حکایت های جالب و خواندنی درباره ریاکاری
حکایت نوعی از داستان کوتاه است که در آن درس یا نکته اخلاقی به خواننده منتقل می گردد و معمولا این درس یا نکته در انتهای حکایت مشخص می شود.شخصیت های یک حکایت ممکن است افراد حیوانات یا اشیای بی جان باشند.زمانی که حیوانات به عنوان شخصیت مطرح هستند ممکن است مانند انسان ها صحبت کنند یا احساسات انسانی از خود نشان بدهند.یکی از بهترین نمونه های حکایت در زبان فارسی را می توان در هزار و یک شب دید.حکایت ها معمولا طوری نوشته می شوند که خواننده به سادگی آنها را درک کند.ادبیاتی که در حکایت ها به کار برده می شود را ادبیات تعلیمی می نامند.برخی از حکایت ها نسل به نسل به افراد منتقل می شوند.برخی از حکایت ها سعی می کند با استعاره از اشیا و یا حیوانات نابخردی انسان را در رفتار و منش به وی نشان بدهند.بعضی حکایات ممکن است آکنده از طنز یا هزل باشند.
حکایت عابد ریاکار
عابدی بود که هر کار می کرد نمی توانست اخلاص خود را حفظ کند و ریاکاری نکند، روزی چاره اندیشی کرد و با خود گفت: در گوشه شهر، مسجدی متروک هست که کسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمی کند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم، تا کسی مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت کنم.
نیمه های شب تاریک، مخفیانه به آن مسجد رفت، و آن شب بارانی بود و رعد و برق شدت داشت.
او در آن مسجد مشغول عبادت شد، کمی که گذشت، ناگهان صدای شنید، با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید و برکیفیت و کمیت نمازش افزود و همچنان با کمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی که هوا روشن شد، خواست از مسجد بیرون بیاید زیر چشمی نگاه کرد، آدم ندید بلکه مشاهده کرد سگ سیاهی است که بر اثر رعد و برق و بارش نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده بود.
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی کرد و پیش خود شرمنده بود که ساعت ها برای سگ ریائی عبادت می کرده است، خطاب به خود گفت: ای نفس! من فرار کردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا با اخلاص خدای را عبادت کنم اینک برای سگ سیاهی عبادت کردم، وای بر من چقدر مایه تاسف است.
حکایت مرد زاهد
مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد .بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست.پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟
پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم !
پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید !
حکایت عابد بنی اسرائیلی
در بنی اسرائیل عابدی بود که پس از سالیان دراز عبادت و بندگی از خداوند در خواست کرد که مقامش را به او نشان دهد و گفت:
خدایا اگر کارهایم پسندیده تو است در کار نیک جدیت بیشتری کنم و اگر مورد رضایت تو نیست قبل از مرگم جبرانش کنم و به عبادت پردازم.
در خواب به او خبر دادند که ترا در نزد خدا هیچ عمل خوبی نیست! گفت: خداوندا پس اعمال من به کجا رفت؟ گفتند: تو عملی نداشتی زیرا هرگاه کار خوبی می کردی به مردم خبر می دادی، و جزای چنین عملی همان قدر است که تو خشنود می شدی از اطلاع مردم بر کار خوبت؛ این وضع بر عابد دشوار آمد و محزون گردید.
برای مرتبه دوم در خواب دید که به او خبر دادند که اینک جان خود را از ما بخر، در روزهای آینده، به صدقه ای که هر روز به عدد رگهای بدنت باشد بده!
گفت: خدایا چگونه با دست تهی این انفاق را بکنم؟ جواب شنید: ما هر کسی را به مقدار طاقتش تکلیف می کنیم، هر روز سیصد و شصت مرتبه بگو: (سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اکبر و لا حول ولا قوه الا بالله) هر کلمه ای از آن صدقه ای از رگ بدن است.
عابد که این سخن را شنید شادمان شد و گفت: خدایا بیش از این بفرما، به او در خواب گفتند: اگر زیادتر بگوئی جزای زیادتری خواهد برد.