داستانهای هزار و یک شب/ شب سی و سوم؛ حکایت عشق ممنوعه پسر وزیر (2)

  شنبه، 06 بهمن 1403 ID  کد خبر 433019
داستانهای هزار و یک شب/ شب سی و سوم؛ حکایت عشق ممنوعه پسر وزیر (2)
ساعد نیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز ماجراهای شیرین و جذابی از داستانهای هزار و یک شب را خواهید خواند.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود چون شب سی و دوم برآمد شهرزاد کهداستان خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی را آغاز کرده بود را ادامه داد.

خلاصه قسمتهای قبل


در قسمت سی و دوم شهر زاد داستان خیاط و احدب را به پایان رسانید و داستان جدیدی را آغاز کرد. حکایت دو وزیر

داستان اینگونه آغاز شد که وزیر برای ملک محمّد بن سلیمان زینی کنیزکی خریداری کرده بود بسیار خوش بر و رو. کنیزک که از سفر طولانی زار و خسته بود، قرار بر آن شد که وزیر چند روزی امانت دار کنیزک باشد ولی در مدتی که کنیز در خانه وزیر سکنی گزیده بود تا حالش بهتر شود پسر وزیر که پسری جوان و خوش چهره بود عاشق کنیز شد. همین امر خشم پدرش را برانگیخت...

شهرزاد ادامه داستان را اینگونه بیان کرد

چون شب سی و سوم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر بازنش گفت: معین بن ساوی دشمن جان من است چون این حادثه بشنود ملک را آگاه کرده بگوید: وزیری که ترا گمان این است که خیانتکار نیست، ده هزار دینار از تو گرفته کنیزکی بخرید که کس چنان کنیزک ندیده بود. چون کنیز را بپسندید با پسر خود گفت: تو بر این کنیز از ملک سزاوارتری. آن گاه پسر او عاشق کنیزک برداشت و اکنون همان کنیز در خانۀ وزیر است. ملک از اعتمادی که به من دارد خواهد گفت: دروغ همی گویی. او از ملک اجازت گرفته به خانه من آید و کنیز را نزد سلطان برد. کنیز ناچار ماجرا بر ملک بیان کند. آن گاه معین بن ساوی فرصت یافته با ملک بگوید که: من پندگوی مهربان توام ولی پیش تو عزت نداشتم. ملک او را بپذیرد و به کشتن من فرمان دهد.

زن وزیر گفت: همه کس از داستان آگاه نیست، تو کس را آگاه مکن و کار خود را به خدا بسپار. وزیر اندک آرام گرفت و خاطر آسوده داشت.

و اما علی نورالدین پسر وزیر از عاقبت کار ترسان بود. روزها در باغها بسر می برد و نیمه شب آمده به نزد مادر می غنود. باز پیش از صباح چنان که کس نبیند به در می شد. تا یک پیوسته کارش همین بود. روزی مادرش با وزیرمی گفت: اگر کار بدین سان گذرد، دختر و پسر هر دو بمیرند. وزیر گفت: چگونه باید کرد؟ زن گفت: امشب بیدار باش چون پسرت بیاید او را بگیر و با وی صلح کن و کنیز را به او ده که هر دو همدیگر را دوست می دارند و من قیمت کنیز را به تو بدهم. وزیر آن شب را بیدار بود. چون پسرش بیامد، او را بگرفت. خواست بکشد، مادرش گفت: چه خواهی کرد؟ وزیر گفت: خواهمش کشت. پسر وزیر چشمان پر از اشک کرده گفت: ای پدر، مشتاب به کشتنم که در دست توام. آن گاه پدر از سینه پسر برخاست و گفت: ای پسر، انیس الجلیس را به تو می بخشم به شرط آنکه او را نفروشی و شوهرش مدهی. پس سوگند یاد کرد و با پدر پیمان بست که او را نفروشد و به شوهرش ندهد. آن گاه وزیر کنیزک را بر وی ببخشید. علی نورالدین با کنیز به عیش و نوش همی زیست و خدای تعالی حدیث کنیز از یاد ملک بیرون برد تا اینکه سالی بدین منوال گذشت و معین بن ساوی نیز از ترس فضل بن خاقان با ملک سخن نمی توانست گفت. پس از یک سال روزی فضل بین خاقان از گرمابه با تن خوی کرده به در آمد. هوا در وی گرفته رنجور گشت و به بستر افتاد تا همه روزه رنجوری اش فزونتر می شد. تا اینکه روزی نورالدین را حاضر آورد و گفت: ای فرزند، از روز رسیده نتوان گریخت و از روزی نارسیده نتوان خورد. همه کس جام مرگ خواهد نوشید. ای فرزند، وصیت من بر تو است که پرهیزگار شو وعاقبت بین باش. پس شهادتین گفته مرغ روحش در فردوس، آشیان گرفت. و از قصر فریاد کنیزان و غلامان و خانگیان بلند شد. ملک و اهل مملکت باخبر شدند. امرا و وزرا و مردم شهر همگی حاضر آمدند و از جمله حاضران معین بن ساوی وزیر بود. پس فضل بن خاقان را به خاک سپردند و بقعه بر خاکش ساختند و قاریان بنشاندند و نوالدین به حزن و ماتم بنشست و دیر گاهی ملامت داشت.

