درباره کتاب شرق غرب
کتاب شرق غرب شامل ۷ داستان کوتاه می باشد:
- مقدنیه
- شرقِ غرب
- خریدن لنین
- نامه
- عکسی با یوکی
- دزدان صلیب
- افق شب
داستان های کتاب شرق غرب داستان هایی تکان دهنده با طنزی تلخ و روایتی غریب ولی در عین حال آشنا هستند. میروسلاو پنکوف در این کتاب شخصیت هایی زنده و فراموش نشدنی خلق کرده است. شخصیت هایی که با یک نشان برجسته، با یک ژست و یا یک حرف، کاملا قابل لمس و تصور هستند، بخصوص پیرمردهایی که در اکثر داستان ها وجود دارند.نثر داستان ها غالبا دارای ویژگی های داستان های بلوک شرق می باشد: گاهی طنز، گاهی به غایت پوچ و در عین حال فضایی عمیقا تلخ و غمگین. نویسنده شخصیت های کتاب را از مسیرهای تراژدیکی رد می کند و درست در زمانی که حدسش را هم نمی زنید – و معمولا در سخت ترین زمان ها – ترک شان می کند و خواننده را با نفسی حبس شده و قلبی شکسته تنها می گذارد.کتاب نثر قوی و بدیع دارد، با روایتی دلنشین و ترجمه ای خوب که طنز و ظرافت های متن را به خوبی به خواننده فارسی زبان منتقل می کند.به هنگام خواندن کتاب پس از پایان هر داستان فقط حسرت می خوردم که چرا تمام شد و فورا سراغ داستان بعدی می رفتم و از خواندن آن لذت می بردم. به نظر من کتاب شرق غرب یک کتاب خوب و جذاب است که کمتر شناخته شده است. پیشنهاد می کنم حتما این کتاب را مطالعه کنید و لذت خواندن ۷ داستان کوتاه عالی را تجربه کنید.
خلاصه کتاب شرق غرب
در کتاب شرق غرب، ماجراهای جذابی در انتظار مخاطبین هستند: پسری تلاش می کند تا جسد لنین را برای پدربزرگ کمونیست خود بخرد؛ صلیبی از جنس طلا از کلیسایی ارتدکس به سرقت می رود؛ و هر پنج سال یکبار، پسری معشوقه ی خود را لب رودخانه ای می بیند که روستایشان را به بخش های شرقی و غربی تقسیم می کند. این ها تنها نمونه هایی از نگرش عجیب و تکان دهنده ی پنکوف به کشور زادگاه خود، بلغارستان، هستند. کتاب شرق غرب که با نگاه منحصر به فرد پنکوف به معناباختگی های زندگی نوشته شده، تصویری درخشان از کشوری است که قطب نمای مخصوص به خود را دارد.
درباره نویسنده کتاب شرق غرب
میروسلاو پنکوف، زاده ی سال 1982، نویسنده ای بلغارستانی است که به زبان بلغاری و انگلیسی می نویسد. پنکوف در شهر گابروو به دنیا آمد، چهارده سال در صوفیه زندگی کرد و در هجده سالگی به ایالات متحده رفت. او در دانشگاه آرکانزاس، ابتدا به تحصیل در رشته ی روانشناسی و سپس نویسندگی خلاق پرداخت. پنکوف اکنون در دانشگاه تگزاس شمالی، نویسندگی خلاق تدریس می کند و با مجله ی American Literary Review نیز همکاری دارد.
درباره مترجم کتاب شرق غرب
محمدحسین واقف در سال ۱۳۶۳ متولد شد. در دانشگاه کارشناسی ارشد مدیریت خوانده. به خاطر علاقه اش به ادبیات سراغ ترجمه رفت و در سال ۱۳۹۳ اولین ترجمه اش منتشر شد. کتاب های خاطرات سوگواری، به آواز باد گوش بسپار، هرمیت در پاریس و شرقِ غرب ترجمه های بزرگسالش هستند و مجموعه های لامایونایتد و ماجراهای عجیب مابل جونز ترجمه های کودکانش.
قسمتی از کتاب شرق غرب
در دهکده به مدرسه می رفتم و بعد از ظهرها در مزارع به پدرم کمک می کردم. پدرم یک ام تی زد -۵۰ می راند، تراکتوری ساخت مینسک. من را روی پایش می گذاشت و وادارم می کرد فرمان را بگیرم. فرمان می لرزید و دست هایم را می کشید و تراکتور به صورت اریب زمین را شخم می زد و خطوطی حسابی کج و معوج پشت سر باقی می گذاشت. می گفتم «دستم درد گرفت، فرمونش خیلی سفته.» پدرم می گفت «ناله رو بس کن دماغ، تو فرمون رو نگرفتی. تو گلوی زندگی رو گرفتی. پس خودت رو جمع و جور کن و این حرومزاده رو خفه کن، چون این حرومزاده می دونه چطوری تو رو خفه کنه.»
کشیش می خواند «نسلی می رود و نسلی می آید؛ اما زمین تا ابد می ماند. خورشید برمی آید و خورشید فرو می رود و همه ی رودها می گریزند، شرقِ غرب. آنچه بوده چیزی است که خواهد بود و آنچه شده چیزی است که خواهد شد. هیچ چیز زیر آفتاب تازه نیست.»
پدربزرگم کنار تابوت نشست و دستان مرده ی مادربزرگ را گرفت. فکر نمی کنم آن روز واقعا باران باریده باشد، اما در خاطراتم باد و ابر و باران می بینم؛ باران سرد بی صدایی که وقتی عزیزِ دلی را از دست می دهی می بارد.
یادت هست نوه جان؟ قصه ای رو که برات تعریف کردم درباره ی اینکه با پونزده مرد دیگه، دو زن حامله و یه بز گرسنه تو یه خندق زندگی کردم و مستاصل و گرسنه بودم و بالاخره شجاعتش رو پیدا کردم که به روستا برم یادت هست؟ خب، مستاصل و گرسنه نبودم. دست کم نه به لحاظ جسمی. صرفا دیگه نمی تونستم تحمل کنم. مردها تو ورق بازی تقلب می کردن. زن ها خاله زنکی می کردن. بز تو گالش هام می رید. سه سال بعد به همون جا تو جنگل رفتم. می خواستم حالا با چشم های آزادم دوباره خندق رو ببینم. بیست قدم از بلوط کجی که نشونه مون بود رفتم، ورودی خندق رو پیدا کردم و از نردبون پایین رفتم. اون ها هنوز اونجا بودن، همه شون، مومیایی. هیچ کس بهشون نگفته بود که جنگ تموم شده. هیچ کس بهشون نگفته بود که می تونن برن. اون ها خودشون شجاعت بیرون رفتن نداشتن و این طوری از گشنگی مرده بودن. حال گهی داشتم. کندم و کندم و همه شون رو خام کردم. به خودم گفتم این چه دنیاییه که بزها و آدم ها برای هیچ و پوچ تو خندق ها می میرن؟ و بنابراین طوری زندگی کردم که انگار آرمان ها واقعا اهمیتی داشتن. و دست آخر اهمیتی هم داشتن.
گاهی فکر می کنم اوضاع نمی تواند از اینی که هست بدتر شود. قطعا ما تا جایی که می شود غرق شده ایم. حتما باید از کف بکنیم، پا بزنیم و بالا بیاییم و از این باتلاق بیرون بزنیم.
می خندم و بعد معذرت خواهی می کنم. چیزی که از سیاست مدارهایمان یاد گرفته ام این است که شما می توانید هر چیزی بگویید یا تقریبا هر کاری کنید مشروط بر اینکه بعدش غذرخواهی کنید. یا چنان که اغلب اتفاق می افتد، پیشاپیش.
گوش کن رادو، یه لنگه کفش بدون قصه ی مناسب هیچی نیست، کمتر از یه تیکه گهه. اما بگو این کفشیه که خروشچف باهاش لگد زده به اون میز و قیمتش یهو می شه ده هزارتا. پنج تا از اونا فروختم و دو تاشون کتونی بودن. حتی گه هم اگه قصه ی خوبی داشته باشه مهم می شه.
شناسنامه کتاب شرق غرب
- نویسنده: میروسلاو پنکوف
- ترجمه: محمدحسین واقف
- انتشارات: روزنه
- تعداد صفحات: ۱۸۷
- نسخه صوتی:ندارد
- نسخه الکترونیکی: دارد