درباره کتاب گرگ و یوسف
کتاب گرگ و یوسف نوشته مهدی پوررضائیان، نمایشنامه ای درباره حضرت یوسف و از مجموعه نمایشنامه های عروسک ها از بهشت می آیند است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
خلاصه کتاب گرگ و یوسف
این نمایشنامه عروسکی روایت در چاه انداختن حضرت یوسف (ع) به دست برادرانش است که در این داستان راوی زاویه دید خویش و داستان را از زبان حیوانات جنگل به نوه گرگ متهم به خوردن یوسف پیامبر تعریف می کند و بعد داستان چگونه در چاه انداخته شدن او و بی گناهی گرگ روایت می شود.
درباره نویسنده کتاب گرگ و یوسف
مهدی پوررضائیان دکترای روانشناسی بالینی با گرایش سایکو دراما، از دانشگاه دهلی دارد و اکنون عضو هیات علمی دانشگاه شاهد است. به قلم او تاکنون 80 نمایشنامه در قالب 10 کتاب منتشر شده است. برخی از تالیفات او در مراسم کتاب سال و کتاب فصل به عنوان کتاب های برتر نمایشی قدردانی شده است.
قسمتی از کتاب گرگ و یوسف
شمعون: کدام مار؟! کدام خار؟! کدام گرگ؟! مگر ما قوی نیستیم؟! پس کدام مار و خار و گرگ حریف ما می شود؟!
یساکر: گذشته از این ها... ما همه از او، مثل آبی که در چشمانمان می چرخد، مراقبت خواهیم کرد. قول می دهیم.
یوسف: راست می گویند، بابا. این ها برادران من اند. دشمنان من که نیستند. مگر می گذارند که به من آسیبی برسد؟! من هم دوست دارم دشت و صحرا را ببینم. دوست دارم کار کردن را از برادرانم بیاموزم. خواهش می کنم بگذار با آن ها بروم. اگر فقط بزها را هی کنم و آن ها را راه ببرم، احساس خواهم کرد که من هم برای شما فایده ای دارم. دست های شما را می بوسم اگر رضایت بدهید.
برادرها: ما نیز دست های شما را می بوسیم، پدر جان!
(همه پیش می آیند که دست های پدر را ببوسند.)
یعقوب: فرزندان من، من همه شما را، چون مژه هایم، دوست دارم. ولی (با گریه) مرا ببخشید اگر یوسف را می بویم و می بوسم. او کوچک تر از همه شماست. جانِ من و جانِ یوسف. اینک بروید. ای خداوند! خودت حافظ جان همه این بچه ها باش. خدایا! فرزندانم و یوسف را به تو می سپارم. امروز، زودتر برگردید. چشمانم به راه شماست تا زود به خانه بازگردید. یوسف! بیا بابا... بیا تا تو و لباست را یک بار دیگر ببویم. (او را در آغوش می گیرد و می بوید.)
(صدای طبل. نور کم می شود. نوری موضعی گرگ پیر و کالسکه را روشن می کند.)
گرگ پیر: بله بچه ها. یوسف با برادراش به بیابون رفت. با همون لباس چندرنگِ زیبا. اون روز، تو اون بیابون برهوت، آفتابْ داغ بود و خاکْ گرم و بوته های خارْ سوخته. اون طرف تر هم یه چاهِ خشک بود. ولی... ولی، به خدا قسم، حتی یه گرگ هم نبود. کدوم گرگ؟! هرگز هیچ گرگی تو اون بیابون نبود. نمی تونست باشه. گرگا جایی ان که چوپان نباشه؛ نه اون جا که دست کم ده تا چوپان، چوب به دست، گرداگرد بزها و گوسفندا، نگهبانی می دادن. گرگا دشمن گوسفندایی اَن که از سگ و گله دور مونده باشن؛ نه اون جا که دست کم ده تا سگ گله وجود داشت. بعضی از ما گرگا شاید به بزها و گوسفندا حمله کنیم، وقتی که سخت گرسنه باشیم، اما به آدما هرگز حمله نمی کنیم. کی گفته که لباس زیبای یوسف رو با خون اون سرخ کردم؟! من به قربان یوسف. اینا همه ش تهمته. خبرهای دروغه. این افسانه دروغ رو همون کسایی ساختن که ماه رو به چاه دادن. همونا که فقط لباس آدما رو به تن داشتن.
(صدای طبل. نور کم می شود. دشت سبز و روشنی را می بینیم. برادران دورِ یوسف حلقه زده اند.)
یوسف: من تشنه ام، برادران.
شمعون: دیروز شنیدم که به همسایه ها می گفتی این لباس قشنگ نشانه آن است که پدر تو را بیشتر از همه ما دوست دارد.
یوسف: لطفاً کمی آب به من بدهید.
لاوی: من هم شنیدم که گفت ما همه در خواب به او تعظیم و سجده کرده ایم.
یهودا: راستی، تو چه عصای عجیبی داری که از عصاهای همه ما زرنگ ترست.
دانی: چه خواب های پریشانی!
لاوی: چه خیال های خامی!
یهودا: چه دروغ های شاخداری!
شمعون: بچه ها، دست و پای این کودکِ خیالباف را بگیرید.
(همه به یوسف حمله می کنند.)
یوسف: می خواهید چه کنید؟! مگر من برادر شما نیستم؟! چرا مثل دشمنان با من رفتار می کنید؟!
لاوی: لباسش را از تنش بیرون بیاور شمعون.
شناسنامه کتاب گرگ و یوسف
- نویسنده: مهدی پوررضائیان
- انتشارات: سوره مهر
- تعداد صفحات: 42
- نسخه صوتی:ندارد
- نسخه الکترونیکی: دارد