌اش آنقدرها «معمولی» و بنابراین آنقدرها «وحشتناک» نمی‌شد.

از جمله کتاب‌ها و رمان‌های لئو تالستوی که در کافه‌بوک معرفی شده‌اند می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

  1. رمان جنگ و صلح – همراه با اینفوگرافی

  2. رمان آنا کارنینا – همراه با اینفوگرافی

  3. رمان رستاخیز

  4. رمان ارباب و بنده

  5. کتاب اعتراف

تصویر لیو تولستوی از ایوان ایلیچ در کتابش عین جان دادن تصویر کسی است که عاقبت بر همه رحم می‌آورد و آن‌ها را می‌بخشد. آن‌گونه که رسم لئو تولستوی است او به تفسیر می‌پردازد، به جزییات درام فلسفی که مغز بر قهرمان می‌گذارد. آنچه اطرافیان، پزشک‌ها و خانواده می‌بینند مردی عبوس است با صورتی رو به سقف اتاق ولی ما آدمی ژرف‌نگر می‌بینیم، یک پیامبر، مردی با شجاعت اخلاقی و سخاوت برجسته و والا. تولستوی درباره ایوان طوری می‌نویسد که نماینده همه توانایی‌های انسانی باشد.

خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ

ایوان در زندگی‌اش یک قاضی ریاکار و ظاهرطلب بوده، کسی که زندگی و حتی ازدواجش را ماشین‌وار و با منطق مطلق پیش می‌برد، بدون هیچ احساسی. و به نحوی به زندگی چسبیده بود که انگار هیچ‌وقت قرار نیست بمیرد. مانند همه اطرافیان ریاکارش که بعد از مرگ ایوان تنها به فکر گرفتن صندلی خالی ایوان بودند و خوشحال از اینکه هنوز زنده‌اند و این ایوان است که مرده، نه آن‌ها! تو گویی مرگ بر سر راه آنان قرار نخواهد گرفت.

ایوان ایلیچ از نظر اجتماعی، فرهنگی، مالی و شغلی جایگاه درخوری دارد؛ اما از برقراری ارتباط میان‌فردی ناتوان است و از بیماری حادی رنج می‌برد. او بلافاصله پس از مطلع شدن از بیماری‌اش، آن را زیر سوال می‌برد. به خود القاء می‌کند بیمار نیست و پزشک اشتباه کرده است. با تشدید بیماری، شخصیت اصلی داستان خشمگین شده، همسر و فرزندانش را مقصر می‌داند. فکر می‌کند قربانی شده تا دیگران سالم و آسوده زندگی کنند. دوستان و همکاران به دلیل افزایش واکنش‌های عصبی‌ از او فاصله می‌گیرند و موقعیت شغلی، اجتماعی و مالی‌اش به خطر می‌افتد.

شخصیت اصلی داستان، پس از فرونشستن طوفان خشم، از مسیح مدد می‌جوید. زمان اندکی نیاز دارد تا جبران گذشته کند. اما افسردگی گریبانش را گرفته و زمین‌گیرش کرده است. زندگی‌اش را مرور می‌کند. اینجاست که خسته و ازنفس‌افتاده فرارسیدن مرگ را به انتظار می‌نشیند:

چند روز آخر عذاب سختی کشید. یک بند ضجه می‌زد. از دقیقه و ساعت گذشته بود. سه روز آخر را یک‌نفس ضجه می‌کشید. فوق طاقت بود. صدای ناله‌اش تا سه اتاق آنورتر هم می‌رسید. پانزده دقیقه پیش از فوت حلالیت طلبید.

ایوان وقتی به مرگش نزدیک می‌شود، مراحل انکار، ترس، خشم، انزجار و در آخر پذیرش را پشت سر می‌گذارد. ابتدا نمی‌خواهد مرگش را قبول کند، به زندگی گذشته و لذت‌های بچگی‌اش چنگ می‌زند، مرگ را شبیه چاهی می‌بیند که انتهایش تاریکی مطلق است. ولی رفته رفته مرگ آینه‌ای مقابل زندگی پیشین خودش می‌شود، اشتباهاتش را مثل پتکی به صورتش می‌کوبد و او را به خودشناسی می‌رساند.

ایوان در راه رسیدن به مرگ، مراحل معرفت و شناختش را طی می‌کند. و در آخر، انتهای همان چاه سیاهی که انتظارش را می‌کشید، روشنایی را پیدا می‌کند.

تالستوی در این کتاب از مرگ به عنوان ابزاری برای نشان دادن ارزش زندگی استفاده کرده است و چه خوب و دقیق هم کارش را انجام داده است. ایوان ایلیچ که معادل واژه‌اش «انسان فانی» یا همان «آدمیزاد» است، تک تک ما انسان‌ها هستیم، و سرنوشت زندگی ایوان ایلیچ، سرنوشت بشر است. هنگامی که صحبت از فنا و مرگ پیش بیاید، بی‌درنگ به موضوع تن می‌دهیم و احتمالاً خواهیم گفت مرگ در انتهای مسیر منتظر همه ماست اما مثل ایوان ایلیچ در داستان تالستوی، آن را به صورت گزاره کلی انتزاعی بر زبان می‌آوریم و هرگز هم خیال نمی‌کنیم چنین چیزی به زودی سراغ ما بیاید. اما ما هم وقتی بوی مرگ به مشاممان خورد، با این سوال روبه‌رو خواهیم شد که «آیا واقعا زندگی کرده‌ام؟» و انگار چیزی بهتر از مرگ، نمی‌تواند نشانگر زندگی ما باشد.

