تابستان امسال، ماکان از رفقای افغانستانی اش خیلی چیزها یاد گرفت. از جمله، با اصطلاح «صابکار» آشنا شد. فهمید صابکار، آدم بسیار مهم و رئیسه. واسۀ این که از رفقای افغانی اش عقب نیفته، اونم هر ماشین شاسی بلند و گران قیمتی رو که می دید، می گفت: «این، ماشینِ صابکارمه». یا هر ویلای بزرگی که می دید، می گفت: «این جا خونۀ صابکارمه». جالبه که هیچ وقت پراید یا وانت، یا خونه ها و مغازه های کوچیک رو نمی گفت مالِ «صابکارمه».
صابکارای مادرش، خاله لیلا و من را هم شناخته بود. آقای محتشم، مدیرعامل صندوق بازنشستگی مس، صابکارِ مادرش بود؛ خانم فریال مستوفی، یکی از رؤسای اطاق بازرگانی تهران که صابکار خاله لیلاش هست؛ و دکتر نیلی، رئیس سابق دانشگاه تهران که «صابکار» من هست. به نوشته ها و کارهای من، «مشق»هام می گفت، که برای «صابکارم»، دکتر نیلی، باید انجام می دادم. یک بار پدرش بهش گفت: پسرم، «صابکار» خیلی قشنگ نیست؛ ماها همه رئیس داریم، و تازه، بچه ها نه رئیس دارن، نه صابکار. امّا ماکان مصرّ بود که صابکار درسته، و به «بابا مهدی»، پدرش، گفت که بچه ها هم صابکار دارن. پدرش ازش پرسید که صابکارِ تو کیه؟ و من از جواب ماکان خشک ام زد. گفت: آقای میرزایی! آقای مهدی میرزایی، همسایۀمان، که ماکان او را «صابکارش» می داند، یکی از ملاکین بزرگ اون منطقه است.
دوتا چیز دیگر را هم فهمیده بود. اولی اش این که صابکار باید از آدم راضی باشه؛ و اِلّا مثل عمو امان الله، پدر زلیخا، که صابکارش بیرونش کرده و موتورش را هم ازش گرفته بود، صابکار، آدمو بیرون می کنه. دومی که برای اش یک مقداری مبهم بود، این بود که بعضی ها چندتا صابکار داشتن. این دومی براش مبهم بود. یک شب که داشتم براش قصۀ نمکی رو می گفتم، وسطای داستان ازم پرسید: «بابایی، شما چندتا صابکار دارین؟» مشکلِ ماکان اینه که وقتی سؤال می کنه، بزحمت می شه سرشو گول زد. چون مثلِ بازجویی، می ره برای سؤال بعدی! گفتم: «خیلی». گفت: «یعنی بجز دکتر نیلی، خیلی دیگه صابکار دارین؟» حدس زدم یه چیزایی تصور کرده، و نمی تونم دست بسرش کنم. گفتم: آره پسرم، بجز دکتر نیلی، من بازم صابکار دارم. و قبل از این که ماکان بخواهد اسامی شونو بگم، خودم بهش مابقی صاب کارامو معرفی کردم...

"صابکار" جنبۀ متبوع حکایت افغانستانی ها و ایرانی ها بود. نشان می داد که بچه های ایرانی و افغانستانی، چقدر معصومانه و مظلومانه می تونن در کنار یک دیگر بزرگ بشن، بدون درک ِ احساس متفاوت بودن از هم دیگر...️بدونِ آن که یکی خودش را ایرانی، و دیگری افغانستانی بدونه. بدونِ آن که در بستری از بغض و کینه های نژادی یا دینی نسبت بهم فرو برن. تنها چیزی که در ذهنِ ماکان نیست، اینه که عتیق الله، زلیخا، شکریه یا فتح الله، افغانستانی هستند؛ و او ایرانی. آن ها پناهنده و آواره هستند و ماکان، صاحبِ اصلی این سرزمین، که اسم اش ایران است؛ با فرهنگ و تمدنِ غنیِ ایرانی - اسلامی اش. کاش می شد زلیخاها و ماکان ها، در همان حال وهوایِ کودکی می ماندند و مثلِ ماها، بزرگ نمی شدند؛ که بفهمند از هم دیگر متفاوت اند. کاش ماکان بزرگ تر هم که می شد، همچنان بزرگ ترین عشق اش سوار شدن پشتِ موتورِ عمو امان الله، پدر ِ فتح الله، باقی می ماند. کاش بعدها هم، مثلِ امروز، با اطمینان، و قرص و محکم، به کُتِ عمو امان الله چنگ می زد که از پشت موتور نیافته. کاش ماکان، بعدها هم، همچنان اصرار می کرد که بابایی، خاله لیلا، مامان اش و بالاتر از همه، خودش، «رئیس» ندارن؛ و اونام مثلِ افغانستانی ها، «صابکار» دارن.
️امّا اینا همه خواب و خیال ها و تصویر و تَصوُرات مهاتما گاندی ها، نلسون ماندلاها، واسلاو هاول ها و مهندس مهدی بازرگان های دنیای ماست. واقعیت اینه که ماکان و زلیخا، دیر یا زود، باید بزرگ بشن. از یک سنی، متوجه بشن یکی نژاد پاکِ آریاییه، یکی سیاهِ حبشی، یکی سفیدِ قریشی، یکی آذری، یکی کورد و اون یکی بلوچ؛ یکی شیعۀ دوازده امامیه، یکی هفت امامی، و اون یکی، حوثی و زیدی؛ اون یکی ارمنیه، بعدی بهایی یا سنی! ماشالله هر کدام هم از اون یکی، بافرهنگ تر، بافضیلت تر و نزدیک تر به حقیقت...
ماکان، از یک جاهایی باید بفهمه که چون ایرانیه؛ نژادش از عرب ها، افغانستانی ها، ترک ها و غیره، برتره! ماکان باید از یک جاهایی متوجه بشه که چون شیعه متولد شده، نجات یافته است؛ و دیگران در جهل و گم راهی بسر می برند! دیگه نباید با زلیخا، شُکریه و عتیق الله، تو راه مدرسه، توی سر و کلۀ هم دیگه بزنن و سرِ این که کی بیش تر گردو و فندق جمع کرده، دعوا کنن!
️کاش ماکان هیچ وقت نمی فهمید باید یواش - یواش خرجشو از اونا جدا کنه؛ و بجاش، با آوینا، آرمیتا، نیوشا و نیلسا دوست بشه! که باباهاشون رئیس و مدیر دارن، نه مثلِ افغانستانی ها «صابکار»!