داستانهای هزار و یک شب/ شب سی و دوم؛ حکایت عشق ممنوعه پسر وزیر

  چهارشنبه، 03 بهمن 1403 ID  کد خبر 432649
داستانهای هزار و یک شب/ شب سی و دوم؛ حکایت عشق ممنوعه پسر وزیر
ساعد نیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز ماجراهای شیرین و جذابی از داستانهای هزار و یک شب را خواهید خواند.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود چون شب سی و دوم برآمد شهرزاد کهداستان خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی را آغاز کرده بود را ادامه داد.

خلاصه قسمتهای قبل

داستان از این قرار بود که خیاط و زنش در راه بازگشت به خانه به احدب برخوردند، احدب مرد گوژپشتی بود که موجبات شادی پادشاه را فراهم میکرد. خیاط و زنش برای مزاح وی را به خانه برده و به وی طعام دادند از قضا طعام موجب خفه شدن وی شد و آن دو برای اینکه خود را از اتهام کشتن احدب نجات دهند جسد وی را در خانه پزشک یهودی رها کردند. پای پزشک به پای احدب گیر کرد و چون وی را مرده یافت ترسید که به جرم کشتن یک مسلمان قصاص شود پس جسد را روی پشت بام مباشر رها کردند، مباشر که گمان برد که دزدی به پشت بام خانه است سنگی پرت کرد و جسد احدب بر زمین افتاد، ترسید که بواسطه ی سنگی که او پرت کرده مرده باشد، جسد را پای دیوار دکه ای رها کرد. از قضا نصرانی که سمسار بود از آنجا می گذشت گمان برد که دزدی برای سرقت دستارش کمین کرده مشتی به وی زد و میرشب را آواز داد که کجایی که دزدی در اینجا کمین کرده، میر شب برسید. نصرانی را دید که مسلمانی را کشته وی را به سوی خانه والی برد. والی حکم به دار زدن وی داد.

چون بقیه از قصه دار زدن نصرانی آگاه شدند زن به اعتراف گشودند که احدب را آنها کشته اند.

خبر به ملک رسید که احدب کشته شده و والی حکم به اعدام قاتل داده ولی سه کس حاضر آمده اند و همگی را سخن این است که احدب را من کشته ام.

والی احدب را به دوش سیاف داده با خیاط و یهودی و نصرانی و مباشر به سوی ملک برد. چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت. ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه؟

و از هرکدام خواست تا حکایت خود را نقل کنند، در قسمت قبل نصرانی حکایت جوان دست بریده را نقل کرد ولی مورد توجه ملک قرار نگرفت .

در قسمت سوم داستان خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی، چون مباشر داستان خود را به پایان رسانیو و مورد توجه ملک قرار نگرفت، پزشک یهودی داستان پسری را نقل کرد که یک دستش بریده شده بود.

در قسمت چهارم پزشک حکایت پسرک خوش سیمای دست بریده را به اتمام رسانید ولی مورد قبول ملک قرار نگرفت. خیاط پیش امد و اجازه خواست تا حکایت بسار عجیب پسرک عاشق و دلاک را تعریف کند و تا آنجا ادامه داد که پسر تاجر که هیچ میلش به زنان نبود ناگهان عاشق دختر قاضی شهر شد و بسیار رنجور در بستر افتاد. اطرافیان برای رسیدنش به مقصود تلاش های بسیار کردند تا اینکه نتیجه داد و دختر قاضی رضایت داد تا اندکی با پسر عاشق هم سخن شود. پسر آماده می شد تا به دیدار معشوق رود ولی ماجرای بسیاری بین وی با دلاکی پیش آمد. وی شرح ماجرا کرد که چه شده که وی از دلاک گریزان است.

در شب سی ام هم دلاک حکایت برادران پر حرفش را بازگفت تا بدانجا که شب سی و یکم حکایت برادر پنجمینش را آغاز کرد

ادامه حکایت دلاک و برادرانش را میخوانید.

چون شب سی و دوم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، برادر پنجم دلّاک با خود می‌گفت که: بدین سان همی کنم تا آرایش او را به انجام رسانند. آن گاه به یکی از خادمان گویم که پانصد دینار زر به مشاطگان چون زرها بگیرند دختر را به نزد من آرند و دستش را در دست من گذارند. من او را بسیار پست شمارم و با او سخن نگویم و به سوی او نگاه نکنم تا خود را عزیز نداند و بزرگ نشمارد. آن گاه مادر او بیاید و سر و دست مرا بوسه دهد و بگوید آقای من به کنیز خود نگاه کن و دل او را به دست آور و با او سخن بگو. من جواب نگویم و او پیوسته گرد سر من بگردد و مهربانی کند و دست و پای مرا مکرر ببوسد و بگوید آقای من، دختر من خردسال است و تا اکنون شوهر ندیده، چون از تو این گونه ترشرویی بیند دل شکسته شود، تو با وی سخن بگو و مهربانی کن. پس از آن قدحی شراب بیاورد و به دختر خویش دهد. دخترک قدح پیش من آورد. من تکیه بر بالش داده بنشینم و بر وی نگاه نکنم و او را بر پای ایستاده بدارم تا گمان نکند که او را رتبتی هست. آن گاه مرا به گرفتن قدح سوگند دهد و بگوید که از دست کنیزک قدح بستان و قدح پیشتر آورده نزدیک دهان من بدارد. من دست برده قدح از دهان به کنار کنم. دختر را پای خویشتن، بدین سان از خود دور سازم.

