ضرب المثل نازم این سر را كه تا به حال نشكسته
ضرب المثل گونه ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن ها نهفته است. بسیاری از این داستان ها از یاد رفته اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ با این حال، در سخن به کار می رود. شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی: داستان زدن) است. در ادامه با ضرب المثل نازم این سر را كه تا به حال نشكسته بیشتر آشنا شوید.
داستان ضرب المثل نازم این سر را كه تا به حال نشكسته
در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود که هیچ وقت با کسی مرافعه نداشت. یکی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می کند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشکسته؟» می گوید برای اینکه هیچ وقت با کسی دعوا و نزاع نداشته.»
رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شکنم.»
بعد از اینکه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر کسی به دنبال کار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می کند و بنا می کند زمین هایش را که حاصل بوده آب دادن. مردی هم که گفته بود سر او را می شکند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می کند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق که می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت کند، هرکس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند که بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می کشد و جلو آب را باز می کند و می گوید:« بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.»
گونه دیگری از داستان
يکي بود، يکي نبود. آدم بسيار خوش اخلاقي بود که در عمرش با کسي دعوا نکرده بود. هميشه لبخند مي زد و هميشه با روي خوش با ديگران حرف مي زد. هيچ کسي نتوانسته بود او را عصباني کند و هيچ کس از او حرف زشت و بد و بيراه نشنيده بود.
يک روز چند نفر دور هم نشسته بودند و از هر دري حرفي مي زدند. گل مي گفتند و گل مي شنيدند که ناگهان همان آدم خوش اخلاق، با صورتي خندان از راه رسيد و به همه سلام کرد. يکي از دوستانش که توي آن جمع بود، براي خوش آمد گويي به دوست خوش اخلاقش با صداي بلند جواب سلامش را داد، دستي به سر دوستش کشيد و گفت: «بنازم اين سر را که تا به حال نشکسته.»
همراهان او از اين حرف شگفت زده شدند و گفتند: «مگر سر بقيه ي مردم زخم و زيلي شده که تو به سر دوستت افتخار مي کني؟»
او گفت: «بله. سر همه ي ما خلاصه يک روزي شکسته. چون همه ي ما يک روز گرفتار جنگ و دعوا با اطرافيانمان شده ايم و توي دعوا ضربه اي به سرمان خورده و خونين و مالين شده ايم. اما بعد، سرمان خوب شده و فراموش کرده ايم. ولي اين دوست من، تا به حال با کسي دعوا نکرده و کسي نتوانسته او را عصباني کند و به جنگ و دعوا وا دارد تا سرش بشکند.»
همه به دوست خوش اخلاق تبريک گفتند و ساعتي با هم گپ زدند و خوش و بش کردند و رفتند. اما يکي از آن ميان تصميم گرفت هر طوري شده حرص آدم خوش اخلاق را در آورد و او را عصباني کند و به هر ترتيبي شده دعوايي با او راه بيندازد تا به بقيه ثابت کند که هر آدمي ممکن است روزي عصباني شود.
چند روزي گذشت. يک روز اين آقا خبردار شد که آقاي خوش اخلاق براي آب دادن به مزرعه اش به بيرون از شهر رفته است. با خودش گفت: « به به! فرصتي از اين بهتر براي عصباني کردن او پيدا نخواهم کرد. او هم مثل بقيه ي کشاورزان زحمت زيادي براي کشت و کار مزرعه اش کشيده است. اگر نگذارم آب به مزرعه اش برسد، زحماتش از بين مي رود و عصباني مي شود.»
با اين فکر، بيلي برداشت و راه افتاد و رفت تا به سر جوي آبي رسيد که آب را به مزرعه ي آدم خوش اخلاق مي رساند. اما پيش از آن که به مزرعه برود، دوستانش را خبر کرد و گفت: «بياييد و از دور و نزديک شاهد ماجرا باشيد. امروز مي خواهم کاري بکنم که رفيق خوش اخلاق مان عصباني شود. امروز مي خواهم هر طور شده با او دعوايي راه بيندازم و سرش را بشکنم.»
دوستان او راه افتادند و هر کدام پشت تخته سنگي يا درختي مخفي شدند و از دور به رفتار آن دو نفر چشم دوختند تا ببينند چه مي شود و ماجرا به کجا مي رسد.
آقاي خوش اخلاق با خيال راحت مشغول آب دادن مزرعه اش بود که ناگهان ديد آب جوي قطع شد و ديگر آبي به مزرعه اش نرسيد. هنوز اول کار بود. هنوز چيزي از کشت و کار او آب نخورده بود. او خودش را آماده کرده بود که تا عصر مزرعه اش را آبياري کند. اگر آب به مزرعه اش نمي رسيد، در آن هواي گرم، محصولاتش از بين مي رفت و کشت و کارش مي سوخت.
آدم خوش اخلاق، کنار جوي آب را گرفت و رفت تا ببيند چرا آب جوي قطع شده است. رفت تا رسيد به مردي که تصميم گرفته بود او را عصباني کند. مرد خوش اخلاق از تصميم و نقشه ي او خبر نداشت. نگاهي به جوي آب و بيل او انداخت و ديد که او جلو آب را بسته و آب را به طرف زميني خشک و بي حاصل هدايت کرده که هيچ محصولي در آن کاشته نشده است. مرد خوش اخلاق خنديد و گفت: «امروز نوبت آب مزرعه ي من است. آن وقت تو جلو آب را گرفته اي و آن را به طرف اين زمين خشک فرستاده اي، منظورت چيست؟»
او گفت: «منظورم چيست؟ خوب معلوم است. مي خواهم علف هاي هرز هم آب بخورند به من چه که مزرعه ي تو تشنه است. من تصميم گرفته ام به اين زمين بي حاصل آب بدهم.»
مرد خوش اخلاق ديد که اين بابا سر جنگ دارد او که اهل جنگ و دعوا نبود، رو کرد به او و گفت: «خدا پدرت را بيامرزد. حرف حساب جواب ندارد راست مي گويي. علف هاي هرز هم به آب نياز دارند. من مي روم توي مزرعه ام. وقتي که آبياري علف هاي هرز تمام شد، جلو آب را باز کن تا به مزرعه ي من هم آبي برسد.»
بعد هم خداحافظي کرد و راه افتاد.
چند لحظه بعد، مردي که مي خواست او را عصباني کند، از کارش خجالت کشيد و راه آب را به طرف مزرعه ي مرد خوش اخلاق باز کرد.
کاربرد ضرب المثل ضرب المثل نازم این سر را كه تا به حال نشكسته
از آن به بعد درباره ی آدم های خیلی خوش اخلاق می گویند: «بنازم این سر را که تا به حال نشکسته!»