معرفی کتاب آرش در قلمرو تردید اثر نادر ابراهیمی

  چهارشنبه، 03 آذر 1400   زمان مطالعه 11 دقیقه
معرفی کتاب آرش در قلمرو تردید اثر نادر ابراهیمی
آقا معلم نفس آسوده ای کشید و گفت : "شکست خوردی، نه؟" و دستهایش آویخته شد و موج لبخند شادمانه ای بر ساحل لب های او نشست، آهسته گفت : بله، شیطان ! من به آنها گفته ام که هرگز "بدبخت بودن را به "آینده" نبرند. برای زمان آینده، افعال بهتری وجود دارد که می شود صرف کرد...

درباره کتاب آرش در قلمرو تردید

آرش در قلمرو تردید» نام مجموعه داستان کوتاهی است از نادر ابراهیمی. عنوان این داستان ها عبارت اند از:

  1. دوگانۀ اول
  2. دو گانۀ دوم
  3. به دست باد
  4. بدنام
  5. شهر بزرگ
  6. غیرممکن
  7. پاسخ ناپذیر
  8. مینا، ترس و خاموشی
  9. آرش در قلمرو تردید

حجم کتاب کم و تنها 83 صفحه است. نکتۀ اولی که دربارۀ این کتاب می توان گفت اینکه بر تمام داستان ها روح مثبت، گرم، مبارز و دلنشینی حاکم است. یعنی مخاطبی که اثرهای دیگر ابراهیمی را خوانده باشد و فکر او را بداند در این کتاب هم با تکرار همان افکار مواجهه می شود اما این تکرار دل زننده و شعارگونه نیست. بلکه برعکس اثرگذار است. داستان «دوگانۀ اول» دربارۀ دو مسافر یکی از شرق و دیگری از غرب. داستانی است نمادین دربارۀ آدم هایی که باهم تفاوت دارند، جهانشان فرق دارد ولی به یکدیگر محتاجند. در اینجا نادر ابراهیمی مخاطب را دعوت می کند تا تفاوت ها را به عنوان مکمل جهان همدیگر بپذیرند نه آن را چیزی بر ضد خویش. و دیگر اینکه گاه غرور و نگفتن اینکه به یکدیگر محتاجیم تنها خودمان را محروم می کند نادر ابراهیمی ما را به فضایی می برد که دو نفر که مناسب هم اند و البته در ظاهر متفاوت باهم چگونه می توانند نیازهای یکدیگر را مرتفع کنند البته اگر باهم حرف بزنند. متاسفانه این اتفاق در داستان نمی افتد

خلاصه کتاب آرش در قلمرو تردید

به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.

سر در میان دو دست گرفتم

و گریستم.

بیگانۀ مغربی بازآمد، دلگیر و سر به زیر

و در دیدگان هم حدیث رفته را بازخواندیم.

چای خوردیم و هیچ نگفتیم

و خویشتن خویش را

در حجاب تیرۀ تزویر پنهان کردیم.

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم

و اندوهی گران به بار آوردیم.

مسافرخانه نمادی از دنیاست و آن دو افرادی که در زندگی سر راه هم قرار گرفته اند که می توانستند اما نخواستند ارتباط برقرار کنند. تنهایی ما گاه حاصل رفتارها و غرور بی جای خودمان است. این داستان که فشرده و شعرگون هم نوشته شده نماد موفقی برای به فکر فرو بردن مخاطب است.

داستان بعدی «دوگانۀ دوم» باز هم داستانی نمادین است از سه همسایه که دو نفرشان طرفدار زندگی، روحیۀ سازندگی، عشق و زیبایی و یکی از آن ها هواخواه ویرانی و مرگ و سمبل بدبینی و کینه توز است. داستان بسیار صمیمی و معصومانه می خواهد به ما بگوید که علیرغم شر موجود در جهان همیشه کسانی هستند که به زیبایی ها پای بندند و اعتماد می آفرینند و به جهان چیزی می افزایند.

در این داستان با این پیام مواجهیم تنها راه انتقام گرفتن از شر و تباهی ها، شادمانه، پر امید و دل زنده زیستن است. دشمنی که تو را قوی و مقاوم و پر روحیه می بیند در خود شکسته و مقهور می شود.