شاید سخن نهایی نویسنده در کتاب مرگ ایوان ایلیچ این باشد که معنای انسان بودن در میان روزمرگی‌ها را نباید از یاد برد. شخصیت اصلی، تنها پس از روبه‌رو شدن با مرگ است که تازه متوجه می‌شود هرگز زندگی نکرده و سراسر عمرش را به ترقی در شغل و کارهای بی‌معنی دیگر پرداخته است. آن گاه، در این مدت اندکی که تا مرگ فاصله دارد، می‌خواهد به دنبال معنای زندگی بگردد.

به شکل دیگری می‌توان گفت کتاب مرگ ایوان ایلیچ داستان آدم‌هایى است که به بهترین شکل طعمه قید و بندهاى اجتماع مى‌شوند و از آن تغذیه مى‌کنند. مطابق آن زندگى مى‌کنند و مطابق آن به لذت جویى مى‌پردازند. اما در نهایت هیچ چیز، جز سادگى وحشتناک تن دادن به روال معمول زندگى و رسیدن به موفقیت‌هاى معمول زندگى، باقى نمى‌ماند. بنابراین باید از ایوان ایلیچ درس بگیریم و خیلی زودتر از آن که مرگ به سراغ ما بیاید در چاه سیاه زندگی خود، روشنایی را پیدا کنیم.

درنهایت اینکه ترجمه صالح حسینی یکی از برترین ترجمه‌های بازار است که در بخش آخر کتاب نیز نقدی هم درباره داستان آورده و بسیار کمک حال خواننده برای درک عمیق کتاب است.

جملاتی از متن کتاب مرگ ایوان ایلیچ

وقتی من نباشم چه چیز خواهد بود؟ هیچ چیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه نمی‌خواهم!

پیتر ایوانیچ دست از صلیب کشیدن برنمى‏داشت و در مسیر میانه‏اى بین تابوت، قارى، و شمایلهاى روى میز در گوشه اتاق، سرش را اندکى خم کرده بود. پس از آن، چون به نظرش آمد این حرکت صلیب کشیدن به درازا کشیده است، دست نگه داشت و به تماشاى جنازه پرداخت.

گراسیم گفت: «خواست خداست. یک روزى اجل ما هم سر مى‏رسد»، و با این گفته دندان‌هایش – دندان‌هاى سفید و یکدست روستازاده تندرست – نمایان شد و مثل آدمى که کار فورى فوتى دارد چست و چالاک درِ جلو را باز کرد، سورچى را صدا زد و پیتر ایوانیچ را سوار کرد و، انگار گوش به فرمان بعدى، مثل فنر به ایوان بازگشت.

از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم، که ساده‌تر و معمولی‌تر و بنابر‌این وحشتناک‌تر از آن پیدا نمی‌شد. او یکی از اعضای دادگاه بود و در چهل‌و‌پنج سالگی در‌گذشت. پدرش از کارمندانی بود که پس از خدمت در وزارت‌خانه‌ها و ادارات گوناگون در پترزبورگ پیشینه‌ای پیدا کرده بود از آن‌دست که آدم‌ها به‌واسطه‌ی آن صاحب منصب می‌شوند و به رغم بی‌کفایتی در احراز مشاغل پر مسئولیت، اخراج آن‌ها به دلیل داشتن سوابق طولانی کان لم یکن می‌گردد و بنابر‌این برای آن‌ها به طور اخص مشاغلی ایجاد می‌کنند که هر‌چند ساختگی است، درآمد حاصل از آن‌ها از شش‌هزار روبل گرفته تا ده‌هزار روبل، دیگر ساختگی نیست و در ازای آن‌هم عمر درازی می‌کنند. ایلیایپیمیچ گالین، مشاور خصوصی و عضو زاید نهاد‌های زاید گوناگون، چنین آدمی بود. از سه پسری که داشت، ایوان‌ایلیچ دومی بود. پسر ارشد پا جای پای پدرش، منتها در اداره‌ای دیگر، می‌گذاشت و از نظر سابقه خدمت به مرحله‌ای رسیده بود که هر حقوق‌بگیری با وضع مشابه به آن می‌رسید. پسر سوم مایه سرشکستگی بود. چند شغل نان و آب‌دار را از دست داده بود و حالا در اداره راه‌آهن خدمت می‌کرد. پدر و برادرانش، و خاصه زنانشان، علاوه‌بر این‌که چشم دیدنش را نداشتند اصلا نمی‌خواستند سر به تنش باشد. خواهرش با بارون گرف، که کارمندی هم‌سنخ پدرش در پترزبورگ بود، ازدواج کرده بود. ایوان‌ایلیچ به قول مردم گل سر‌سبد خانواده بود.