پس پای خویش را پیش برد و پایش بر طبق شیشه برآمد. طبق در جایی بود بلند، به زمین بیفتاد و آنچه که شیشه بر طبق اندر بود بشکست. برادرم جامه بدرید و بر سر و روی خویش زد. مردم را کار او عجب آمد و نمی‌دانستند که سرمایه و سود او به زیان رفته. پس برادرم با آن حالت عجیب ایستاده همی گریست که زنی بدیع الجمال که بر استری سوار بود پدید آمد و بوی عبیر و مشک او کوی و محلّه را معطّر ساخت و چون آن زن شیشه‌های شکسته بدید دلش به حالت برادرم بسوخت و به وی رحمت آورده از حالتش باز پرسید. گفتند: طبقی شیشه برنهاده بود که معاش از آن بگذراند، شیشه‌های او بدین سان که می‌بینی بشکستند. در حال زن به یکی از خادمان گفت: هر چه زر با تو هست بدین مسکین بده. خادم بدره بدو داد. چون بدره بگشود، پانصد دینار زر در بدره یافت. نزدیک شد که از فرح و شادی بمیرد. آن زن را ثنا گفت و شکر نعمت به جا آورد. آن گاه برخاسته به منزل خود باز آمد. چون بنشست در بکوفتند. در بگشود، عجوزی را دید که هرگز ندیده بود. عجوز با برادرم گفت: هنگام نماز است و من وضو ندارم. مرا به منزل خود راه ده که وضو بگیرم. برادرم او را اجازت داد. هر دو به خانه اندر آمدند، ولی برادرم از غایت فرح پای از سر نمی‌شناخت. چون عجوز وضو گرفت به همان جا که برادرم نشسته بود رفته نماز کرد و برادرم را دعا گفت و شکر احسان به جای آورد. برادرم دو دینار زر بدو داد. عجوز دینارها به او رد کرد و گفت: اینها را بستان، اگر خود محتاج نیستی به همان زنی که بر تو رحمت آورده و زرها به تو داد، باز پس ده. برادرم گفت: ای مادر، آن زن را در کجا توان دید؟ عجوز گفت: ای فرزند، من او را می‌شناسم، او ترا دوست می‌دارد و زن مردی است خداوند مال. تو همۀ مال با خود بردار، چون او را ببینی بسی ملاطفت با او بکن و سخنان نیکو با وی بگو و بدان که چون بدین سان کنی از مال و جمال او هر آنچه خواهی به تو رسد.

در حال برادرم بدرهن زر برداشت. عجوز از پیش و برادرم از پی او همی رفتند تا به خانۀ بلند کریاسی رسیدند. چون داخل شدند برادرم مجلسی دید که فرشهای حریر در آنجا گسترده و پرده‌های دیبا آویخته اند. در صدر مجلس بنشست و بدرۀ زر در برابر خود بر زمین بگذاشت و دستار از سر گرفته به زانوی خویش نهاد که ناگاه دخترک خوبرو درآمد و جامه‌های فاخر در برداشت. برادرم بر پای خاست و گفت:

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

دخترک به روی او بخندید و بازگشته در خانه را ببست و نزد برادرم آمده دست برادرم بگرفت و به غرفه ای جداگانه برد که فرشهای دیبا در آنجا گسترده بودند. برادرم بنشست. دختر نیز در پهلوی او بنشست. ساعتی ملاعبت کردند، پس از آن دخترک بیرون رفت و برادرم در آنجا نشسته بود که غلامی سیاه و زشت روی با تیغ برکشیده به غرفه اندر آمد و با برادرم گفت: ای پست‌ترین آدمیان و ای پروردۀ کنار روسپیها، چگونه به این مکان راه یافتی؟ برادرم چون این سخنان بشنید یارایی جواب گفتنش نماند. پس غلام جامه‌های او را برکند و با شمشیر او را همی زد تا اینکه برادرم بیهوش شد.

