به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، جشن جذاب یلدا با داستان و حکایتهای قدیمی و جدید جذابی پیوند خورده است که هرکدام در سهم خود بسیار دلنشین و خواندنی هستند. ما نیز در این بخش چندین داستان و حکایتهای کوتاه شب یلدا را برای شما دوستان قرار دادهایم.
داستان ننه سرما برای کودکان و بزرگسالان در شب چله
روزی روزگاری، ننه سرما بانوی زمستان، به همراه هوای سرد به شهر ما آمد. ننه سرما آنقدر پیر بود که انگار روی تمام موهایش برف نشسته. این مادربزرگ در آسمان زندگی می کرد و دو پسر داشت که سرما را با خود می آوردند. یکی از آن ها چله کوچک و دیگری چله بزرگ.
چلهی بزرگ مرد مهربانی بود که از روز اول زمستان، برای 40 روز بر زمین حکمفرمایی می کرد؛ اما بعد از این که حکمفرمایی چله بزرگه تمام میشد، پسر دوم ننه سرما یعنی چله کوچیکه حکمرانی خود را بر جهان آغاز می کرد. او برعکس برادرش مهربانش، بدجنس و سرد بود و با خود، برف، یخ و هوای بسیار سرد می آورد.
با این وجود، زمان فرمانروایی او کوتاه بود و تنها 20 روز طول می کشید. با اینکه برادر بزرگتر به او می گفت که با دنیا مهربان باشد و اینقدر هوا را سرد نکند، گوش برادر کوچکتر بدهکار نبود.
ادامه داستان شب یلدا این طور بود که بالاخره،یک روز حاکم دیگری آمد و چله کوچیکه را در یک کوه یخی زندانی کرد. ننه سرما خیلی غمگین شد.
او به کوه رفت و با نفس گرمش برف و یخ را آب کرد تا پسرش را آزاد کند. او سرانجام در نبرد پیروز شد و توانست با آب کردن برف ها، پسرش را نجات بدهد. ننه سرما خوشحال و با آرامش تمام شروع به تمیز کردن خانه کرد تا همه چیز برای آمدن عمو نوروز آماده باشد. همان کسی که پیام آور بهار و سال نو است.
در اولین روز بهار، ننه سرما لباس نو پوشید، موهایش را شانه زد و منتظر شد تا عمو نوروز برسد؛ اما همان طور که منتظر بود، خوابش برد و در همین زمان بود که عمو نوروز رسید. کمی چای نوشید و شیرینی خورد؛ بعد از آن برای ننه سرما چند شاخه گل در خانه گذاشت و رفت.
وقتی ننه سرما بیدار شد، فهمید که دیدار با عمو نوروز را از دست داده است و تا سال دیگر او را نمی بیند. بعضی می گویند که این دو گاهی یکدیگر را دیدار می کنند و در این زمان، طوفان رخ می دهد.
قصه شب چله و ننه سرما برای کودکان
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ننه سرما، سوت و کور و بی صدا پشت ابرای سیاه روی بوم آسمون نشسته بود ننه سرما چاقالو بد ادای غرغرو دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید وقتی که بیدار میشد پا میشد تنهایی دست به کار می شد ورد می خوند.
جادو میکرد.
هاها میکرد، هوهو میکرد.
هاها میکرد ابر سیاه پیدا میشد.
هوهو میکرد، باد می اومد، سرما می شد.
بشنوید از اون پایین توی کوه، روی زمین کلاغا غار میزدند؛ غار، غار، غار می زدند.
توی ده جار می زدند، جار، جار، جار می زدند.
ننه سرما اومده، تیک و تیک و تیک سرده هوا درها رو محکم کنین، سرما نیاد تو خونه ها کرسی ها رو علم کنین منقل ها رو روشن کنین لحافِ کرسی پهن کنین شب های چله بزرگ شب های زوزه ی گرگ.
ننه سرما ورد می خوند سنگ ها رو یخ می زد و می ترکوند می نشست چاره ی چمباره می کرد لحاف پنبه ای شو پاره می کرد پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت رو زمین گوله گوله گوله برف می بارید.
