به نام عشق که زیباترین سرآغاز است
هنوز شیشه عطر غزل درش باز است
جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است
هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است
پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است
به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است
بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است
****
ما را ببخش
پولمان نرسید
از تهران مداح دعوت کنیم
کرایه استریو و اکو هم نداشتیم
صدای بد مرا بپذیر
از اینجا
از همین بلندگوی دستی
****
لب این حوض می نشینم
چنگ ابی بر می دارم
و به آن زل می زنم
وقتی بهانه ای ندارم
برای سرودنت
****
هنر من سرودن نظم است
به همین علت است بی نظمم
برخلاف جماعت شعرا
من نه اهل بساط نه بزمم
مخلص شاعران شیرازم
چاکر عالمان خوارزمم
مثل ران گراز ده ساله
اندکی غیرقابل هضمم
پشت جبهه به یاری کلمات
تا بخواهند بنده می رزمم
به علاوه کتاب هم دارم
بنده یک شاعر اولوالعزمم
****
بهار
ناگهان
شیشه های خانه بی غبار شد
آسمان نفس کشید
دشت بی قرار شد
بهار شد!
****
هزار بار گفتم
با این بادهای هرزه نپر
به آنها نخ نده
حالا
بالای آن دکل
با سیم های لخت فشار قوی
دست و پنجه نرم کن
ـ بادبادک جوان ـ
****
گور تا گور
به دنبالت می گردم
سنگ تا سنگ
گور تا گور
چه بی خیال آرمیده ای
در سلول انفرادی ات بهرام
هنوز هم گورهای این بیابان
زندانی اند در پیراهن های راه راهشان
برخیز
به رگبارشان ببند
تا بیارامند در گورهای دسته جمعی
****
مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان، توبه ما را مشکن
چون توبه عاشقان به مویی بند است
****
از غیر تو بی نیاز کردند مرا
با عشق تو هم تراز کردند مرا
تا فاش شود فقط تو در قلب منی
جراحی قلب باز کردند مرا
****
خورده است ولی غیر ارادی خورده است
از شدت غم ز فرط شادی خورده است
افتاده زمین و بر نمی خیزد… وای
این تاک گمان کنم زیادی خورده است
****
هر چند که دل به شعر من باخته ای
افسوس مرا هنوز نشناخته ای
این روح ترانه جوش پنهان در من
ای دوست تویی که پوست انداخته ای
****
هزار آینه مبهوت بی شماری تو
هزار بادیه مجنون نی سواری تو
بهار آمده با لاله های سینه زنش
پی زیارت باغ بنفشه کاری تو
هلا که جمع نقیضین بوسه و عطشی
ندیده ام لب خشکی به آبداری تو
چه جای نغمه در این روزگار یأس مگر
به روی دست تو پرپر نشد قناری تو؟
هم او که نامه برایت نوشت با خنجر
ببین که آمده از پشت سر به یاری تو
دریغ,کاری از این طبع مرده ساخته نیست
به جز شمردن گلزخم های کاری تو
به ما مخند که جای گریستن بر خویش
نشسته ایم دمادم به سوگواری تو
****
خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است
همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است
چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی
که هم زمان غمِ نانْ شعر و بوی نانْ شعر است
تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که می چکد از چشم آسمان شعر است
از این که دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است
به گوشه گوشه شهرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است
خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است
****