ضرب المثل هایی با مفهوم حرص و طمع
کلمه حرص در لغت به معنی میل شدید است. در اصطلاح، زمانی که آدم ها با حالت طلب و خواهش زیاد به سراغ چیزی می رود به این وضعیت حرص گفته می شود. عموم مردم فکر می کنند، حرص معنی منفی دارد، ولی در واقع منفی بودن آن بسته به این است که افراد به چه چیزی حرص داشته باشد.اغلب حرص بار منفی دارد و هر وقت به کار می رود حرص بر مال و ثروت و مقام و مثل آن به ذهن می رسد اما بار مثبت هم دارد و در موارد پسندیده نیز به کار می رود و این هنگامی است که این صفت در مورد میل شدید به کارهای نیک و خیر به کار رود.میل شدید به چیزی یا برای به دست آوردن چیزی را حرص می نامند. همین طور میل شدید نفس از روی ولع را طمع گویند. حِرص و طمع از رذیلت های اخلاقی محسوب می شود.درباره حرص و طمع ضرب المثل های زیادی وجود دارد که در ادامه به آن اشاره میکنیم.
ضرب المثل هایی درباره حرص و طمع
طمع از مال مردمان بردار.
دندان طمع، کندنی است. دندان طمع را بکن بینداز دور!
حریص دائم در غم است. هر چه دارد پندارد کم است.
حریص را نکند نعمت دو عالم سیر.
گرگ همیشه گرسنه است.
طمع را سر بِبُر، گر مرد مردی.
آدم طماع هفت کیسه دارد, هر هفت تا هم خالی!
آزمند همیشه نیازمند است.
حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. (سعدی)
بدی در جهان، بدتر از آز نیست. (فردوسی)
بسا کس که داد از طمع، جان به باد. (اسدی)
طمع می بَرَد از رخ مرد، آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب. (سعدی)
هست زیر فلک گردنده
قانع، آزاده و طامع، بنده. (جامی)
مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست. (مسعود سلمان)
هر که را با طمع سر و کار است
گر عزیز جهان بُوَد، خوار است. (مکتبی)
اشعاری با مفهوم حرص و طمع
لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم
هستم آزرده و بسیار ستم می بینم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
از چشم خود ندارد ، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش ، کان بی جگر نباشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن
همه گان راه گرامی ِ آزادی را می شناسند
حسد جان را نمی گزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری از صائب درخصوص طمع
تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را
از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
سینه اش از باده لعلی بدخشان می شود
هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است
تا تو می سازی بلند ای کوه تمکین دست را
بس که از دل های خونین است زلفش مایه دار
می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را
پای ایمان جهانی در خم لغزیدن است
بر میاور ز آستین ای دشمن دین دست را
رشته نازک، گوهر دلها ازان نازک تر است
زینهار آهسته کش در زلف مشکین دست را
بحر را سر پنجه مرجان نیندازد ز جوش
چند بر دل می نهی از بهر تسکین دست را
فرصت خاریدن سر، خواجه را از حرص نیست
کی معطل می گذارد جسم گرگین دست را
خون گریبان می درد از زخم هر دم بر تنم
تا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست را
بر نمی دارد گل از دامان شبنم دست خویش
چون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست را
قمریان را عقده ای ای سرو از دل باز کن
تا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست را
بیستون را تیشه ام در حمله اول گداخت
نیست با من نسبتی فرهاد سنگین دست را
خشک می گردد ز حیرت چون به دامانش رسد
می کنم بی طاقتی چندان که تلقین دست را
کی به خون قطره صائب پنجه رنگین می کند؟
آن که چون مرجان کند از بحر خونین دست را