حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم
شوریده وار و پریشان
بر خزه ها و خیزاب ها
به بیراهه و راهها تاختن
بی تاب، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت می دارم
****
دست های تو
تصمیمم بود
باید می گرفتم و
دور میشدم…
****
دوستت دارم
و پنهان کردن آسمان
پشت میله های قفس
آسان نیست
آن چه که پنهان می ماند خون است
خون است و عسل
که به نیش زنبوری
آشکار می شود
دوستت دارم
و نقشه ای از بهشت را می بینم
دورادور
با دو نهر از عسل
که کشان کشان
خود را به خانه من می رسانند
****
اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستی
به حسرت زنده رود زنده نمی شود رود،
خاکت را زیر و رو کن
ریشه و آبی مباد که نمانده باشد،
سقفی دارد زندگی
کف نیستی ناپدید است،
به رنگ و بوی تو خود شادمان می توان بود
****
بی آنکه تو را ببینم
در تو رها می شوم
و در کف دریا چشم می گشایم
رودم
و به غرق شدن در تو معتادم!
****
آنقدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم
شکرانهٔ روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام.
****
در هر ایستگاهی که پیاده شوی
کنار توام
این قطار
مثل همیشه در کف دستم راه می رود
****
دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند
دوست دارم
شب، لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن کند
اما نه آفتاب است و نه ماه
عصرگاهی غمگین است
و من این همه را جمع کرده ام
چون دلتنگ توام
****
چه چیزهای ساده ای که آدمی از یاد می برد
می بینی !
دنیا زیباست محبوب من
نمی دانستیم
برای نشستن زندگی در کنارمان
چهارپایه ای نداریم.
****
از من تنها تو مانده ای
پر باز می كنم
بالم بر آسمان غروب می سايد و شب می شود
تنها
در ظلمات جهان می گردم و
از بادها و شب پره گانم بيم نيست
از من
تنها تو مانده ای.
****
اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند
و نام تو را می پرسد
بیا در گوشَت بگویم
همین زندگی نیز
زیبا بود
****
دست های تو انگار
پرچم های صلح اند
بر خرابه ی روزهای من
که جز نشانه ای از گنج ها در او باقی نیست
زورق ها و نگهبانانی
که باروت کشف شده را به جزیره ی دور می برند.
دست های تو انگار
سیم های تارند
که ترانه های حرام را پنهانی
در آتش رودخانه های شان حفظ می کنند،
رودهایی روشن
که صورت سربازهای شکست خورده را
در آتش زخم ها می شویند.
دست های تو
صبحی روشن اند
صبح جمعه ی پاییز
که زیر ملافه ی سردی به موسیقی دوری گوش می کنم.
ای سرمای صبح
که شمدهای سفید را بر اندامم رواج می دهی
به پاس همین دست هاست
که تو را
دوست دارم.
****
می سوزم سراپا
و شمع ها روی میز
تمام حواس شان به من است
به سر انگشت های من
که قطره قطره تمام می شوند
****
امشب
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر
سیاه است
پرنده و گیلاس ها
سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد
****
می خواهم دوباره به دنیا بیایم
بیرون در، تو منتظرم بوده باشی
و بی آنکه کسی بفهمد
جای بیداری و خواب را
به رسم خودمان درآریم
****
میوه بی مانندت
عطر توست، شکوفه نارنج!
توده یی از عطرها
که از آسمانش می چینیم
چه مثل شبنم صبحگاهان باشی
چه شکل شاخه مرجان
میوه بی مانندت
عطر توست
****
تو را به ترانه ها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفه ها
که به میوه بدل می شوند
و از دستم می چینند
تو را به ترانه ها بخشیدم
****