غلام گمان کرد که او بمرد. پس بانگ بر زد که یا ملیحه! در حال، کنیزکی طبقی نمک در دست پدید شد و نمک بر زخمهای برادرم پراکنید. برادرم از بیم اینکه مبادا زنده اش بدانند او را بکشند از جای نمی‌جنبید تا اینکه کنیزک برفت و غلام فریادی چون فریاد نخستین برکشید. عجوز برآمد و پای برادر مرا گرفته به سردابه تاریکی بکشید و در میان کشتگانی که در آنجا بودند بینداخت. برادرم دو شبانه روز بدر آنجا بماند. قضا را نمک، خون زخمها بریده، سبب زندگی برادرم گشته بود.

چون برادرم دید که قوّت جنبش دارد برخاست و دریچه ای از دیوار سردابه گشوده بیرون رفت. آن شب خود را در دهلیز تاریک پنهان داشت. چون بامداد شد عجوز از بهر صید دیگر از خانه به در آمد. برادرم نیز از عقب او روان شد و عجوز نمی‌دانست تا اینکه برادرم به منزل خود رسید و معالجت همی کرد تا زخمهای او به شد و همیشه عجوز را می‌دید که مردم را یک یک فریب داده به آن خانه می‌برد، ولی برادرم سخن نمی‌گفت تا آنکه خوب قوّت گرفت و تندرست شد. قدری همیان دوخت و از سفال و شیشه شکسته پر ساخت و همیان بر کمر بسته و جامۀ عجمی پوشید و شمشیری در زیر جامه پنهان داشت و از خانه به درآمد.

چون عجوز را دید به زبان عجمی گفت: ای عجوز، نزد تو ترازو هست که نهصد دینار زر توان سنجید؟ عجوز گفت: مرا پسری است صرّاف که هرگونه میزانها دارد، با من بیا تا به نزد او رویم که زرهای تو بسنجد. پس عجوز از پیش و برادرم از عقب روان شدند تا به در خانه رسیدند. در بکوفتند. دخترک به درآمد و به روی برادرم بخندید. عجوز گفت: لقمه ای فربه آورده ام. دختر دست برادرم گرفته به همان غرفۀ نخستین برد. ساعتی با هم بنشستند. آن گاه دختر برخاست و با برادرم گفت: در همین جا بنشین تا من بازگردم. چون دختر برفت، همان غلامک سیاه با تیغ برکشیده بیامد گفت: ای میشوم، برخیز. برادرم برخاست. غلام پیش افتاد و برادرم در عقب او بود. دست برده شمشیر از غلاف برکشید و به گردن غلام زد. در حال سر غلام چون گوی بر زمین غلتید. پای او را گرفته به سردابه اش بینداخت و بانگ بر زد که ملیحه کجاست؟ کنیزک طبقی نمک در دست درآمد. چون برادر مرا با تیغ برکشیده بدید بگریخت. برادرم خود را به وی رساند و او را نیز بکشت. پس از آن بانگ زد که عجوز کجاست؟ عجوز حاضر آمد. برادرم گفت: مرا می‌شناسی یا نه؟ عجوز گفت: نمی‌شناسم. برادرم گفت: من خداوند پانصد دینار زر هستم که به خانۀ من آمده وضو گرفتی و نماز کردی و به حیلت مرا بدینجا آوردی. آن گاه او را نیز دو نیمه کرد و از برای دخترک همی گشت.

چون او را دریافت دختر از او امان خواست. امانش بداد و گفت: ای دختر، از بهر چه نزد این غلام هستی و ترا که بدینجا آورد؟ دختر گفت: من دختر بازرگانی بودم و این پیرزن با من آمد و شد می‌کرد، روزی با من گفت که به همسایگی ما زنان بساط عیشی فرو چیده اند، دوست دارم که تو بدانجا آمده تفریح کنی. من برخاسته جامۀ فاخر پوشیدم و بدره ای که صد دینار زر در آن بود برداشتم و با عجوز بدین خانه آمدم. چون بدینجا رسیدم غلامک سیاه را در اینجا یافتم و سه سال است که با یکدیگر بسر می‌بریم. برادرم گفت: اگر در خانه چیزی هست به من بنما. دختر گفت: بسی مال به خانه اندر است. برادرم برخاسته صندوقها بگشودند و بدره بدره زرها در صندوقها یافتند. دختر گفت: مرا در اینجا بگذار و خود بیرون شو و حمّال آورده صندوقها ببر.

برادرم بیرون آمده ده تن مرد با خود برد. چون به در خانه رسید دید که در باز است، نه دختر برجاست و نه صندوق و اندکی اسباب خانه و پارچه‌های حریر بر جا مانده. دانست که دختر او را فریب داده. آن گاه هر چه به خانه اندر مانده بود، برداشته بیاورد و آن شب را با شادی بخسبید.