درجایی که خیال می‌کردم بالا می‌روم، تو نگو از تپه دارم پایین می‌آیم. و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا می‌رفتم اما به همان نسبت زندگی از من کناره می‌گرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگی‌ام غلط بوده باشد؟

در جایی که خیال می کردم دارم بالا می روم، تو نگو از تپه دارم پایین می آیم. و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا می رفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره می گرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگی ام غلط بوده باشد؟

در مدرسه کارهایی کرده بود که قبلا به نظرش بسیار ننگ آلود می آمد، و سبب می شد پس از انجام این کارها از خودش منزجر شود. اما بعدها همین که دید آدم های اسم و رسم دار هم دست به چنین اعمالی می زنند و به چشم خطا به آنها نگاه نمی کنند، نه اینکه بگوییم این توانایی را یافت آنها را درست تلقی کند، بلکه یکسره از یاد ببرد یا از یادآوری آنها ذره ای هم خاطرش پریش نشود.

تمام آن‌چه برایش زندگی کرده‌ای و می‌کنی دروغ است و فریبی که زندگی و مرگ را از تو پنهان می‌دارد.

‌به ذهنش آمد که نکند آن چیزی که قبلا به نظرش صددرصد محال آمده بود، یعنی اینکه زندگی‌اش را آنگونه که باید نگذرانده بود، راست بوده باشد. به ذهنش آمد که نکند تلاش‌های به زحمت پیدای او برای مبارزه با آنچه جلالت مآبها شایسته تلقی می‌کردند – همان انگیزه‌های به زحمت پیدای او که بی درنگ سرکوبشان کرده بود – حق، و بقیه چیزها باطل بوده باشد. نکند وظایف شغلی و کل ترتیب زندگی و خانواده‌اش و جملگی علقه‌های اجتماعی و اداری‌اش یکسره باطل بوده باشد‌. کوشید که در محکمه‌ی خویش از همه‌ی این چیزها دفاع کند و ناگهان به سستی چیزی که از آن دفاع می‌کرد پی برد. چیزی نبود که از آن دفاع کند.

و ناگهان بر او معلوم شد آنچه مایه‌ی عذابش شده بود و رهایش نمی‌کرد، یک جا دارد از دو طرف، از ده طرف و از همه طرف فرو می‌ریزد. غصه آن‌ها را می‌خورد، باید کاری می‌کرد که آزار نبینند: از این رنج‌ها آن‌ها را آسوده و خودش را خلاص کند.

درباره نویسنده کتاب مرگ ایوان ایلیچ

لئو تولستوی (Leo Tolstoy) در خانواده‌ای اشرافی و بااصل‌ونسب به دنیا آمد. او فرزند چهارم کنت گراف نیکلای ایلیچ تولستوی و پرنسس ماریا نیکلایونا بود. تولستوی مادر خود را در دوسالگی و پدرش را زمانی که تنها نُه سال داشت، برای همیشه از دست داد. پس از این دو فقدان، سرپرستی لئو و چهار برادر و خواهرش را مادربزرگ آن‌ها‌ و پس از فوت او، عمه‌شان برعهده گرفت. لئو تولستوی از دخترعمه‌ی خود، تاتیانا الکساندرونا، به عنوان مهم‌ترین فرد در دوران کودکی‌ و نوجوانی‌اش یاد کرده بود.

لئو تولستوی که پیش از آغاز تحصیلات رسمی، در خانه آموزش‌هایی توسط معلمان خصوصی دیده بود، در دانشگاه کازان در رشته‌ی زبان‌های شرقی نام‌نویسی کرد. اما خیلی زود سوابق تحصیلی ضعیفش او را مجبور ساخت که از کازان به دانشگاه حقوق که متقاضی کمتری داشت منتقل شود. زندگی عیاشانه و تمایل به خوش‌گذرانی‌های افراطی عواملی بودند که ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه حقوق را برای تولستوی ناممکن ساختند. پس از ترک تحصیل، لئو تولستوی برای مدیریت بهتر املاک و اموالش به زادگاه خود بازگشت. وی در سال 1851، به برادر بزرگ‌ترش که در ارتش بود پیوست و در همین ایام، در جنگ کریمه شرکت جست. اگرچه اندکی بعد، خدمت در نظام را برای همیشه ترک گفت.

مشخصات کتاب مرگ ایوان ایلیچ

  • عنوان: کتاب مرگ ایوان ایلیچ

  • نویسنده: لئو تالستوی

  • ترجمه: صالح حسینی

  • انتشارات: نیلوفر

  • تعداد صفحات: 152

کتاب مرگ ایوان ایلیچ


برای مشاهده سایر مطالب معرفی کتاب با سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز همراه باشید.

3 دیدگاه


  دیدگاه ها
نظر خود را به اشتراک بگذارید
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها