درباره کتاب امریکا
امریکا داستانی نیمه تمام از فرانتس کافکا است. داستان زندگی پسر جوانی به نام کارل روسمان که پدر و مادرش او را به آمریکا می فرستند. کارل دچار اشتباه خجالت آوری شده است و حالا کلفت خانه شان از او یک بچه دارد. همین موضوع باعث می شود تا خانواده اش تصمیم بگیرند او را به جایی دیگر بفرستند.
کارل در کشتی که به امریکا می رود با دایی پولدارش ملاقات می کند و مدتی را هم نزد او، و تحت حمایت او زندگی می کند. اما چیزی نمی گذرد که دایی هم او را از خود می راند. پس از این ماجرا، کارل با دو جوان فرانسوی و ایرلندی آشنا می شود که او را در جمع خودشان می پذیرند. اما رابطه ای که میانشان شکل می گیرند چنان مخرب است که سایه تیره اش تا آخر داستان، بر سر زندگی کارل است...
این داستان کافکا هم جزء نوشته هایی بود که او به دوستش، ماکس برود، سپرده بود و از او خواسته بود تا بسوزاند، اما منتشر شد و نویسنده اش را به شهرت جهانی رساند. کافکا هرگز به امریکا پا نگذاشت اما به قدرت تخیلش اجازه پرواز کردن داد. پروازی که به داستان بی نظیر امریکا مبدل شد. این کتاب نگاهی متفاوت به سرزمین موعود دارد.
خلاصه داستان امریکا
رمان،ماجراهای جوانی شانزده ساله به نام کارل روسمان را بیان می کند که چون کلفت خانه شان او را از راه به در کرده و از او صاحب کودکی شده،از سوی پدر و مادرش راهی آمریکا می شود،تا ضمن گریز خانواده از رسوایی،آینده ای نو در سررزمین آرزوهای طلایی بیابد.همین که به بندرگاه نیویورک می رسد،در کشتی با دایی پولدارش دیدار می کند.دایی در نیویورک او را در خانه اش می پذیرد و کارل مدت کوتاهی در قلمرو دارایی و نفوذش زندگی راحتی دارد،اما این برخورداری و حمایت،دولت مستعجل است،چون او هم کارل را به خاطر نپذیرفتن خود سرانه ی دعوت یکی از دوستان تاجرش برای رفتن به ویلای وی در نزدیکی نیویورک،به ناگهان با نوشتن نامه ای از خود می راند.کارل رها شده در خیابان های ناآشنا،در مهمان خانه ای با دو جوان بی سرو پا برخورد می کند.یکی شان فرانسوی و دیگری ایرلندی است.آن ها او را به جمع خودشان می پذیرند و این پذیرش کاملا اتفاقی و البته مخرب برای کارل تا انتهای رمان بر تقدیر پسرک سایه می اندازد،چون به فاصله ی کوتاهی از گسست این رابطه بهره کشانه،کارل به خاطر بی مبالاتی جوان ایرلندی،شغل ثابت اش را در مقام آسانسور چی در هتل اکسید نتال،با آن محیط کاری گروتسک اش،از دست می دهد و پس از جدایی ناگزیر به آپارتمان دو نا رفیق سابق اش بر می گردد که به اتفاق زن خواننده ی چاق و چله ومسن تر از خودشان در آن زندگی می کنند.او بر خلاف میل اش خدمتکار آن ها می شود و از سوی آن ها مورد بهره کشی قرار می گیرد.قطعات پایان رمان که از نظر داستانی ادامه ی فصل قبل از تئاتر اوکلاهاما است صحنه ی شست و شو ی گروتسک برونلدا،خروج او و نیز انتقال او از سوی کارل به نجیب خانه است.در فصل به زعم ماکس برود پایانی و شاخص رمان کارل متوجه آگهی یی برای استخدام در تئاتر اوکالاهاما می شود که در آن قرار است به هر کس،کاری در خور بدهند.کارل را پس از مصاحبه،البته برای انجام کار های تکنیکی سطح پایین در آن جا می پذیرند.پاره ی آخر رمان شرح سفری است طولانی با قطار که ضمن آن کارل برای نخستین بار با عظمت آمریکا آشنا می شود.رمان آمریکا را ماکس برود،دوست وصمیمی و وصی کافکا،بر خلاف وصیت نامه اش که در آن نویسنده به صراحت تاکید کرده بود این اثر و سایر آثارش را بسوزاند،در سال 1927 منتشر کرد.برود افزون بر نامگذاری رمان،با توجه به حال و هوای آن دو فصل آخر را هم خودش نامگذاری کرد.نامگذاری شش فصل اول آمریکا را برود صریحا با اندکی تصحیح از خود کافکا گرفته ،چه از عنوان فصل ها به قلم خود کافکا و چه از عنوان های موجود در حواشی دست نوشته ها.کافکا تا زمان مرگ روی این اثر کار کرده و آن را به شکل نوعی رمان آمریکایی طراحی کرده بود که قرار بود فصل تازه ای از کار نویسنده اش باشد.گفتنی است فرانتس کافکا در پانزده سالگی،زمانی که دانش آموز بود،سعی کرد رمانی بنویسد که بخش اعظم آن در آمریکا بگذرد،به دنبال تحقق همین هدف اولیه،در پایان سال 1911 دوباره دست به قلم برد.
درباره نویسنده کتاب امریکا
فرانتس کافکا متولد۱۸۸۳ در آلمان بود، که بر اثر بیماری سل در سال۱۹۲۴ درگذشت.
وی در خانواده ای آلمانی زبان یهودی چشم به جهان گشود، پدرش بازرگانی مستبد و جاه طلب بود و رفتارهای پدرش محیط ترسناکی را برای فرانتس به وجود آورده بود که سایه اش بر روح کافکا باقی ماند.
وی تحصیلاتش را با دکترای حقوق به پایان رساند. البته بعد از پایان دیپلم به دانشگاه کارلف رفت و رشته شیمی را انتخاب کرد اما دو هفته پس از آن منصرف شد و به رشته حقوق روی آورد که بسیار باب میل پدرش بود و آینده ی بهتری را پیش رویش می گذاشت.
او در پایان سال اول ورودش به دانشگاه با ماکس برود آشنا شد که او هم در رشته حقوق تحصیل می کرد و این دو تا پایان عمر فرانتس دوستان صمیمی همدیگر بودند. کافکا از ماکس خواسته بود تا بعد از مرگش تمام نوشته هایش را نخوانده بسوزاند اما او از وصیت دوستش سرپیچی کرد و تمام نوشته هایش را به چاپ و دوستش را به شهرت جهانی رساند.
او پس از پایان تحصیلاتش در شرکت بیمه مشغول به کار شد اما همیشه از ساعات طولانیه آن ناراضی بود چون نمی توانست بنویسد به همین دلیل از این شرکت استعفا داد و در شرکت بیمه حوادث مشغول به کار شد که از ساعات کاریش نیز راضی بود.
کافکا فرزند اول خانواده بود و دو برادر کوچکتر داشت که هر دوی آنها قبل شش سالگی او فوت کردند ، و سه خواهر دیگرش نیز در جنگ جهانی دوم جان باختند.
اگر چه کافکا بسیار اجتماعی و خنده رو بود اما در زندگی شخصیش چندان موفق نبود زیرا پس از دوبار نامزدی بافلیسه در نهایت کارشان به جدایی کشید. اما پس از آن با دختری به نام دو را دیامونت که با هم، هم عقیده بودند هم خانه شد.
او در سال ۱۹۱۷ دچار بیماری سل شد و در این مدت خانواده و خواهرش خرج او را می دادند. اینطور گفته شده که کافکا در طول زندگی خود از افسردگی حاد و اضطراب رنج می برده و همچنین دچار میگرن، یبوست و جوش صورت نیز بوده که برای رفع این علائم از رژیم غذایی مناسب استفاده می کرده و به گیاه خواری و خوردن شیر پاستوریزه نشده روی آورد که می گویند همین شیر باعث بروز بیماری سل در او شده است و وضعیت گلویش طوری بوده که هیچ غذایی نمی توانسته بخورد و همین گرسنگی باعث مرگش شده بود.