روزی نشسته بود که یکی از دوستان پدرش در بکوفت. چون بگشودند آن شخص دست نورالدین ببوسید و گفت: آقای من، کیست که او را پدر نمرده باشد. این جهان گذرگاه سیّد اولین و آخرین است. تو حزن و اندوه به یک سو نه و خاطر از کدورت پاک کن. پس نورالدین را از این سخنان ملالت کم شد و غرفه را فرش گستردند و در آنجا بنشست و ده تن از فرزندان بزرگان بدو گرد آمدند و به عیش و نوش مشغول گشتند و همه روزه خوردی و خوراندی و بخشیدی تا اینکه روزی وکیل خرج به نزد وی آمد وگفت: ای خواجه، این گونه بخششها مال را فانی کند. مگر نشنیده ای که گفته اند: هرکه خرج کند و دخل نشمارد بزودی فقیر شود. نه کسی را بخل بی نیاز کند و نه کسی را بذل محتاج سازد. و این سخنان به گوش من فرو نرود.

وکیل از پیش نورالدین بیرون آمد و نورالدین همچنان بذل و بخشش پیش گرفت و هر یک از یارانش که می گفت فلان چیز یا فلان خانه خوب است، نورالدین می گفت: آن را به تو بخشیدم و پیوسته در صبح و شام، خوان به یاران همی گسترد تا یک سال بدین منوال گذشت. پس از یک سال روزی نورالدین با یاران نشسته بود که وکیل نزد وی آمده به سرگوشی گفت: یا سیّدی، از آنچه برحذر بودم پیش آمد، اکنون مساوی یک درم نقد و جنس ندارم. چون نورالدین این سخن بشنید سر به زیر افکند و به حزن و ملالت اندر شد. یاران این معنی دریافتند. یکی از ایشان برخاسته اجازت رفتن خواست. نورالدین سبب پرسید. پاسخ داد که: زن من امشب بخواهد زایید، تنها نتوانمش گذاشت. نورالدین جواز داده او برفت و دیگری برخاسته گفت: یا سیدی، امروز برادرم پسر خود عقیقه خواهد کرد، من باید بروم. پس یک یک اجازت گرفته به بهانه ای برفتند. نورالدین تنها مانده، انیس الجلیس را نزد خود خواند و با او گفت: دانی که چه بر سر من رسید؟ آنچه از وکیل شنیده بود با او باز گفت: انیس الجلیس گفت: آقای من، چندی پیش خواستم که این حالت با تو باز گویم. شنیدم که تو این دو بیت همی خوانی:

بیا ساقی آن راح ریحان نسیم

به من ده که نه زر بماند نه سیم

زری را که بی شک تلف در پی است

به می ده که درمان دلها می است

آن گاه سکوت کردم و سخنی نگفتم. نورالدین گفت: یا انیس الجلیس، تو می دانی که من مال به یاران صرف کرده ام و گمان ندارم که مرا به چنین روزترک کنند و پاداش نیکوییها من به جا نیارند، اکنون من برخاسته نزد ایشان روم، شاید سرمایه از ایشان گرفته به بیع و شرا بنشینم و لهو و لعب ترک کنم. انیس الجلیس گفت: از ایشان سودی نخواهی دید. نورالدین سخن او نپذیرفته برخاست و بیرون شد و کوچه ها همی گشت تا به محلّتی رسید که ده تن یارانش در آنجا بودند. آن گاه به در خانه یکی از یاران بایستاد و در بکوفت. کنیزی به درآمد. نورالدین گفت: که به خواجه ات بگو که علی نورالدین بر در ایستاده و چشمش به راه فضل و احسان تو باز است. کنیز رفته خواجه را با خبر کرد. خواجه بانگ برکنیز زد و گفت: بازگرد و بگو که خواجه به خانه اندر نیست. کنیز برگشت و سخن خواجه به نورالدین گفت: نورالدین با خود گفت: اگر این یکی حق نعمت ندانست و پاس صحبت نگاه نداشت، شاید دیگران چنین نباشند. پس به در خانۀ رفیق دیگر رفت. او نیز چنان گفت که رفیق نخستین گفته بود. نورالدین با خود گفت: ناچار همه یاران، یکان یکان رفته در بکوفت و ایشان خویشتن را بر او آشکار نکردند. علی نورالدین به نزد انیس الجلیس رفته به او گفت. گفت: آقای من، نگفتمت که دوستی ایشان سودی ندارد. نورالدین گفت که: هیچ کدام ایشان روی به من ننمودند. انیس الجلیس گفت: آقای من، متاع خانه را بفروش و صرف کن. نورالدین همه روزه چیز همی فروخت تا در خانه چیزی نماند با انیس الجلیس گفت: اکنون چه باید کرد؟ انیس الجلیس گفت: تدبیر این است که مرا به بازار برده بفروشی. تو می دانی که پدرت مرا به ده هزار دینار خریده. شاید خدا گشایشی کرامت فرماید و اگر خدا بخواهد باز ما را به یکدیگر خواهد رسانید. گفت: ای انیس الجلیس، جدایی تو بر من آسان نیست و من از تو شکیبا نتوانم بود. انیس الجلیس گفت: به من دشوار است، ولی چاره نیست.

پس نورالدین دست انیس الجلیس را گرفته اشک از چشمانش همی ریخت. آن گاه، انیس الجلیس را نزد دلّال برده گفت: به هر قیمتی که خود می دانی ارزش دارد بفروش. دلّال گفت: یا نورالدین مگر این انیس الجلیس است که پدر تو او را از من به ده هزار دینار بخرید. نورالدین گفت: آری. پس دلّال صبر کرد تا بازاریان از هر سو گرد آمدند. دلّال برخاسته ندا همی داد ومدحت انیس الجلیس همی کرد تا اینکه یکی از بازرگانان چهار هزار و پانصد دینار قیمت داد و به گفتگو اندر بودند که معین بن ساوی وزیر از آنجا بگذشت. نورالدین را دید که ایستاده است و با خود گفت: از بهر چه ایستاده است. او را بضاعت کنیز خریدن نمانده است. شاید تهیدست گشته کنیز همی خواهد بفروشد. اگر چنین باشد دل من آرام خواهد گرفت. پس دلّال را آواز داد. دلّال زمین ببوسید. وزیر گفت: این کنیز را که مدحت همی کنی من مشتری هستم. دلّال کنیزک رانزد وزیر آورد. وزیر شمایل نیکوی وی را پدیده، بستۀ کمندش گردید واز قیمتش باز پرسید. دلّال گفت: تا چهار هزار پانصد دینار رسیده. بازرگانان چون وزیر رامشتری دیدند وستمگری او را می دانستند پراکنده شدند و قیمت افزون نتوانستند کرد. پس وزیر به دلّال گفت: دیگرایستادنت از بهر چیست؟ من کنیز را به چهار هزار دینار و پانصد دینار خریدم. دلّال نزد علی نورالدین رفته گفت: کنیز را بی بها بردند. نورالدین سبب باز پرسید. دلّال گفت: ما همی خواستیم که در قیمت بگشاییم. نخستین بازرگانی که قیمت داد چهار هزار و پانصد دینار بود و نوبت افزون کردن به دیگری نرسیده بود که این ستمکار به بازار آمد و کنیزک را بدید و به همان قیمت قبول کرد. گمان دارم که کنیزک را بشناخت. اگر همان قیمت را بدهد از فضل پروردگار خواهد بود. مرا بیم آن است که براتی نوشته به دیگری حواله کند، و او را غیبت تو بسپارد که چیزی مده و تو همه روزه مطالبه کنی و او مسامحه مماطله کرده به فردا و فردای دیگر بیفکند. پس آنگه ترا برنجانند، برات از تو بگیرند و آن را بدرند. آن گاه تمامت قیمت کنیز را زیان خواهی کرد.

نورالدین چون این سخنان بشنید گفت: تدبیر چیست؟ دلّال گفت: من راهی بنمایم که اگر آن راه پیش گیری بسی سود خواهی کرد و آن این است که همین ساعت بیا کنیز را از دست من بگیر و تپانچه بزن و با او بگو که به سوگند خویش وفا کرده ترا به بازار آوردم و به دلالت دادم که بفروشد، اکنون بیا تا به خانه رویم، ای نورالدین اگر تو بدین سان کنی وزیر چنان داند که از بهر سوگندی که یاد کرده ای او را به بازار آورده ای. نورالدین گفت: صاحب کنیز این جوان است که همی آید. چون نورالدین نزد دلّال رسید، کنیز از دست دلّال بگرفت و تپانچه بر او زد و گفت: من از بهر سوگندی که یاد کرده بودم ترا به بازار آوردم. اکنون به خانه باز گرد و از این پس مخالفت مکن وگرنه من به قیمت تو محتاج نیستم که ترا بفروشم. من اگر از چیزهای خانه بارها بفروشم هر بار به قیمت تو چیز خواهم فروخت. معین بن ساوی به نورالدین خشم آورده گفت: ای تخمه حرام، هنوز ترا چیزی مانده که بفروشی!؟ نورالدین جوانی دلیر و مردانه بود. این سخن بر خود هموار نکرد و کمر ابن ساوی را گرفته از زین به زمین انداخت. ابن ساوی را گرفته از زین به زمین انداخت. ابن ساوی در میان خاک و گل بغلتید و علی بن خاقان مشت بر وی همی زد تا آنکه مشتی بر دهانش آمده دندانهای او فرو ریخت و خون دهانش زنخ او رنگین کرد. و ده تن از خادمان ابن ساوی با او بودند. چون کردار علی نورالدین را با خواجه خویش بدیدند دست به خنجر و شمشیر بردند.

