معرفی کتاب سرگذشت کندوها اثر جلال آل احمد

  دوشنبه، 11 بهمن 1400   زمان مطالعه 7 دقیقه
معرفی کتاب سرگذشت کندوها اثر جلال آل احمد
سرگذشت کندوها کتابی از جلال آل احمد است که نخستین بار در سال ۱۳۳۳ خورشیدی منتشر گردید. این کتاب هفدهمین اثر این نویسنده می‌باشد.

درباره کتاب سرگذشت کندوها

کتاب سرگذشت کندوها اثری از جلال آل احمد است که در انتشارات مجید منتشر شده است. این کتاب دو داستان موازی است که یکی از کمندعلی بک وطمع هایش می گوید و دیگری داستان زنبورهای کمندعلی بک است.

خلاصه کتاب سرگذشت کندوها

جلال آل احمد در «سرگذشت کندوها» دو داستان را به صورت موازی پیش می برد. یکی داستان کمندعلی بک و طمع ورزی او و دیگری سرگذشت کندوها و زنبورهای کمندعلی بک را.

در فصل اول کتاب با کمندعلی بک آشنا می شویم و می بینیم چگونه صاحب کندو می شود و کندوها را تکثیر می کند و باز هم تلاش می کند تابا نارو زدن به زنبورها روزگارش را رونق دهد.

در فصل دوم کتاب که از نگاه زنبورها روایت می شود، می بینیم که چطور زنبورها به غارت کمندعلی بک خو کرده اند یا گمان می کنند این بلا یا سرنوشتی است که نصیب شان گشته و به راحتی حاصل تلاش و دسترنج شان را تقدیم او می کنند. نهایتا طمع کمند علی بک اوضاع را به هم میریزدو در بخش سوم داستان می بینیم که با کوچ و رفتن زنبورها صاحب زنبورها خانه خراب می شود.

درباره نویسنده کتاب سرگذشت کندوها

جلال آل احمد (۲ آذر ۱۳۰۲ و براساس برخی روایت ها ۱۱ آذر، ۱۳۰۲، تهران - ۱۸ شهریور ۱۳۴۸، اسالم، گیلان) روشنفکر، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم ایرانی و همسر سیمین دانشور بود. آل احمد در دههٔ ۱۳۴۰ به شهرت رسید و تأثیر بزرگی در جریان روشنفکری و نویسندگی ایران داشت. نویسندگانی چون نادر ابراهیمی و غلامحسین ساعدی از او تأثیر گرفتند.جلال آل احمد در ۱۱ آذر ۱۳۰۲ در خانواده ای مذهبی در محلهٔ سیدنصرالدین شهر تهران به دنیا آمد. وی پسر عموی آیت الله طالقانی بود. خانوادهٔ او اصالتا اهل شهرستان طالقان و روستای اورازان بود. دوران کودکی و نوجوانی جلال در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال، سید احمد طالقانی، به او اجازهٔ درس خواندن در دبیرستان را نداد؛ اما او تسلیم خواست پدر نشد.در سال ۱۳۲۲ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغ التحصیل گشت. او تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن صرف نظر کرد. نخستین مجموعهٔ داستان خود به نام «دید و بازدید» را در همین دوران منتشر کرده بود. او که تأثیری گسترده بر جریان روشنفکری دوران خود داشت، به جز نوشتن داستان به نگارش مقالات اجتماعی، پژوهش های مردم شناسی، سفرنامه ها و ترجمه های متعددی نیز پرداخت. البته چون اطلاعات او از زبان فرانسه گسترده نبود، پیوسته در کار ترجمه از دوستانی مانند علی اصغر خبره زاده، پرویز داریوش و منوچهر هزارخانی کمک می گرفت. شاید مهم ترین ویژگی ادبی آل احمد نثر او بود. نثری فشرده و موجز و در عین حال عصبی و پرخاشگر، که نمونه های خوب آن را در سفرنامه های او مثل «خسی در میقات» یا داستان زندگی نامهٔ «سنگی بر گوری» می توان دید. در سال ۱۳۲۶ دومین کتاب خود به نام «از رنجی که می بریم» را همزمان با کناره گیری از حزب توده چاپ کرد که بیانگر داستان های شکست مبارزاتش در این حزب است. پس از این خروج بود که برای مدتی به قول خودش ناچار به سکوت شد که البته سکوت وی به معنای نپرداختن به سیاست و بیشتر قلم زدن بود.جلال آل احمد در ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ در چهل و پنج سالگی در اسالم گیلان درگذشت. پس از مرگ نابهنگام آل احمد، پیکر وی به سرعت تشییع و به خاک سپرده شد، که باعث باوری دربارهٔ سربه نیست شدن او توسط ساواک شد. همسر وی، سیمین دانشور، این شایعات را تکذیب کرده است، ولی شمس آل احمد قویا معتقد است که ساواک او را به قتل رسانده و شرح مفصلی در این باره در کتاب از چشم برادر بیان کرده است.جلال آل احمد وصیت کرده بود که جسد او را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند؛ ولی از آن جا که وصیت وی برابر شرع نبود، پیکر او در مسجد فیروزآبادی جنب بیمارستان فیروزآبادی شهر ری به امانت گذاشته شد تا بعدها آرامگاهی در شأن او ایجاد شود و این کار هیچ گاه صورت نگرفت

