حکایت های خواندنی/ 2 حکایت شیری که سلطنت جنگل را به الاغ داد( از داستان های کلیله و دمنه)+ ویدیو
به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، در این ویدیو 2 داستان خواندنی می شنوید درباره کشتی گرفتن شیر با سگ و شیری که سلطنت کل جنگل را به خر سپرد.
داستان اول
روزی بود، روزگاری بود. یک روز یک سگ آمد پیش شیر و گفت: سلام. شیرگفت: علیک سلام، چه می گویی؟ سگ گفت: میخواهم با تو کشتی بگیرم. شیر گفت: عجب رویی داری! ما سر به سر شما نمی گذاریم برای اینکه می گویند با وفا هستید. حالا کارت به جایی رسیده که بیایی با من ادعای همسریو هموزنی کنی؟ مگر نمی دانی من کی هستم؟ سگ گفت: چرا می دانم، ما از یک جنس هستیم. مگر نمی بینی که هر دو گوشت میخوریم و هر دو موقع ادرار یک پایمان را بالا می گیریم. شیر گفت: خوب، شما از ما تقلید می کنید ولی این همجنسی نیست پس چرا هیچ کار دیگرتان به ما شباهت ندارد. شما به هوای یک لقمه نان طوق بندگی به گردن می گذارید و برای دیگران سگ دوی می کنید. من از کسی که به دستور دیگران زندگی می کند خوشم نمی آید. ما وقتی هم اسیر می شویم و توی قفس هستیم باز هم شیر هستیم، این کجایش به هم شبیه است؟ سگ گفت: خوب، اگر راست می گویی و حریف هستی بیا دست و پنجه نرم کنیم. شیر گفت: من با ضعیف تر از خود زور آزمایی نمی کنم. ما هم وزن نیستیم. اگر تو را زمین بزنم افتخاری ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دلیل بزرگی تو نیست ولی مایه ننگ من هست. کسی که با ضعیف تر از خود زور آزمایی می کنددر خودش هم ضعفی سراغ دارد و من به قدرت خود ایمان دارم. سگ گفت: خیلی خوب، حالا که اینطور شد من هم می روم پیش همه حیوانات صحرا و می گویم شیر از من ترسید و با من کشتی نگرفت. شیر گفت: برو پی کارت، من سرزنش همه حیوانات دیگر را خوشتر دارم از اینکه یرها مرا سرزنش کنند که چرا به یک سگ ضعیف زور می گویی. اصلا وقتی من با تو کشتی بگیرم شیرها حق دارند در شیر بودن من شک کنند. شیر اگر شیر است باید با شیر کشتی بگیرد.
داستان دوم
سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.