آنکه هرگز خانه اش را نمی آراید، آرایش خانۀ همسایه را چگونه تحمل تواند کرد؟

بگذار که این بار من نیز باغچه ام را با تو بیارایم.

شبانه به بازار رفتیم و بسته یی از دانه های درشت گل آفتاب گردان خریدیم.

در کنار هم، دانه ها را نشاندیم و هر دو خانه را با چهار بازوی در حمایت هم آراستیم.

حالیا، من و همسایه ام پاسدار گل های خویش هستیم که آهسته می روید

و شادی می آفریند؛ و هر صبح، همسر من به بانوی خانۀ دوست، لبخند می زند.

و مالک خانۀ سوم بر چرمیخ کینۀ خویش آویخته است و عذاب می کشد.

این داستان آدم را یاد شخصیت کینه توز همسر هستر پراین در رمان داغ ننگ می اندازد. و نشان می دهد چگونه کینه داشتن به دشمنان امتیاز دادن است. کینه شکست است آنکه به دنبال شکستِ دشمنان است نه شکستِ خویش باید بگذرد و عبور کند و دیگر «به جانب شهر سرد» ننگرد.

«به دست باد» داستان کودکی بی بادبادک است که با حسرت به بادبادک های دیگران می نگرد. داستانی است نمادین با این محتوا که وقتی زندگی تمام می شود و به خاطر همین پایان پذیری پوچ می نماید چرا باید در آن بادبادک ساخت و هوا کرد؟ چرا باید پی شادی رفت و زندگی را آراست؟ کودکی که بادبادک زیبایی دارد (فلسفه اش شادی است) چنین پاسخ می دهد:

بادبادک های روی آسمان را شمرد: یکی…دوتا…سه تا…ده تا… بیست تا… آوه…چقدر بادبادک! خیال می کنم صد و نود تا باشند.

_خیلی بیشترند… خیلی

_همه شان مال بادند.

_خوب باشند، مگر چطور می شود؟ ما می خواهیم سرگرم باشیم.

عاقبت یک قطره اشک بر گوشۀ چشم پسرک بی بادبادک نشست. سنگی را از کنار جوی برداشت و به طرفی پرت کرد. بادبادک ها هنوز بالا می رفتند و باد موافق می وزید. بچه ها آنقدر جیغ می کشیدند و دست می زدند که حتی آدم های بزرگ هم گاهی دستی را نقاب می کردند و به آسمان می نگریستند.

پسرک بی بادبادک به یکی از آن ها گفت: آقا بادبادک ها مال بادند. مگر نه؟

مرد با تعجب گفت: شاید. شما بهتر می دانید.

این داستان نمادین می خواهد ما بدانیم زندگی تنها یک مسیر است نه یک مقصد. اگر زندگی را مقصد بدانی قید انتخاب درست برای مسیر زیباتر را خواهی زد و ناامید می شوی. تمام آنان که مأیوسند به مقصد و آنان که زنده دل و با روحیه اند به مسیر می اندیشند. پاسخ یافتن و سوال های بزرگتری داشتن؟ مسئله این است!

«بدنام» داستان گرگ پیری است که چون توان شکار در خود نمی بیند در فکر آنست که با دشمنان از سر سازش درآید. یعنی تغییر رویه دادن و از ستیزه و آشتی ناپذیر بودن دست کشیدن و دم جنباندن سگانه در پایان برای نان. طبیعتا داستان نمادین است و دربارۀ آنان که از آرمان طلبی دست می کشند و کوچکِ مادیات و ثروت و نان می شوند. این عاقبت به شری است.

برای یک گرگ، فروتنی چقدر ابلهانه است. من هرگز نمی بایستی تنها برای زنده ماندن، سگ سان دم تکان می دادم. یاغی ها، اگر تسلیم شوند به مرگ نزدیکترند. اینک، من تنها به تقلید گر گ ها سخن می گویم، و دیگر آن یاغی مغرور نیستم.

داستان «شهر بزرگ» که نگاهی منفی به شهر دارد از یک مخابرات و کابین های مختلف حکایت دارد و تکه هایی از صدای مردم را می آورد تا ما را با دغدغه های شهرنشینان این روزگار آشنا کند. در تمام آن ها می شود دید که زندگی نمی کنند و فقط برای بقا می جنگند.