جلال آل احمد

قسمتی از کتاب سرگذشت کندوها

زنبورهای عسل برای خودشان بروبیایی داشتند که نگو. ولایتشان دوازده تا شهر داشت و شهرها هم نزدیک به هم بود و شکوفه ها تازه باز شده بود و تا دلت بخواهد گل و گیاه زیر بالشان بود و خلاصه خدا را بنده نبودند. صبح تا غروب یک پاشان تو شهر و خانه و زندگیشان بود و یک پاشان روی گلها. اصلا یک جا بند نمی شدند. مثل اینکه می ترسیدند شکوفه ها تمام بشود. هنوز شیره این گل را نمکیده، می پریدند می رفتند روی یک گل دیگر و هنوز سلام و احوال پرسیشان با این یکی تمام نشده بود، دلشان شور خانه و زندگیشان را می زد و پر می کشیدند و برمی گشتند. به شهر که می رسیدند و می دیدند آب از آب تکان نخورده، دلشان قرص می شد و چینه دانهاشان را خالی می کردند تو انبارهای شهر و دوباره برمی گشتند سراغ گلها. یا اگر گشنه شان بود، سری به انبار ذخیره می زدند و از خانم باجی ابواب جمع اموال شهر، جیره شان را می گرفتند و هول هولکی می خوردند و باز می رفتند دنبال کارشان. درست است که از این پاییز تا آن پاییز فقط یک انبار ذخیره آذوقه داشتند؛ اما به همین یکی هم قناعت می کردند و هیچکدام هم نمی دانستند انبارهای دیگر که سرتاسر سال پرش کرده اند، چطوری سربه نیست می شود. فقط این را می دانستند که آخر هر پاییز بلا می آید و هرچه خوراکی دارند، می برد و دیگر به این هم عادت کرده بودند. آخر هر پاییز که می شد؛ یعنی وقتی شهر پر و پیمان بود و تمام سوراخ ـ سمبه هاش از آذوقه پر بود، بلا یواشکی می آمد. دیوار عقب شهر را از جا می کند و می آمد تو و دار و ندارشان را برمی داشت و می برد. بلا یک چیز خیلی گنده سفت و چغر بود که زنبورها اول ازش می ترسیدند و فرار می کردند؛ اما وقتی می دیدند دارد زندگیشان را به هم می زند، دسته جمعی می ریختند سرش و تا می توانستند نیشش می زدند؛ ولی مگر فایده ای داشت؟ نیششان را تا ته فرومی کردند به تن بلا و هرچه زور داشتند می زدند تا از حال بروند و چهار چنگول یک گوشه ای بیفتند. بعضیهاشان هم از بس جوش و جلا می زدند، نفس آخر را می دادند و قبض رسید را می گرفتند؛ اما آنهایی که هنوز جان داشتند، وقتی به حال می آمدند می دیدند تمام شهر خراب شده، همه محله ها و انبارها با خوراکهای توش سربه نیست شده، و لش زنبورمرده ها این ور و آن ور افتاده. بعد که یکی یکی پا می شدند و راه می افتادند تا شهر را رفت و روب کنند و لاشه ها را ببرند بیرون، می دیدند نه بابا یکی از انبارهای ته شهر دست نخورده مانده. این بود که یک خرده امیدوار می شدند و دوباره دست می گذاشتند به کار. درست است که پیر ـ پاتالها و ننجونها کم کم حس کرده بودند که این بلای هر ساله بوی صاحبشان را می دهد و باید یک جوری مربوط بهش باشد؛ اما نمی فهمیدند چرا وقتی صاحبشان تو باغ راه می رود، این بلا باهاش نیست و همین بود که باز هم صاحبشان را دوست داشتند؛ اما نمی توانستند بفهمند که خوراک آنها به چه درد صاحبشان می خورد و خانه و زندگیشان به چه دردش. خلاصه از این بلای هرساله گذشته، زنبورها غصه دیگری نداشتند. سرما که می گذشت، هر روز صبح تا غروب جان می کندند تا آذوقه زمستانشان را فراهم کنند. نه خوابی داشتند نه استراحتی و یک ریز آنقدر کار می کردند و بدو بدو می زدند تا از پا بیفتند. بعضیهاشان یک هفته، بعضیها ده دوازده روز عمر می کردند و خیلی که هنر داشتند سی دفعه می توانستند طلوع و غروب خورشید را ببینند. خوب حالا اینجا را داشته باشید تا ببینیم زنبورها امور ولایتشان را چه جوری رتق و فتق می کردند.

شناسنامه کتاب سرگذشت کندوها


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
نظر خود را به اشتراک بگذارید
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها   
آخرین تصاویر