منقل ها روشن می شد کرسی ها علم می شد شب یلدا می رسید، تو خونه مون غوغا می شد میوه های رنگ وارنگ همه جور، از همه رنگ پسته و آجیل شور همه چیز، از همه جور شب یلدا همگی بیدار می موندیم میوه و آجیل می خوردیم شعرای قشنگ مو خوندیم شب های چله کوچیک شب های تخمه شکستن، چیک و چیک.
شب های قصه های قشنگ قشنگ قصه های رنگ به رنگ قصه ی دیو و پری قصه ی خروس زری قصه ی بز روی بوم قصه دختر شاه پریون؛ کم کمک زمستون هم سر می اومد ننه سرما اون بالا با دلخوری زار و زار گریه می کرد مثل ابرای بهار گریه می کرد.
صدای پای بهار یواش یواش نزدیک می شد ننه سرما اون بالا بوی بهار رو می شنید دست می برد به گردنش زنجیر مورارید شو رو می کشید، پاره می کرد همه مرواریداش روی اون دهکده ی کوچیک و زیبا می بارید اما از، مرواریدم کاری از پیش نمی رفت.
صدای پای بهار دیگه نزدیک شده بود سبزه ها از زیر خاک سر میزدن آسمون غرومب غرومب صدا میکرد باد و بارون همه جا غوغا میکرد بعدش هم خورشید خانوم در می اومد.
ننه سرما خوابالو کوله بارو بر میداشت سر به صحرا می گذاشت همه ی مردم ده شاد می شدن از غم آزاد می شدن زن و مرد و بچه و پیر و جوون دست به دست هم دادن همگی شادی کنون میزدن، میرقصیدن ای باهار، آهای باهار اومدی، خوش اومدی صفا آوردی خیلی وقته که همه منتظریم.
همگی چشم به دریم که بهار از راه بیاد، ازون ور دنیا بیاد غنچه ها باز بشن همه ی مردم ده دست به دست هم بدن مشغول کار بشن بازم بهار شد آدما شد فصل کشت گندما عید اومد و عید اومد سکه و سیب و سنبل سبزه و سنجد و گل اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه باز بوی خوب پونه عطر گل بابونه نه چک زدیم نه چونه بهار اومد به خونه.
قصه لحاف ننه سرما؛ برای کودکان
یکی بود یکی نبود زمستون بود و هوا سر بود. ننه سرما کجا بود؟ تو آسمون.چی کار میکرد؟ تند و تند لحافشو توی هوا می تکوند.
ننه سرما لحافشو تکون میداد اما نمیدونست که لحافش سوراخه و پنبه ها ریزه ریزه از اون بیرون میریزن، طفلکی ننه سرما، ننه سرما لحافو می تکوند و پنبه ها همینجوری از سوراخ لحاف پایین میریختن.
ننه سرما همینطوری که داشت لحافشو می تکوند یه دفعه حس کرد لحاف تو دستش سبک شده. همه پنبه ها پایین ریخته بود و لحاف خالی خالی شده بود.
ننه سرما از آسمون به زمین نگاه کرد.پنبه ها از آسمون به زمین میومدن و روی زمین میشستن. از اون طرف روی زمین کلاغا و خرگوشا روی پنبه ها می دوییدنو با خوشحالی فریاد میزدن: ریزه ریزه این برف آسمونه که داره میریزه، آخ جون برف آخ جون برف.
ننه سرما گفت: ای وای ریزه ریزه این پنبه لحاف منه که پایین میریزه؟ حالا چی کار کنم؟ بدون لحافم چه جوری بخوابم؟ ننه سرما یه کم فکر کردو بعد تکه ابر سفیدی رو روی شونه انداختو از آسمون پایین اومد.
زمین پر از برف بود و همه جا سفید سفید شده بود. ننه سرما دستشو دراز کرد تا برفارو جمع کنه که یه دفعه تق کمر ننه سرما درد گرفت.
ننه سرما آهی کشید و گفت :تق تقه پنبه حالا چه وقت کمر درده. حالا چی کار کنم؟ چطوری لحافمو پر از پنبه کنم؟ وبا غصه به درختی نگاه کرد. یه کلاغ و یه خرگوش که مشغول بازی رو برفا بودن ننه سرمارو دیدن.
کلاغ گفت: قار قار سلام شما کی هستین؟ نکنه جادوگرین؟ قار قار.