بازرگانان و مردم شهر از آنجا که علی نورالدین را دوست می داشتند به خادمان گفتند: اگر ابن ساوی وزیر است. علی بن فضل وزیر زاده است. گاهی با هم به صلح و گاهی به جنگ اندرند. اگر شما به علی نورالدین هجوم آورید شاید از شما ضربتی به او رسد، آن گاه به کشتن خواهید رفت. صواب این است که شما در میان ایشان داخل نشوید و ایشان را به حال خود گذارید. خادمان سخن مردم بپذیرفتند. علی بن فضل چندان که خواست ابن ساوی را بزد و در گل و خاکسترش فرو برد. آن گاه کنیزک را گرفته به سوی خانه آمد. و اما ابن ساوی به خون و گل و خاکستر آغشته پیش ملک رفت. ملک گفت: این چه حالت است؟ گفت: ای ملک، امروز از بازار می گذشتم، خواستم کنیزک طباخ بخرم. در میان کنیزکان کنیزی دیدم که به آن خوبی کس ندیده بود. دلّال گفت: این از آن علی بن خاقان بمرد پسرش راه تبذیر و زیاده روی پیش گرفت تا کارش به فقیری کشید. کنیز رابه دلّال داده که بفروشد و بازرگانان او را قیمت داده اندک اندک افزوده اند تا به چهار هزار و پانصد دینار رسیده. من با خود گفتم: بهتر این است که او را از بهر ملک شرا کنم. آن گاه با علی بن خاقان گفتم: قیمت کنیز از من بستان. گفت: من کنیز به یهود و نصار می فروشم و به تو نمی فروشم. گفتم: از برای خود نمی خواهم، از بهر ملک می خواهم. چون این سخن بشنید خشمگین گشته مرا از خانۀ زین فرو کشید. چون من پیر و ناتوان بودم مرا بدین سان کرد که می بینی. این بگفت و گریان شد.

چون ملک آن حالت بدید و مقالت بشنید به خشم اندرشد و چهل تن شمشیرزن را گفت که به خانۀ علی بن خاقان رفته غارت کنند و خانه اش را ویران سازند و او را با کنیزک گرفته، بازوان ببندند و پیش ملک آورند.

خادمان قصد خانۀ علی بن خاقان کردند. سنجرنامی از ایشان که پروردۀ احسان فضل بن خاقان بود برخود هموار نکرد که ولی نعمت زاده او را با خواری و مذلّت دستگیر کنند. خود را زودتر از دیگران به خانۀ علی بن خاقان رسانید وگفت: ابن ساوی دام بر تو نهاده، اگر ترا به دست آورد جان در نخواهی برد. عنقریب است که چهل تن از خادمان رسیده ترا دستگیر سازند. همین ساعت کنیزک را برداشته بگریز. پس سنجر دست بر جیب برده چهل دینار به در آورد و به نورالدین داده گفت: یا سیّدی، اگر زیاده بر این زر می داشتم مضایقه نمی رفت. نورالدین زرها بستد و انیس الجلیس را از چگونگی آگاه کرده، در حال از شهر به در شدند و همی رفتند تا به کنار دریا رسیدند. دیدند که کشتی را همی خواهند برانند وناخدا به کنار کشتی ایستاده می گوید: هرکس توشه فراموش کرده ویا چیزی برجا گذاشته زودتر کارانجام داده بیاید. مردم کشتی گفتند: هیچ کاری نداریم. ناخدا گفت: طنابها باز کردند و بادبان بیفراشتند. در حال نورالدین برسید و گفت: ای ناخدا، به کدام شهر خواهی رفت؟ نا خدا گفت: به دارلسلام بغداد خواهم رفت.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.


برای مشاهده مطالب مشابه با گروه شعر و حکایت های ساعد نیوز همراه باشید.



1 دیدگاه

  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز