حکایت زیبا و آموزنده عاشق گردو باز
حکایت جالب عاشق گردو باز از دفتر ششم مثنوی مولوی است که به صورت حکایت نیز نوشته شده است. در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پخته ام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتظرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد.
هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قو ْلَم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی.
آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو یافت کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما می آید از خود ماست.
حکایت عاشق گردو باز در دفتر ششم مثنوی
عاشقی بوده ست در اَیّام پیش پاسْبانِ عَهدْ اَنْدَر عَهدِ خویش
سال ها در بَندِ وَصْلِ ماهِ خود شاهْمات و ماتِ شاهَنْشاه خود
عاقِبَت جوینده یابنده بُوَد که فَرَج از صَبر زاینده بُوَد
گفت روزی یارِ او کِامْشب بیا که بِپُختَم از پِیِ تو لوبیا
در فُلان حُجْره نِشین تا نیمْ شب تا بِیایَم نیمْ شب من بی طَلَب
مَرد قُربان کرد و نان ها بَخش کرد چون پَدید آمد مَهَش از زیرِ گَرد
شب در آن حُجْره نِشَست آن گُرمْ دار بر امیدِ وَعْدهٔ آن یارِ غار
بعدِ نِصْفُ اللَّیْل آمد یارِ او صادِقُ الْوَعْدانه آن دِلْدارِ او
عاشقِ خود را فُتاده خُفته دید اَنْدکی از آستینِ او دَرید
گِردَکانی چندش اَنْدَر جیب کرد که تو طِفْلی گیر این می باز نَرد
چون سَحَر از خوابْ عاشق بَر جَهید آستین و گِردَکان ها را بِدید
گفت شاهِ ما همه صِدْق و وَفاست آنچه بر ما می رَسَد آن هم زِ ماست
ای دلِ بی خوابْ ما زین ایمِنیم چون حَرَس بر بامْ چوبَک می زَنیم
گِردَکانِ ما دَرین مَطْحَن شِکَست هر چه گوییم از غَمِ خود اندک است
عاذِلا چند این صَلایِ ماجَرا پَند کَم دِهْ بعد ازین دیوانه را
من نخواهم عِشْوهٔ هِجْران شُنود آزْمودَم چَند خواهم آزْمود؟
هرچه غیرِ شورش و دیوانگی ست اَنْدَرین رَهْ دوری و بیگانگی ست
هین بِنِه بر پایَم آن زَنْجیر را که دَریدَم سِلْسِلهٔ تَدْبیر را
غیرِ آن جَهْدِ نِگارِ مُقْبِلَم گَر دو صد زنجیر آری بُگْسِلَم
عشق و ناموس ای برادر راست نیست بر دَرِ ناموس ای عاشق مَایست
وَقتِ آن آمد که من عُریان شَوَم نَقْش بُگْذارم سَراسَر جان شَوَم
ای عَدوِّ شَرم و اندیشه بیا که دریدم پردهٔ شرم و حیا
ای بِبَسته خوابِ جانْ از جادُویی سَختْ دلْ یارا که در عالَمْ تویی
هین گِلویِ صَبر گیر و می فَشار تا خُنُک گردد دلِ عشقْ ای سَوار
تا نَسوزَم کِی خُنَک گردد دِلَش؟ ای دلِ ما خاندان و مَنْزِلَش
خانهٔ خود را هَمی سوزی بِسوز کیست آن کَس کو بِگویَد لایَجوز؟
خوش بِسوز این خانه را ای شرِمَست خانهٔ عاشق چُنین اولی تَراست
بعد ازین این سوز را قِبْله کُنم زان که شَمعَم من به سوزِش روشَنَم
خواب را بُگْذار امشب ای پدر یک شَبی بر کویِ بی خوابانْ گُذَر
بِنْگَر این ها را که مَجْنون گشته اند هَمچو پَروانه به وَصْلَت کُشته اند
بِنْگَر این کَشتیِّ خَلْقانْ غَرقِ عشق اَژدَهایی گشت گویی حَلْقِ عشق
اَژدَهایی ناپَدیدِ دلْ رُبا عقلِ هَمچون کوه را او کَهْرُبا
عقلِ هر عَطّار کاگَهْ شُد ازو طَبْله ها را ریخت اَنْدَر آبِ جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد لَمْ یَکُنْ حَقًّا لَهُ کُفْوًا اَحَد
ای مُزَوِّر چَشمْ بُگْشای و بِبین چند گویی می نَدانَم آن و این؟
از وَبایِ زَرْق و مَحْرومی بَرآ در جهانِ حَیّ و قَیّومی دَر آ
تا نمی بینم هَمی بینم شود وین نَدانَم هات می دانم بُوَد
بُگْذَر از مَستیّ و مَستی بَخش باش زین تَلَوُّن نَقْل کُن در اِسْتِواش
چندِ نازی تو بِدین مَستی بَسْ است بر سَرِ هر کویْ چندان مَست هست
گَر دو عالَم پُر شَود سَرمَستِ یار جُمله یک باشند و آن یک نیست خوار
این زِ بسیاری نَیابَد خواری یی خوار کِه بْوَد؟ تَنْ َپَرَستی ناری یی
گَر جهان پُر شد زِ نورِ آفتاب کِی بُوَد خوار آن تَفِ خوشْ اِلْتِهاب؟
لیک با این جُمله بالاتَر خُرام چون که اَرْضُ اللهِ واسِعْ بود و رام
گَرچه این مَستی چو بازِ اَشْهَب است بَرتَر از وِیْ در زمینِ قُدس هست
رو سِرافیلی شو اَنْدَر امتیاز در دَمَنده یْ روح و مَست و مَست ساز
مَست را چون دلْ مِزاح اندیشه شُد این ندانم و آن ندانم پیشه شُد
این ندانم وان ندانم بَهْرِ چیست؟ تا بگویی آن که می دانیم کیست
نَفْیِ بَهْرِ ثَبْت باشد در سُخُن نَفْی بُگْذار و زِ ثَبْت آغاز کُن
نیست این و نیست آن هین واگُذار آن کِه آن هست است آن را پیش آر
نَفْی بُگْذار و همان هستی پَرَست این دَر آموز ای پدر زان تُرکِ مَست
همراهان عزیز ساعدنیوز لطفا نظرات خود را درباره این حکایت زیبا با ما به اشتراک بگذارید.