ننه سرما خندیدو گفت: سلام من ننه سرما هستم جادوگر نیستم اینا هم پنبه های لحاف منه که ریخته روی زمین.
خرگوش گفت: چی؟ پنبه های لحاف؟
ننه سرما گفت: بله اومدم پنبه هارو جمع کنم که یه دفعه کمرم درد گرفت نمیدونم امشب بدون لحافم چطوری بخوابم.
کلاغ و خرگوش که دیدن ننه سرما ناراحته کمی فکر کردن، بعد کلاغ پرید روی درختو خرگوشم دویدروی تپه.کلاغ هر چی برف روی شاخه درختا بود به زمین انداخت و به ننه سرما داد.
خرگوشم هر چی برف روی تپه بود جمع کرد و برای ننه سرما آورد، کیسه ننه سرما پر از برف شد. ننه سرما سوزن و نخی برداشت و سوراخ لحافو دوخت، دوخت و دوخت.
بعد لحافو روی شونش انداختو گفت: شما بچه های مهربونی هستین، از اینکه کمکم کردین که لحافمو پر از پنبه کنم ازتون ممنونم. بعد ننه سرما با لحاف برفیش بالا پرید و دوباره به آسمون برگشت.
روز بعد همه با آواز چندتا پرنده از خواب بیدار شدن. بهار اومده بود و زمینو سبز کرده بود. خورشید به همه جا می تابید و گرما میداد. همه به آسمون نگاه کردن.ننه سرما تو آسمون زیر لحاف پنبه ایش به خواب رفته بود.
شب یلدا و هندوانه
روزی روزگاری میرزا حاجب تخم هندوانه بر زمین کشاورزی خود ریخت تا هندوانه پرورش دهد. وقتی هندوانه ها رسیدند از درشتی هندوانه ها، سبزی رنگ و سرخی درونشان همه انگشت به دهان بودند. همه جا حرف از این بود که بیشتر از گندم و جو هندوانه حاصل شده است. انگار از هر تخم هندوانه ای هفتاد میوه هندوانه یا حتی بیشتر از آن هندوانه رشد کرده بود. در آن سال بین میرزا داستان شب یلدا ما و داروغه شهر جر و بحثی پیش آمده بود که داروغه کینه به دل داشت. وقتی داروغه خبر به بار آمدن هندوانه را شنید به عمد نزد حاکم رفت و با رشوه دادن حاکم را راضی کرد که اعلام کند هندوانه برای سلامتی ضرر دارد. حاکم نیز چنین کرد. جارچیان در شهر گشتند و اعلام کردند که خوردن هندوانه و آب هندوانه ممنوع است.
میرزای داستان شب یلدا ما بیدی نبود که به این بادها بلرزد. هندوانه ها را در انبار بزرگی زیر کاه نگه داشت تا فاسد نشوند. وقتی که نزدیک شب یلدا شد نزد حاکم رفت و دو برابر رشوه ای که داروغه داده بود سکه به حاکم داد. جارچیان در شهر جار شدند که خوردن هندوانه و آب آن ضامن سلامتی است به ویژه اگر در شب چله خورده شود. این باعث شد هندوانه های میرزا به قیمت خیلی بالایی به فروش برسند.
داستان شب یلدا مهر
در دل یک شب سرد و تاریک درون غاری در دل رشته کوه های البرز، صدای گریه نوزادی به گوش می رسید. در تاریکی شب آناهیتا ( ایزدبانوی باروری) پسری به دنیا آورد که مهر یا میترا نام گرفت. مهر یکی از قدیمی ترین اسطوره های ایرانی است. حکایات شب یلدا مختلفی در مورد تولد مهر وجود دارد. در بعضی حکایات شب یلدا مهر را زاده سنگ و در بعضی دیگر زاده گل نیلوفر می دانند. با این حال در تمام داستان های قدیمی شب یلدا گفته شده که مهر در اولین و طولانی ترین شب سرد زمستانی یعنی همان شب یلدا به دنیا آمده است.
مهر دشمن ظلمت و تاریکی بود. هر جایی که قدم گذاشت از پا قدمش آنجا گرم و دلنشین و روشن می شد و آنجا را به گلستان تبدیل می کرد. باعث می شد زمستان به بهار تبدیل شود. زمانی که مهر به سن جوانی رسید نیت کرد تا گاوی را قربانی کند و با ریختن خون آن بر زمین و قربانی کردنش باعث شود زمین سرسبزتر و شکوفاتر شود و نیروهای اهریمنی را از زمین دور کند.
گاو فربه داستان شب یلدا ما از دست مهر گریخت. مهر همه جا به دنبال گاو می گشت تا اینکه کلاغ و سگی جای گاو را به وی نشان دادند. مهر(میترا) گاو را یافته و با خود به غاری برد. در آنجا با دشنه ای سر از تن گاو جدا کرد و خونش را به زمین ریخت. با ریختن خون گاو بر زمین ناگهان شروع به سرسبزتر شدن و بارور شدن کرد. اهریمن که از این موضوع آشفته شده بود به مار، عقرب و مورچه ها فرمان داد که بروند و خون را بمکند تا روی زمین نریزد. اما مهر با زیرکی مانع از انجام این کار شد و دوباره خون را بر زمین جاری کرد. آنها حتی نطفه گاو را هم آلوده کرده بودند. اما مهر نطفه را بار دیگر تمیز کرد تا انسان های اولیه از آن نطفه به دنیا بیایند که به آنها مشی و مشیانه گفته می شد.
داستان شب یلدا
جهان تاریک بود. شبی سرد و طولانی و بیانتها. درون غاری در دل کوههای البرز، در ظلمات مطلق، پسری به دنیا میآید که آن را با نامهای مهر یا میترا میشناسیم. اسطورهای کهن و یکی از قصههای قدیمی بشر.
میگویند او از آناهیتا زاده شد که او را ایزدبانوی باروری دانستهاند. یعنی این زن که به گفته باستانشناسان، در صحنه تاجستانی شاه ساسانی از مهر، پشت سرش ایستاده. زایش میترا، روایات گوناگونی دارد؛ بعضی او را زاده از سنگ میدانند و عدهای نیز او را برآمده از گل نیلوفر، همان نقش معروفی که به دفعات در نقشبرجستههای هخامنشی دیده میشود. مثلا اینجا در دست داریوش هخامنشی که بر تخت سلطنت نشسته.
پژوهشگران، گرچه برای تولد مهر روایات متعددی گفتهاند، ولی در یک چیز همعقیدهاند؛ اینکه مهر در نخستین شب زمستان به دنیا آمد. همان شبی که آن را شب یلدا مینامیم؛ طولانیترین شب سال.
مهر، دشمن شب و سرما بود. دشمن اهریمن تاریک. او زاده زمستان بود، اما به هرکجای زمین که پا میگذاشت، آنجا را روشن و گرم میکرد تا زمستان به سمت بهار برود. مهر، به جوانی رسید، قصد کرد گاوی را قربانی کند تا طبق باور قدما، خونش به شکوفایی و آفرینش زمین کمک کند و نیروهای شر و اهریمن را براند.
گاو تنومند، از دست مهر گریخت، اما کلاغ و سگ جایش را به مهر نشان دادند و مهر یا همان میترا، گاو را به غار خود برده و با دشنهای گلوی او را برید. خون این گاو باعث بارور شدن زمین و برآمدن گندم و رویش درختان شد، اما اهریمن هم بیکار ننشست. او زمین را تاریک و بیبار میخواست، پس به فرمان او مار و عقرب و مورچه، خون گاو را مکیدند تا به زمین نریزد. آنها نطفه گاو را آلوده کردند، اما مهر دوباره خون را بر زمین جاری و نطفه را پاک کرد تا از آن نخستین انسانها به دنیا بیایند؛ یعنی مشی و مشیانه.
مهر از لحظه تولد خود با اهریمن نبرد میکرد. نبردی بین روشنایی و تاریکی؛ سرمای بیحاصلی و گرمای رویش. اهریمن، مسبب خشکسالی و بلایای طبیعی است و مهر، بانی عشق و زندگی و باروری. مهر هر آنچه آموختنی بوده، از ساختن خانه و به بار آوردن محصول و چرای دام، به آدمیان آموخت و در شب یلدایی دیگر، گاوی دیگر قربانی کرد و پس از ضیافت شامی با همراهان، با ارابهای چهارچرخ به آسمان رفت. شاید خود خورشید میشود و شاید خورشید از او نور میگیرد. هرچه هست، پس از شب یلدا، روزها بلندتر میشود و شبها کوتاهتر.
این اسطوره کهن، امروز تنها قصهای است از اجداد قدیمی ما. قصهای که از آن میتوان ترس به سرمای زمستان و خشکسالی و بلایای طبیعی را دید و امید به زدودن سختیهای زندگی و به بار نشستن محصول زحمات. شب یلدا قرنها پیش جشنی برای تولد مهر بوده تا در بهار، به بار نشستن تلاشش را شادمانی کنند. امروز هم این شب، هنوز و همچنان، شب مهر است و دورهمنشینی. و امید برای زندگی بهتر.
قصه شب یلدا و طاها کوچولو
طاها کوچولو وقتی از مهدکودک اومد خونه دید مامانش کلی خوراکی های خوشمزه ( آجیل، هندوانه، انار و … ) آماده کرده از مامانش پرسید مامان جون عیده ؟
مامانش خندید و گفت نه،
طاها کوچولو تعجب کرد گفت مهمون داریم؟
مامانش دوباره خندید و گفت: نه،
طاها بیشتر تعجب کرد گفت پس چه خبره این همه خوراکی خوشمزه دارید آماده میکنید
مامان طاها کوچولو گفت این ها را میخوایم ببریم خونه مادرجون اونجا قراره با خاله ها و دایی ها دور هم باشیم و بخوریم،
طاها کوچولو گفت مگه چه خبره؟ ما که همیشه میریم خونه مادرجون ولی هیچ وقت اینقدر خوراکی ها خوشمزه نمیبریم
مامانش گفت عزیزم امشب “شب یلدا” یا “شب چله” است.
طاها کوچولو دوباره تعجب کرد و گفت شب یلدا ، شب یلدا چه شبی هست مگه؟
مامان طاها کوچولو گفت: شب یلدا یا شب چله،آخری شب زمستان و بلندترین شب سال هست. از قدیم مردم ایران رسم داشتند که درازترین شب سال را که همان آخرین شب پاییز است را جشن بگیرند و بیشتر به خونه بزرگترها میرن و دور هم جمع میشن و هم خوراکیهای خوشمزه میخورن و هم مادربزرگها و پدربزرگها برای بچهها قصه میگن و یا شاهنامه میخونند و اینکه فال حافظ میگیرند و دور هم کلی شاد هستند و میخندند.
طاها کوچولو که تازه متوجه شده بود خندید و کلی ذوق کرد به مامان گفت آخ جون پس خیلی بهمون قراره خوش بگذره.
مامان طاها کوچولو گفت: درسته امشب میتونه بهمون خیلی خوش بگذره در صورتی که در خوردن این تنقلات و خوراکی های خوشمزه زیاده روی نکنید تا یه موقع دلمون درد نگیره.
طاها کوچولو هم گفت: چشم مامان جونم حواسم هست.
بعد طاها کوچولو با کلی ذوق و شوق رفت کاراش را انجام داد و با مامان رفتند خونه مادر جون، اونجا با بچه های همسن خودش بازی کردند بعد رفتند کنار مادرجونشون زیر کرسی نشستند تا مادرجون براشون قصه بگه.
قصه کودکانه زهرا و شب یلدا
یکی بود یکی نبود روزی روزگاری در این شهر به این بزرگی یه دختربچه نازی بود به اسم زهرا، زهرا کوچولوی قصه ما در یک خانواده فقیری زندگی میکرد. زهرا کوچولو با پدر، مادر، برادر و مادربزرگ پیرش زندگی میکرد.
یه روز از مدرسه اومد با خوشحالی به مامانش گفت: مامان امشب شب یلدا هست و میتونیم کلی خوراکی های خوشمزه بخوریم.
مامان زهرا چون میدونست پولی ندارند که برای شب یلدا بخواند خوراکی بخرند، ناراحت شد ولی به زهرا چیزی نگفت.
زهرا وقتی دید مامانش ناراحت شده فکر کرد که نکنه حرف بدی زده و رفت پیش مادربزرگش و قضیه را براش تعریف کرد.