قسمتی از کتاب امریکا
آتش انداز با احترام تمام در زد و پس از آن که صدای «بفرمایید» شنیده شد، با حرکت دست از کارل خواست که بی هیچ ترس و واهمه ای به درون برود. کارل هم به درون رفت، ولی در آستانه ی در از حرکت بازماند. چشمش از سه پنجره ی اتاق به موج های دریا افتاد و با دیدن حرکات شادمانه ی موج ها قلبش چنان به تپش آمد که انگار نه انگار پنج روز تمام مدام به دریا چشم دوخته است. (کتاب آمریکا – صفحه ۱۹)
این جا هیچ کس مجاز نبود به دلسوزی امید ببندد، و آنچه کارل در این زمینه درباره ی امریکا خوانده بود، کاملا واقعیت داشت. ظاهراً این جا فقط خوشبخت ها در میان چهره های شاد و بی دغدغه ی دور و بر خود واقعاً از خوشبختی لذت می بردند. (رمان آمریکا – صفحه ۴۳)
مه کاملا محو شده بود. در فاصله ای دور رشته کوهی بلند می درخشید و ستیغ مواج آن در پرتو بخارآلود خورشید تا دوردست ها ادامه داشت. در دو سوی جاده کشتزارهایی نه چندان آباد در اطراف کارخانه هایی بزرگ گسترده بودند که دودزده و سیاه در فضای باز سر به آسمان می کشیدند. (رمان آمریکا – صفحه ۱۰۴)
از جلوی در اصلی هتل ردیف پیوسته ای از اتومبیل ها به کندی عبور می کرد، و ردشدن از خیابان شدنی نبود. اتومبیل ها برای آن که هرچه زودتر به اربابان خود برسند، تقریبا درهم تنیده بودند و هریک را اتومبیل عقبی آن به جلو هل می داد. عابران پیاده ای که خیلی عجله داشتند به آن طرف خیابان برسند، گاهی از داخل اتومبیل ها رد می شدند، طوری که گویی آن اتومبیل معبر عمومی به حساب می آمد؛ فرقی هم نمی کرد که توی اتومبیل فقط راننده و خدمتکار نشسته بودند یا آن که آدم های متشخص هم یافت می شدند. ولی این طرز رفتار به نظر کارل زیاده روی می نمود. (رمان آمریکا – صفحه ۱۸۶)
وقتی باهات مدام مثل سگ رفتار می کنند، کم کم فکر می کنی واقعاً سگ هستی. (رمان آمریکا – صفحه ۲۰۷)
کارل نبش یکی از خیابان ها پلاکاردی دید با این نوشته: «امروز در میدان اسب دوانی کلیتون از ساعت شش صبح تا نیمه شب برای تئاتر واقع در اکلاهما همکار پذیرفته می شود! تئاتر بزرگ اکلاهما شما را فرا می خواند! فقط امروز فرا می خواند، فقط یک بار! کسی که حالا فرصت را از دست بدهد، برای همه ی عمر از دست داده است! کسی که به فکر آینده ی خود است، پیش ما جا دارد! مقدم همه را گرامی می داریم! هرکس می خواهد هنرمند شود، اعلام آمادگی کند! ما تئاتری هستیم که همه را به کار می گیریم، هرکس را در جای خودش! ما به هرکس که قصد پیوستن به ما را دارد، همین جا تبریک می گوییم! اما بشتابید که تا نیمه شب نوبت به شما برسد! ساعت دوازده تمام درها بسته می شوند و دیگر باز نمی شوند! نفرین بر کسی که ما را باور ندارد! پیش به سوی کلیتون!» (رمان آمریکا – صفحه ۲۴۳)
همیشه، حتی در روشن ترین مناسبات هم، کسی پیدا می شد که بخواهد اسباب نگرانی همنوعان خود شود. (رمان آمریکا – صفحه ۲۶۰)
کارل تصادفا جایی کنار پنجره گیر آورد و جیاکومو را به کنار خود کشیده بود. دوتایی تنگ هم نشستند و به واقع هردو از سفری که در پیش داشتند خوشحال بودند. تا آن زمان در امریکا چنان سفر بی دغدغه ای را تجربه نکرده بودند. وقتی قطار راه افتاد، از پنجره دست تکان دادند و پسربچه ها که روبه روی آن ها نشسته بودند به پهلوی هم زدند، چه به نظرشان این کار خنده دار بود. سفر دو روز و دو شب طول کشید. کارل تازه حالا به وسعت امریکا پی می برد. (رمان آمریکا – صفحه ۲۶۴)
شناسنامه کتاب امریکا
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علی اصغر حداد
ناشر: ماهی
تعداد صفحات: 304