چون بامداد شد، دید که بیست تن از خادمان والی پیش در ایستاده اند. چون او را دیدند بگرفتند و به نزد والی بردند. والی گفت: این متاعهای حریر از کجا آوردی؟ برادرم ماجرا بیان کرد.

پس والی مال از برادرم بگرفت و از بیم آنکه ملک آگاه شود از شهر بیرونش کرد و اندکی مال به وی داد. برادرم قصد شهرهای دیگر کرد. دزدان سر راه بر وی گرفته برهنه اش کردند و گوشهای او را ببریدند. من چون ماجرا بشنیدم به نزد او رفته جامه اش پوشاندم و پنهانی به شهرش آوردم و تاکنون کفیل او هستم.

حکایت لب بریده

و اما برادر ششمین که هر دو لب او بریده است. ای خلیفه، او مردی بود فقیر و از مال دنیا هیچ نداشت. روزی بیرون رفت که چیزی به دست آورد سدّ رمق کند. به راه اندر خانه ای دید بسی بلند که آن را دهلیزی بود وسیع و خادمان به در خانه ایستاده بودند. برادرم از یکی پرسید که: این خانه از آن کیست؟ جواب گفت که: این خانۀ یکی از اولاد ملوک است. برادرم پیش رفته به دریوزگی چیزی خواست. خادمان گفتند: به خانه درآی و آنچه که خواهی از خداوند خانه بستان.

پس داخل دهلیز شد. ساعتی در دهلیز همی رفت تا به ساحت خانه رسید. خانه ای دید وسیع و خوب و در میان خانه باغی یافت خرّم. نمی‌دانست که به کدام سو رود، تا اینکه در صدر خانه مردی نیکو شمایل و خوش صورت دید. آن مرد برخاست و برادرم را مرحبایی گفت و از حالتش باز پرسید. برادرم بی چیزی آشکار کرد. آن مرد چون سخن برادرم بشنید، ملول و غمین شد و از غایت اندوه جامۀ خویش بدرید و گفت: چگونه تواند بود که من در شهری باشم و در آنجا گرسنگان به هم رسند و چگونه من شکیبا شوم که مردمان گرسنه بخسبند.

القصه، بسی وعده‌های نیکو به برادرم داد و با او گفت: صبر کن تا طعام حاضر آورند. آن گاه فرمود: طشت و ابریق بیاورید. خادمان چنان می‌نمودند که طشت و ابریق آوردند، ولی چیزی نیاورده بودند. خداوند خانه دست پیش برده چنان نمود که دست همی شویم و با برادرم گفت: ای مهمان عزیز، دست بشوی. پس از آن به خادمان گفت: خوان بگسترید. خادمان می‌آمدند و می‌رفتند، گویا که سفره همی گسترند ولی سفره در میان نبود. پس از آن برادرم را بدان خوان ناپدید بنشاند. خداوند خانه دست می‌برد و می‌آورد و لبان همی جنبانید، گویا که چیزی می‌خورد و به برادرم می‌گفت: سرم مکن و بخور که بسیار گرسنه ای. و برادرم نیز دست می‌برد و لب می‌جنبانید و چنان می‌نمود که چیزی می‌خورد و آن مرد به برادرم می‌گفت: این نان بستان و سفیدی آن را ببین. برادرم چیزی نمی‌دید و با خود می‌گفت: این مرد مرا استهزاء می‌کند و با خداوند خانه گفت: ای خواجه، در تمامت عمر از این سفید‌تر و لذیذتر نان ندیده بودم.

آن شخص گفت: این نان را کنیز من پخته و آن کنیز به پانصد دینار خریده ام. پس از آن خداوند خانه خادمان را آواز داد که فلان طعام بیاورید که در نزد ملوک یافت نمی‌شود و به برادرم می‌گفت: ای مهمان، بخور که بسیار گرسنه ای. برادرم دهان می‌جنبانید و می‌خایید، گویا که چیزی همی خورد. و خداوند خانه هر لحظه یک گونه خوردنی می‌خواست، ولی چیزی نمی‌آوردند و پیوسته برادرم را به چیز خوردن بفرمودی. پس از آن دگر بار بانگ بر خادمان زد که مرغان کباب شده و برّه‌های بریان گشته بیاورید و با برادرم گفت که: از این چیزهای لذیذ بخور. برادرم می‌گفت: یا سیّدی، بدین لذّت خوردنیها نخورده بودم. و خداوند خانه دست به نزدیک دهان برادرم همی آورد، گویا لقمه به دهانش می‌نهد و لحظه لحظه نام خوردنیها بر می‌شمرد و برادر مرا گرسنگی بیشتر می‌شد و قرص جوین آرزو می‌کرد. خداوند خانه می‌گفت که: شرم مکن و بسیار بخور. برادرم گفت: آنچه خوردیم بس است.

آن مرد به خادمان گفت: حلوا حاضر کنید. خادمان دستها در هوا می‌جنبانیدند، گویا که حلوا حاضر می‌کردند. آن گاه خداوند خانه به برادرم گفت که: از این حلوای خوب و این نقلهای مشک آلود بخور. برادرم به فراوانی مشک نقلها ثنا می‌گفت و مدحت همی کرد. خداوند خانه می‌گفت: این را در خانۀ من کنیزکان ترتیب داده اند و بسی مشک به اینها ریخته اند و همواره او از این سخنان می‌گفت و برادرم دهان خویش همی جنبانید و می‌گفت: یا سیّدی، دیگر قدرت خوردن چیزی ندارم و او مکرر می‌گفت که: شرم مدار، از این خوردنیهای خوب بخور. برادرم با خود می‌گفت که: این مرد از استهزاء چیزی فرو نگذاشت، من هم کاری با او بکنم که این گونه کارها را توبه کند. پس از آن خداوند خانه نوشیدنی ها خواست. خادمان دست به جنبش آوردند، گویا که نوشیدنی آوردند. آن شخص به برادرم اشارت کرد، یعنی که قدح نوشیدنی بستان و بنوش. برادرم نیز به اشارت چنان نمود که نوشیدنی همی خورد. خداوند خانه پرسید که: چگونه نوشیدنی است؟ برادرم گفت: گواراتر از این نوشیدنی ننوشیده ام. برادرم چنان کرد که گویا نوشیدنی می‌نوشد.

پس از آن برادرم مستی آشکار کرد و دست بلند کرده تپانچه ای بر قفای خداوند خانه زد که آواز به خانه فرو پیچید و باز دست بلند کرده به قوّتی هر چه تمامتر سیلی دیگر بر قفای او زد. خداوند خانه گفت: ای پست‌ترین گدایان، این چه کار بود که کردی؟ برادرم گفت: این خواجه، تو بر من احسان کرده ای و غلام خود را به خانه آورده بسی نعمت بدو داده ای و او اکنون از این شراب کهنه مست گشته، عربده می‌کند. مقام تو از آن برتر است که از چنان نادان مؤاخذه کنی. و چون خداوند خانه این سخن بشنید بخندید و گفت که: من مدتهاست که مردم را مسخره می‌کنم، چون تو کسی ندیده بودم که طاقت این همه سخریه داشته باشد. من از تو درگذشتم و ترا ندیم خود کردم، باید از من جد نشوی. پس گفت: گونه گونه خوردنیها آوردند، با برادرم بخوردند و شراب حاضر کردند و مغنیان خوش الحان و کنیزان ماهرو حاضر آورده به لهو و لعب بنشستند و شراب بنوشیدند. آن شخص با برادرم چنان الفت گرفت که گویی سالها آشنا بودند. آن گاه خلعتی فاخر به برادرم بپوشانید و به عیش و نوش بنشستند. تا بیست سال بدین منوال بودند تا آن شخص بمرد و سلطان مال او ضبط کرد و برادرم از شهر بیرون شد و بگریخت.

اعراب بر وی تاخته اسیرش کردند و آن که اسیرش کرده بود همه روزه برادرم را شکنجه می‌کرد و می‌گفت: مال ده و جان خود خلاص کن وگرنه کشته می‌شوی. برادرم می‌گریست و می‌گفت: یا شیخ العرب، من هیچ ندارم و جایی را نشناسم. من اسیر و زیر دست توام. عرب ستمگر عذر نپذیرفت و کارد تندی که به یک ضربتش اشتر دو نیمه می‌کرد به در آورد و لبان او را ببرید، وی را بر اشتری سوارش کرده به کوهی رها نمود. کاروانیان وی را دیده بشناختند. نان و آبش داده به خارج شهر بیاوردند و مرا از قضیه آگاه کردند. من برفتم و او را به پنهانی به شهر آوردم و تاکنون کفیل او هستم.

ای خلیفه، چون من بدینجا آمده بودم، غلط بود که این حدیثها با تو نگفته به خانۀ خویش بازگردم. چون خلیفه حکایت مرا بشنید و داستان برادران با وی گفتم، بخندید و گفت: ای شیخ خاموش، راست گفتی، تو کم سخنی و پرگوی نیستی ولکن از این شهر بیرون شو و به شهر دیگر جای بگیر. پس مرا از شهر بغداد بیرون کرد و من شهرها همی گشتم. چون شنیدم که خلیفه در گذشته و خلیفه ای دیگر به جای او نشسته به بغداد بازگشتم و با این جوان نیکوییها کردم و اگر من نبودم کشته می‌شد و آنچه از پرگویی و ناجوانمردی به من نسبت داد باطل است و همۀ اینها بهتان و افتراست. پس خیاط به ملک چین گفت: چون ما حکایت دلّاک بشنیدیم و دانستیم که او پرگوست و جوان را آزرده است، دلّاک را گرفته در زندان کردیم و آسوده با جوان نشسته خوردنی بخوردیم و تا اذان عصر به حدیث اندر بودیم. آن گاه من به خانه آمدم. زن من گفت که: تو همۀ روز به عیش و نوش می‌گذاری و من در خانه تنها و ملول نشسته ام، اگر مرا همین ساعت به تفریح نبری از تو طلاق ستانم. در حال برخاسته با او به تفریح رفتیم و هنگام شام باز می‌گشتیم که به این احدب رسیدیم. دیدیم که مست افتاده و این اشعار همی خواند:

که برد به حضرت شه ز منِ گدا پیامی
که به کوی می‌فروشان دو هزار جم به جامی

بروید پارسایان که برفت پارسایی
می‌ناب در کشیدیم و نماند ننگ و نامی

آن گاه او را دعوت کردیم. او نیز اجابت نمود. من بازار رفته ماهی بریان خریده بیاوردم. زن من لقمۀ بزرگی از گوشت ماهی به دهان احدب گذاشت و دهان او را با دست بگرفت و احدب گلوگیر گشته بمرد. او را برداشته به خانه طبیب یهودی اش بردیم. چون خیاط حال دلّاک را از آغاز تا انجام با ملک چین حکایت کرد، ملک چین گفت: طرفه حکایتی گفتی ولکن باید دلّاک را حاضر سازید که من او را دیده سخن وی بشنوم تا خلاص شوید و احدب را نیز به خاک بسپاریم. در حال خیاط با خادمان ملک رفته، دلّاک را بیاوردند. پیری بود که سالش از نود گذشته، چهره ای سیاه و زنخدان سفید و دماغ بلند و گوشهای پهن داشت. ملک از دیدن او در خنده شده گفت: ای شیخ خاموش، از حکایات خویش حکایتی با من بازگو. دلّاک گفت: ای ملک جهان، این نصرانی و یهودی و مسلم کیستند؟ و این گوژپشت مرده چیست؟ و مردم از بهر چه گرد آمده اند؟ ملک گفت: سبب پرسش از اینها چه بود؟ دلّاک گفت: تا ملک بداند من کم سخنم، سخن دراز نکنم و از چیزهایی که به من سود ندارد نپرسم و از نام خود در من نشانی هست که از کم سخنی، مرا خاموش لقب نهاده اند. ملک گفت: حدیث احدب را به شیخ خاموش شرح دهید. داستان احدب و ماجرای او و نصرانی و یهودی و مباشر و خیاط بازگفتند. دلّاک سر بجنباند و گفت: طرفه حکایتی است. اکنون روی احدب باز کنید تا من او را ببینم. روی احدب را باز کردند.

دلّاک به نزدیک سر او نشسته، سرش رادر کنار گرفت و بر روی او نگاه کرده چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و گفت: هر مرگ سببی دارد و مرگ این احدب را سببی است عجیب. باید آن را در دفترها بنگارند که عبرت آیندگان گردد.

ملک گفت: ای شیخ خاموش، این سخن از بهر چه گفتی و چرا خندیدی؟ گفت: ای ملک، به نعمتهای تو سوگند که احدب را هنوز روان اندر تن است. پس دلّاک مکحله به در آورد و با روغنی که در مکحله داشت گلوی احدب را چرب کرد و او را پوشانید تا اینکه عرق کرد.

آن گاه منقاشی درآورده بر گلوی احدب فرو برد و استخوان ماهی را به در آورد. در حال احدب برخاست و عطسه کرد و گفت: لااله الاالله محمد رسول الله. حاضران از دیدن این حالت شگفت ماندند و ملک چین بسی بخندیدو گفت: من عجبتر از این حکایت ندیده و نشنیده بودم و از حاضران پرسید که: شما دیده بودید که کسی بمیرد پس از آن باز زنده شود؟ اگر خدا این دلّاک را نمی‌رسانید احدب امروز به زیر خاک اندر می‌شد.

پس از آن فرمود که این حکایتها نوشته در خزانه نگاه دارند و یهودی و مباشر و نصرانی را خلعت بداد و خیاط را خلعت پوشانده به خیاطت خویش مخصوص داشت و احدب را نیز خلعت داده و به منصب ندیمی سرافرازش کرد و دلّاک را خلعت پوشانده وظیفه ای از بهر او معین فرمود و کدخدایی دلاکان بدو سپرد و به عیش و نوش بزیستند تا هادم لذات بر ایشان بتاخت.

«فسبحان من لایموت»‏‎ (منزه است آنکه هرگز نمی میرد) و ای ملک، این حکایت طرفه‌تر نیست از داستان دو وزیر که حکایت انیس الجلیس هم در آنجا گفته اند. ملک شهریار گفت: چون است حکایت ایشان؟

حکایت دو وزیر

شهرزاد گفت: ای ملک، به بصره اندر پادشاهی بود که فقرا دوست داشتی و همت به رفاه رعیت گماشتی و پیوسته مال به دوستاران محمد علیه السلام بذل می‌فرمود و آن ملک محمّد بن سلیمان زینی نام داشت و او را دو وزیر بود: یکی معین بن ساوی و دیگری فصل بن خاقان. اما فضل بن خاقان کریم الطبع و نیکوسیرت بود. مردم بسی میل بدو داشتند و پیوسته ثنای اوگفتندی و او در سخا و کرم چنان بود که شاعر گفته:

پیش از این بار خدایان و بزرگان عجم
گر همی بنده خریدند به دینار و درم

اندر این نوبت صدری به وزارت بنشست
که همه ساله خرد بنده به احسان و کرم

و اما معین بن ساوی را ناخوش همی داشتند که او طالب خیر نبود و با مردم بدی کردی و بدین خطاب سزاوار بود:

از بخل به هیچ خلق چیزی ندهی
ور جان بشود به کس پشیزی ندهی

سنگی که بدو در آسیا آس کنند
گر بر شکمت نهند تیزی ندهی

اتفاقاً روزی ملک بر تخت نشسته و امرا و سپاهیان را بار داده بود. فضل بن خاقان را خطاب کرده گفت: کنیزی می‌خواهم که ماهروی و مشکین موی و نکو سیرت و زیبا صورت و صاحب اخلاق پسندیده باشد. حاضران گفتند که: چنین کسی به دست نیاید مگر به ده هزار دینار. در حال ملک خازن را بخواست و گفت: ده هزار دینار به خانۀ فضل بن خاقان بر. خازن زرها نزد فضل بن خاقان برد. همه روزه وزیر بر دلّالان سپردی که کنیزی را نفروشند مگر اینکه وزیر نخست او را ببیند. دلّالان هر کنیزی را که به بازار می‌آوردند، نخست او را به وزیر عرضه می‌داشتند و دیرگاهی ایشان را کار همین بود. ولی کنیزکی وزیر را پسند نمی‌افتاد.

اتفاقاً روزی از روزها یکی از دلّالان رو به خانۀ فضل بن خاقان گذاشته او را دید که سواره به سوی قصر ملک همی رود. رکاب وزر بگرفت و گفت: ای وزیر، کنیزی را که به جستجوی او فرمان رفته بود، پدید آمده. وزیر کنیزک را بخواست. دلّال ساعتی غایب شد. پس از ساعتی کنیزکی ماهرو، سر و قد، سیاه چشم، باریک میان و فربه سرین که جامه ای فاخر در بر داشت حاضر آورد و کنیزک در خوبرویی چنان بود که شاعر گفته:

ماند به نارون قد آن ماه سیم‌تن
گر آفتاب و ماه بود بار نارون

آن آفتاب و ماه پر از توده توده مشک
و آن توده توده مشک پر از حلقه و شکن

و آن حلقه و شکن همه پر بند و تاب و چین
و آن بند و تاب و چین همگی دام مرد و زن

چون وزیر او را بدید بپسندید. روی به دلّال کرده قیمت باز پرسید. دلّال گفت: ده هزار دینار او را قیمت داده اند، ولی خواجۀ او سوگند یاد می‌کند که ده هزار دینار قیمت کبکان و مرغان نمی‌شود که او خورده و بهای خلعت و اجرت آموزگار او نیست که او را خط و نحو و لغت و تفسیر و اصول فقه و طب و تقویم آموخته و ضرب آلات طربش یاد داده. وزیر گفت: خواجۀ کنیزک نزد من آورید. دلّال خواجۀ کنیزک حاضر آورد. مردی بود عجم و کهنسال که از غایت پیری، پوستی و استخوانی گشته بود. وزیر با اوگفت: راضی هستی که ده هزار دینار قیمت این کنیزک از سلطان محمد بن سلیمان زینی بستانی؟ آن مرد گفت: چون مشتری سلطان است، مرا فرض است که کنیز به هدیه دهم. در آن هنگام وزیر به حاضر آوردن مال فرمان داد.

چون مال حاضر آوردند، وزیر زرها به خواجۀ کنیزک بشمرد. پس از آن دلّال گفت: اگر وزیر دستوری دهد، سخنی گویم. وزیر گفت: بازگو. دلّال گفت: ای وزیر، مرا رأی این است که این کنیزک را امروز خدمت سلطان مبر که او از راه دراز آمده و از رنج سفر نیاسوده، حالتش دگرگون است، تا ده روز او را در قصر نگاهدار تا اینکه راحت یابد و بر حسن او بیفزاید. پس از آن به گرمابه برده جامه‌های نکویش در برکن و در پیشگاه سلطانش حاضر آور.