مادربزرگ زهرا هم که از وضعیت آنها خبر داشت، برای اینکه زهرا ناراحت نشه گفت بیا با هم بریم خرید کنیم و خوراکی بخریم ولی پس اندازی که مادربزرگ زهرا داشت خیلی نبود. در مغازه که وارد شد وقتی قیمت ها را میپرسید میدید فهمید که با این پولی که داره نمیتونه هیچ چیزی بخره، ناراحت شد و شروع کرد با خدای خودش درد و دل کردن.
زهرا هم که موضوع را فهمید اشک از چشماش اومد و به مادر بزرگش گفت: اشکال نداره مادربزرگ مهم دور هم بودن و خوشحالی کردن هست امشب و اگه چیزی نباشه بخوریم هم اشکالی نداره. مادر بزرگ که دیده بود انقدر زهراکوچولو فهمیده است و خدا را شکر کرد. در همین حین یه خانمی که فهمیده بود مادربزرگ نتونسته برای زهرا خوراکی بخره اومد پیش زهرا و مادربزرگش و سه تا کیسه پر از خوراکی بهشون داد و رفت.
نمایشنامه کوتاه شب یلدا برای کودکان
سلام سلام آی بچه ها منم فرشته سرما, حالتون خوبه چطوره, احوالتون چطوره,
حالا که ساکت نشستین معلومه که خوب هستین،منم خوبو خوشحالم میپرم بادوبالم حالا میرم
پروازکنم قصه رو با نام خدا آغاز کنم
یکی بود یکی نبودزیر گنبد کبود خونه ای بود،تو خونه پیر زنی بود،پبرزن غصه میخورد, چرا!
چون برای شب چله هیچی نداشت،که بااون اژ دختراش از پسراش از نوه هاش پذیرایی کنه،
جلو مهموناش آبروداری کنه،پیر زن توهمین فکر بود تااینکه یکی در زد
میوه(تق تق تق)خاله پیر زن(کیه کیه درمیزنه درو بالنگر میزنه) باید برای همه یه میوه هااولش گفته بشه
اناناس
کیم کیم لذیذم پیش همه عزیزم کمیابمو گردونم باپوست دونه دونم غصه نخور خانوم جون من اومدم به میدون
خوش اومدین خوش اومدین بفرما قدم گذاشتین روی چشمای ما (پیر زن باید این متنو در آخر هر میوه ای بگه)
لیمو
لیموی نازنینم،مثل نبات شیرینم دشمن سرما خوردگی ،دوست شما تو زندگی،غصه نخور خانوم جون من اومدم به میدون
انگور
کیم کیم تو باغم شبیه چل چراغم اگه درشتو ریزم غوره امو مریضم غصه نخور….
سیب
من سیبمو من سیبم خوش مزه او شیرینم اون بچه ها که خوبن اول منومیشورن بعدش منو گاز میگیرن غصه نخور….
هندوانه
یه میوه یه سنگینم ،سنگینو پر دانه ام،شیرینو آبدارم در شب یلدا منم مهمون سفرتونم غصه نخور….
آجیل
آجیل شب چلم مخلوطو خوش مزه ام ،محبوب بچه ها منم تو جیبشون جامیگیرم غصه نخور…
سیب زرد
میوه یه فصل سردم به همه رنگه زردم در شب یلدا منم مهمون سفرتونم غصه نخور….
چغندر
منم منم چغندر شیرینمو با مزه سفیدوقرمز هستم در شب یلدا منم مهمون سفرتونم غصه نخور…
انار
انارمو انارم هزار تا دانه دارم میوه یه شب چلم سرخو خوش مزه ام غصه نخور…
نارنگی
سلام سلام رفقا چطوره حال شما منم منم نارنگی ،نارنجیو بامزه غصه نخور….
پرتقال
میوه یه فصل سردم ،دشمن رنجو دردم ویتامینه ث دارم بچه هارو دوست دارم غصه نخور
کدو
چه خبره! چه خبره! برین کنار برین کنار من اومدم ببین چه رنگی دارم توسفره می درخشم غصه نخور…
در آخر فرشته سرما میادو میگه:یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود خونه ای بود ،تو خونه پیر زنی بود,
پیرزن خوش حالو شاد بود دیگه هیچ ماتموغصه ای نداشت،
شب چله مهمونی داشت توی سفرش هیچی کم نداشت