به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی ساعد نیوز به نقل از فارس، در عصر روز جمعه چهارم خرداد 1358، هنگامی که حجتالاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی از اعضای اصلی شورای انقلاب و افراد مؤثر نظام در منزل بود، دو نفر به قصد ملاقات وی و با ادعای این که حامل نامهای از جانب یکی از مقامات مملکتی هستند، اجازه حضور خواسته و داخل منزل شدند.
در آن روز بر حسب اتفاق، پاسدار محافظ حجتالاسلام هاشمی در منزل نبود و جوان ضارب با سوء استفاده از این موقعیت، قصد ترور او را داشت که بر اثر درگیر شدن با آقای هاشمی، موفق به انجام صحیح نقشهاش نشد. در اثر این سوء قصد، هاشمی از پشت هدف اصابت گلوله قرار گرفت که پس از آن برای مداوا به بیمارستان شهدای تجریش منتقل شد.
وی چند روز پس از بستری شدن در بیمارستان مذکور، کنفرانسی مطبوعاتی ترتیب داد و به سوالات خبرنگاران پاسخ گفت.
هاشمی رفسنجانی درباره شب حادثه چنین گفت:
عصر جمعه که تصادفاً یکی از پاسدارهایی که محافظ من بود منزل نبودند حدود ساعت نزدیک 9 بود که با افاف گفتند دو نفر نزدیک خانه هستند و نامهای از آقای ناطق نوری دارند. من گفتم بگویید بیایند تو، بعد به من خبر دادند که آمدند داخل در اتاق پذیرایی نشستهاند.
طبق معمول من به خاطر اینکه مردم بتوانند حرفهایشان را به ماها بزنند و درد و دلهایشان را بکنند بنا این بود که در ملاقات اشخاص سختگیری نکنند. آمدند در خانه من وقتی که به اتاق پذیرایی رفتم دیدم که یک جوانی آنجا نشسته با یک پاسداری در خانه ما.
بعد پاسدار رفت بیرون و آن جوان بود. من چون گفتم کار دارم زودتر این نامه را بدهید ببینم چیکار دارید، وقت تلف نکنید ایشون پا شد آمد و جلو صندلی که من نشسته بودم با نیم متر فاصله ایستاد و چیزی از تو جیبش درآورد و گفت متاسفانه اشتباهی آوردم نامه را... و رنگ ورقههایش نشان می داد که همان اعلامیههایی بود که آورده بود آنجا پخش کند بعد از اقدام.
ضمن اینکه این حرف را میزد من از پایین دیدم که دستش رفت و پیراهنش را زد بالا و به طرف اسلحه دست برد. خب تقریبا برایم روشن شد که قصد سوئی دارد. فاصلهای نداشتیم بلند شدم دستش را گرفتم و همان دستش که روی اسلحه بود من آن دستش را گرفتم. من بلند شدم و او دفاع میکرد مدتی کلنجار میرفتیم. رفیق و شریکش که با او آمده بود در حیاط منزل مانده بود و جلوی پاسدارها را میگرفت که نیایند داخل اتاق.
وقتی که دید رفیقش تنهایی نمیتواند در اتاق کاری انجام دهد و گیر افتاده و خانم و اینها هم آمدند کمک من. او پاسدارها را تهدید کرده بود و خودش هم آمد داخل اتاق. موقعی که رسید اسلحه آن طرف دست من بود ولی با او هنوز کلنجار میرفتیم، تمام نشده بود و او مسلحی بود که دستش آزاد بود و ما هم گرفتار درگیری با او بودیم و شلیک کرد و آنچه که من احساس کردم اینکه یک تیر از پشتم زد و از شکمم آمد بیرون. من دیگر قدرت مقاومت نداشتم و من نشستم روی زمین و آنجا خانم و بچهها کمک کردند که مانع او شدند که به سر من تیر بزند یا به جاهای حساستر تیر بزند. بعد در رفتند و اسلحه هم دست من بود و فرار کردند.
* روایت همسر آیت الله هاشمی رفسنجانی از روز حادثه
هنگام شب دو نفر به درب منزل مراجعه میکنند و اظهار میدارند که ما حامل پیام خصوصی برای آیتالله هستیم. محافظین به آنان اجازه ورود میدهند و پس از نشستن در اتاق و حرکات غیرعادی مراجعهکنندگان، آیتالله هاشمی به قصد آنان آگاه میشود و با آنان کلنجار میشود.
پاسدار ما نیز در حیاط بود کنار حوض. غروب بود و هوا تاریک شده بود. پاسدار از پشت شیشه میبیند که آقای هاشمی با یک نفر دیگر گلاویز شدهاند. من در را که باز کردم و این صحنه را دیدم رفتم داخل. آن مرد چند بار به صورت آقای هاشمی زده بود و صورت او سیاه شده بود. بعد نفر دوم منافقین با اسلحه وارد اتاق شد. اول فکر کردم که یکی از پاسدارها برای کمک آمده. اما دیدم نه، این آدم غریبه است. پریدم جلو. آقای هاشمی را پرت کردم روی زمین.
یادم آمد که منافقین به سر آقای مطهری شلیک کرده بودند. خودم را انداختم روی آقای هاشمی و دستهایم را دور سر او گرفتم. این پدرسوخته نیز هیچ ابا نکرد. دستش را زیر دست من آورد و دو تا تیر پشت سر هم خالی کرد. یک تیر هم زد به دیوار اتاق و از در رفت. احتمال داد که آقای هاشمی کشته شده است. او که رفت، من بلند شدم. دیدم خون از شکم آقای هاشمی بیرون زده. چادری را که برای نماز برداشته بودم، دور بدن آقای هاشمی بستم. فاطمه شروع کرد به جیغزدن و گریهکردن. گفتم: جیغ نزن، برو ماشین خبر کن! او رفت. خودم هم دویدم داخل کوچه و داد زدم: همسایهها یک ماشین. همسایهها یک ماشین. در حالی که دو تا ماشین در خانه داشتیم اما راننده نبود که بتواند ماشینها را ببرد. آقایی وارد خانه ما شد، گفت: ماشین آماده است. من اول وحشت داشتم. گفتم نکند این آقا از منافقین باشد.
حالم خوب نبود، گفتم: شما منافق نیستید؟ گفت: نه، خانم من همسایه شما هستم. آقای هاشمی را بغل کردیم و گذاشتیم توی ماشین. مهدی هم پرید داخل ماشین. من بدون جوراب و کفش سوار ماشین شدم تا برویم به بیمارستان. رفتیم بیمارستان شهدا. تا ما به بیمارستان برسیم، فاطمه از خانه با بیمارستان تماس گرفته و گفته بود که پدرم تیر خورده، بیمارستان را آماده کنید. در خیابان ما به یک چراغ قرمز طولانی برخوردیم. من سرم را از ماشین بیرون آوردم و به پلیسی که سر چهارراه بود، گفتم: چراغ را سبز کن. آقای هاشمی در این ماشین است. تیر خورده. پلیس سریع چراغ را سبز کرد. رسیدیم دم بیمارستان. دیدیم که منتظرند. همسایه ما، آقای هاشمی را بغل کرد و خودش برد به داخل آسانسور. من هم همراهش رفتم. وارد بخش که شدیم، دیدیم همه چیز آماده است. آقای هاشمی را گذاشتند روی تخت...