وزیر رأی دلّال صواب یافت. کنیزک را به قصر خود در خلوتی جداگانه جای داد و تمامت مایحتاج از بهر او آماده کرد و خدمتگزاران بر وی بگماشت و دیرگاهی حال بدین منوال بود. از قضا فضل بن خاقان پسری قمر منظر و سیم اندام و عنبرین موی داشت بدان سان که شاعر گفته:

به ابروان چو کمان و به گیسوان چو کمند
لبانش سوده عقیق و رخانش ساده پرند

پرند لاله فروش و عقیق لؤلؤپوش
کمان غالیه توز و کمند مشکین بند

و آن پسر سیم بر از قضیّت دختر آگاه نبود و پدرش به کنیزک گفته بود که: ترا از بهر ملک محمد سلیمان زینی خریده ام و مرا پسری هست. تو خویشتن از او نگاهدار و زنهار که رخ بر وی منما. کنیزک گفت: «سمعاً و طاعتاً»‏ تا اینکه کنیزک روزی از روزها به گرمابه اندر شد و پاره ای از کنیزکان به خدمتش قیام کردند.

چون از گرمابه به در آمد جامه‌های فاخر بپوشید و به نیکویی اش بیفزود و به نزد زن وزیر آمد و دست او را ببوسید. زن وزیر گفت: ای انیس الجلیس، در گرمابه بر تو چه گذشت؟ گفت: ای خاتون، جز غیبت تو منقصتی نبود. خاتون با کنیزکان گفت: برخیزید تا به گرمابه شویم. کنیزکان برخاسته با خاتون به گرمابه رفتند و خاتون دو کنیز خردسال بر در قصری که انیس الجلیس در آنجا بود بگماشت و با ایشان گفت: کس نگذارید که نزد انیس الجلیس رود، کنیزکان گفتند: سمعاً و طاعتاً.

پس از ساعتی، پسر وزیر که علی نورالدین نامداشت درآمد و از مادر خویش جویان گشت. کنیزکان گفتند: به گرمابه اندر است. انیس الجلیس از درون قصر آواز علی نورالدین را بشنید، با خود گفت: کاش می‌دانستم که این پسر چه کاره است که وزیر با من می‌گفت که اگر او در برزنی، زنی را ببیند با او درآمیزد. به خدا سوگند من آرزو دارم که او را ببینم. آن گاه بر پای خاسته پیش رفت و به سوی علی نورالدین نظاره کرد. دید پسری است ماهروی. شیفتۀ جمال او گشته گفت:

عاشق آنم که عنابش همی دارد شکر
فتنۀ آنم که سنجابش همی پوشد حَجَر

سوی من بنگر، چو خواهی عاشق سیمین سرشک
سوی او بنگر، چو خواهی دلبر زرّین کمر

و پسر را نیز چشم بر وی افتاد. فریفتۀ آن پریروی گشته گفت:

ای تازه‌تر از برگ گلی تازه به بر بر
پرورده ترا خازن فردوس به بر بر

در سیم حجر داری و در ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر

زین روی همی سجده بَرَد ای بت مهروی
ترسا به چلیپا بر و حاجی به حجر بر

چون پسر و دختر هر دو به دام عشق یکدیگر گرفتار شدند

زن وزیر جوان این سخن بشنید نزد انیس الجلیس شد و ماجرا باز پرسید. انیس الجلیس گفت: ای خاتون، من نشسته بودم که کودکی زیبا روی درآمد و با من گفت: تو همانی که پدرم ترا از برای من خریده؟ گفتم: آری. به خدا سوگند ای خاتون، من سخن او را راست پنداشتم. آن گاه پیش من آمده مرا از آن خود کرد. انیس الجلیس گریان شد و زن وزیر نیز با کنیزکان بگریستند و سیلی بر روی خویشتن همی زدند و بیم از علی نورالدین داشتند که مبادا پدرش او را بکشد.

پس در آن حال وزیر از درآمد و سبب گریستن باز پرسید. زن وزیر ناچار او را از کار آگاه کرد. وزیر جامه‌ها بدرید و زنخدان فروکند. زن وزیر گفت: خود را مکش، من ده هزار دینار قیمت کنیز را از مال خود بدهم. وزیر گفت: مرا حاجت به قیمت کنیز نیست ولکن بیم آن دارم که جان و مالم هر دو برود. زن گفت: یا سیّدی سبب چیست؟ گفت: مگر تو ندانی که این دشمن جان من که معین بن ساوی نام دارد در آن ساعت که این حادثه بشنود سلطان را آگاه کند و با او گوید:

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.


برای مشاهده مطالب مشابه با گروه شعر و حکایت های ساعد نیوز همراه باشید.



دیدگاه ها

  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها