حکایت زیبا و آموزنده دعای مادر
بایزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.
به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.
برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.
بستان العارفین.
حکایت دعای مادر در کتاب فارسی هفتم با معنی
از بایزید بسطامی –رحمة الله علیه- پرسیدند که ابتدای کار تو چگونه بود؟
از بایزید بسطامی -رحمت خداوند بر او باد- پرسیدند که تو چگونه به این مقام و مرتبه رسیدی؟
گفت: من ده ساله بودم، شب از عبادت خوابم نمی برد.
گفت: هنگامی که من ده سال داشتم، شب ها نمی خوابیدم و مشغول عبادت می شدم.
شبی مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است، نزد من بخسب.
یک شب مادرم از من درخواست کرد که : امشب سرد است پیش من بخواب.
مخالفت با خواهش مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم.
از آن جایی که مخالفت کردن با درخواست مادرم برای من سخت بود، قبول کردم.
آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم.
آن شب اصلا خوابم نبرد و نتوانستم نماز شب به جا آورم.
یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر مادر داشتم.
یک دستم در دست مادر بود و دست دیگرم زیر سرش بود تا راحت بخوابد.
آن شب، هزار «قل هو الله احد» خوانده بودم.
آن شب هزار بار سوره توحید را خوانده بودم.
آن دست که زیر سر مادرم بود، خون اندر آن خشک شده بود. گفتم: «ای تن، رنج از بهر خدای بکش.»
آن دستم که زیر سر مادر بود، بخاطر آنکه بی حرکت مانده بود و خون در آن در جریان نداشت، خشک و کرخت شد. به بدن خودم گفتم به خاطر خداوند و خشنودی او، امشب رنج و سختی را تحمل کن.
چون مادرم چنان دید، دعا کرد و گفت: «یا رب، تو از وی خشنود باش و درجتش، درجه اولیا گردان.»
وقتی مادرم مرا در آن وضعیت دید برایم دعا کرد و گفت: خدایا تو از فرزندم راضی باش و مقام و مرتبه اش را در ردیف بزرگان قرار بده.
دعای مادرم در حق من مستجاب شد و مرا بدین جای رسانید.
دعای خیر مادرم درباره من پذیرفته شد و آن دعای خیر مرا به این جایگاه رسانید.
نگاهی به زندگی بایزید بسطامی
ابویزید طیفور پسر عیسی پسر سروشان بسطامی ملقب به سلطان العارفین در نیمه نخست قرن دوم هجری یعنی در سال آخر دوره ی حكومت امویان از ایالت كومش (قومس) در شهر بسطام در محله مؤبدان(زرتشتیان) در خاندانی زاهد و متقی و مسلمان متولد شد. (بعضی از پژوهشگران پدران بایزید من جمله سروشان را پیرو آئین مهر دانسته اند.) فصیح احمد خوافی وی را زادهٔ سال ۱۳۱ هجری و جَدِّ او سروشان را والی ولایت قومس) کومش (دانسته است. جَدِّ بایزید بسطامی بنا بر بعضی روایات، زرتشتی بود و پدرش یکی از بزرگان بسطام بود. محله موبدان بسطام، محل ولادتش بود و بعد به اسلام روی آورد.
بایزید بسطامی از مریدان امام جعفر بن محمد الصلدق بوده و صد و بیست بزرگ دیگر را خدمت کرده است. بایزید بسطامی از نظر مشایخ شخص بزرگواری بوده و سخنان بسیاری در حق وی گفته شده است. او در بادیه شام به بازه سی سال میگشت و بر نه شریعت مقدسه بمدت دوازده سال سختی کشید تا به انجا رسید.
بعضی از آثار بایزید بسطامی عبارتست از:
النور من کلمات ابی طیفور که عبدالرحمن بدوی در کتاب شطحات الصوفیه خود آنرا چاپ کرده است ، این کتاب تألیف یکی از خلفای بایزید بسطامی به نام سهلکی است.
رساله احکام القضا و القدر
مسائل الرهبان
یکی از دیگر اثار بایزید بسطامی، بستان العارفین نام دارد.
بایزید بسطامی به روایت سهلكی آنچه را از دیگران درباره احوال و اسرارش پنهان میکرد پیش این برادرزاده خود آشكار می كرد و نقل کرده اند که ابوموسی در زمان مرگ گفته بود از بایزید بسطامی چهارصد سخن را به گور می برم چون هیچكس را اهل آن ندیدم كه با وی بگویم( راستی هیچ فكر كرده اید كه سخنان مورد بحث چه بوده و درجه ی اهمیت آن تا چه حد بوده است كه برادرزاده ی بایزید بسطامی در تمام مدت عمر خود هیچكس را نیافته كه آن ها را با او درمیان بگذارد و ناگزیر آن ها را با خود به گور برده است.) وقت که بایزید بسطامی فوت کرد ، ابوموسی تنها بیست و دو سال داشت و سالها پس از بایزید بسطامی نیز زندگی کرد.