داستان «غیرممکن» که نگاه انتقادی براهیمی را به سیستم آموزشی نشان می دهد داستان معلمی است خوش طینت که بیمار شده و شیطان به جایش سر کلاس رفته و از بچه های معصوم می خواهد فعل بدبخت بودن را در زمان آینده صرف کنند. این داستان نشان می دهد چگونه سیستم آموزشی مغز بچه ها را مسموم می کند و امید و روحیۀ ایشان را می کشد و چه انتقاد به جایی است. زیرا

گاه استادان و معلمانی هستند که سر کلاس بچه ها را دلسرد می کنند و در واقع اعتقادی به کارشان ندارند و فقط برای دریافت یک حقوق ثابت و آب باریکه این شغل ر برگزیده اند و بذر صرف فعل بدبختی را در زمان آینده در ذهن بچه ها می کارند. البته در داستان نادر ابراهیمی این اتفاق نمی افتد و معلم جلوی اقدام شیطان می ایستد:

من به آنها گفته ام که هرگز «بدبخت بودن» را به آینده نبرند. برای زمان آینده افعال بهتری وجود دارد که می شود صرف کرد. دیگر خیلی دیر است که تو صرف بدبختی را به شاگردان من تعلیم بدهی. تنها یک لحظۀ مملو از تردید ممکن بود تصور کنم که آن ها را فریب داده یی؛ ولی حالا، دیگر دلم گرم است که آن ها، بی شک آینده را با افعالی که دوست دارند پر خواهند کرد…

داستان «پاسخ ناپذیر» دربارۀ کسی است که آرزو دارد به دوزخ برود زیرا نمی خواهد با ترس کسی را بپرسد و اخلاقی را که پایه اش بر ترساندن باشد ریشخندی بر اخلاق می داند.

داستان «مینا، ترس و خاموشی» دربارۀ مرغ مینایی است که فقط کلمات مثبت بلد است و روزی که حرفی منفی می زند او را می کشند. گویی نویسنده می خواهد بگوید تفکر مثبت و خوش بینی با خوش خیالی فرق دارد و باید از تیرگی ها هم گهگاهی گفت اما در آن ها متوقف نشد.

«آرش در قلمرو تردید» داستان آخر کتاب یک قهرمان زدایی از شخصیت آرش است که با نگاهی مدرن اسطورۀ آرش را به زبانی امروزین بازآفرینی می کند و پیامش همان است که «برتولت برشت» در نمایشنامۀ «گالیله» گفت: «بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد.»

در این داستان ما با آرش درون روبروئیم و نویسنده می خواهد بگوید باید پیام اسطوره ها را گرفت و آن ها را طبق زمانۀ خود بازتولید کرد وگرنه عمر اسطوره ها و حماسه ها اگر ربطی به زندگی امروزمان نداشته باشند سرآمده است.

درباره نویسنده کتاب آرش در قلمرو تردید

نادر ابراهیمی (زاده ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران – درگذشته در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۳۸۷، تهران)، داستان نویس معاصر ایرانی بود. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه در زمینه های فیلم سازی، ترانه سرایی، ترجمه، و روزنامه نگاری نیز فعالیت کرده است. ابراهیمی، همراهِ بهرام بیضایی و ابراهیم گلستان، از اندک شمار سخنوران ایرانی به شمار می رود که هم در سینما و هم در ادبیات کار کرده و شناخته شده بوده اند. نادر ابراهیمی تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش یعنی شهر تهران گذراند و پس از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان دارالفنون، به دانشکده حقوق وارد شد. اما این دانشکده را پس از دو سال رها کرد و سپس در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به درجه لیسانس رسید. نادر ابراهیمی چندین فیلم مستند و سینمایی و همچنین دو مجموعه تلویزیونی را نوشته و کارگردانی کرده، و آهنگ ها و ترانه هایی برای آن ها ساخته است. او همچنین توانسته است نخستین مؤسسه غیرانتفاعی ـ غیردولتی ایران شناسی را تأسیس کند؛ که هزینه و زحمت های فراوانی برای سفر، تهیه فیلم و عکس و اسلاید از سراسر ایران و بایگانی کردن آن ها صرف کرد؛ ولی چنان که باید، شناخته و به کار گرفته نشد و با فرارسیدن انقلاب و جنگ، متوقف شد.

نادر ابراهیمی

قسمتی از کتاب آرش در قلمرو تردید

«سال بد»

در مسیرم، گلِ اقاقیا رفته بود

که عطر غمناک گل اقاقیا مانده بود.

در مسیرم، آواز رفته بود

که تکه های شکستۀ اصوات، مانده بود.

در مسیرم – چگونه بگویم ای دوست – که در سال خوب، چه ها رفته بود

و در سال بد چه ها مانده بود؟

مهمانِ سال بد نشو!

من از سال های خوب به سال بد آمدم

و تو در عطرِ غمناک اقاقیا، و در کنارِ تکه های شکستۀ اصوات به دنیا آمدی.

دست کوچکِ گلگونت را، دخترکم، در دست پیر من بگذار

تا وحشی معطر، درمانده ات نکند.

راه دراز، در امتداد سال بد، نگاه کن! به کجا می رود؟ می بینی؟

تو آن زمان کجا بودی تا بینی، راه خاکی پشت خانه های ما که از میان درختان آزاد اقاقیا می گذشت، به لطافت یک راه خاکی بود که از میان درختان آزاد اقاقیا بگذرد.

و نگاه پرندگان، که در آن، خورشیدهای کوچک می درخشیدند، به راستی چون نگاه پرندگان و روزهای آفتابی بود.

و چه باغ ها که عین تصویر باغ ها بودند.

مهمان سالِ بد، بشنو!

دیر آمدی.

در سال بد که سال سفر بود، آمدی:

مویه کنان، دست برادر بزرگم را به دندان گرفتم و دویدم

و به جامۀ پدر آویختم و فریاد زدم: کجا می روی پدر؟

و او، چه مردانه گفت: «سفر!»

و خندید.

و چه آرام گفت: «برای تو سوغاتِ بسیار می آورم.

برای تو عسلی می آورم از کندوهای زنبوران رها در گل ها

برای تو قالیچه ای می آورم با نقش های سرمه ای و سرخ

برای تو یک پوستین سفید و یک جفت چکمۀ سیاه می آورم

برای تو یک اسب سپید صحرای می آورم

و برای تو، یک تفنگ...»

و من دانستم که پدر، از آن سفر هیچ نمی آورد

که در نگاه منتظرش خندیدم.

بعد از پدر، درختان آزاد اقاقیا رفتند

و آن صدای آواز رفت.

بعد از پدر، برادرها رفتند

و بعد، باز هم برادرها

آن ها را، همچون پدر، بر اسب های سپید مرگ نشاندند

و شربت شهادت نوشاندند.

مهمان سال بد، بشنو!

در سال بد، شک جانشین ایمان شد

نفرین، جانشین دعای خیر.

و جامه های سیاه، جانشین رنگ های گل قالی

در سال بد، صدای رگبار بود و تسلط مار.

در سال بد، غروب لبخند بود و طلوع مداوم غم

در سال بد، تنها گدایان به ما سلام می کردند.

شاید بزرگ تر شده بودم که روزی جرأت گفتن یافتم:

مادر! این ها کجا می روند!؟ می میرند!؟

بله... اما بدان که این گونه مردن، سوغاتی خداوند است.

آه... این همه سوغاتی؟! این همه سوغاتی؟! کافی نیست؟!

مهمان سال بد، باور کن!

در سال بد، مرثیه ساختم، شفا نبود

قصه نوشتم، دوا نبود

اما دخترکم! باور کن که هیچ نساختن هم روا نبود.

مهمان سال بد، بشنو!

دیر آمد

بسیار دیر

اما اینک، دست کوچک گلگونت را ا زدست پیر من جداکن

و در میان تکه های اصوات شکسته و عطری غمناک، بی من باش

کسی چه می داند؟

شاید این منم که زود می روم

شاید این تویی که به هنگام می رسی

شاید طلوع، در کمرکش راه ایستاده است...

شناسنامه کتاب آرش در قلمرو تردید


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
نظر خود را به اشتراک بگذارید
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها   
آخرین تصاویر