درباره کتاب بینوایان
«بینوایان» اثری است از ویکتورهوگو رمان نویس فرانسوی در قرن ۱۹ است. این رمان در سال ۱۸۶۲ اولین بار منتشر شد، از جمله ماندگارترین رمان ها است.
نویسنده در جایی از رمان داستان را رها می کند تا اطلاعاتی سیاسی، علمی، اخلاقی به خواننده بدهد واین کار او باعث شده رمانش طولانی شود.
این رمان شامل پنج بخش است:
بخش اول: فانتین
بخش دوم : کوزت
بخش سوم : ماریوس
بخش چهارم : حماسه کوچه سن دنی
بخش پنجم : ژان والژان
خلاصه کتاب بینوایان
مردی گشنه و تشنه و با سر و وضعی به هم ریخته وارد شهر شد، به مسافر خانه ای رفت و غذا و جایی برای خواب خواست اما صاحب مسافر خانه به او غذا و جایی برای استراحت نداد، مرد التماس کرد اما فایده نداشت .آن شخص ژان والژان بود، (شخصی که به خاطر بچه های خواهرش که گرسنه بودن یک قرص نان دزدید و او به خاطر دزدیدن یک قرص نان ۱۹ سال در زندان بود) اینک او از زندان آزاد شده بود و خبر آزادیش در شهر پیچیده بود و کسی حاضر نبود به او غذا و جا دهد، پس بعد از خستگی طولانی روی صندلی دراز کشید،
پیر زنی را دید که به او گفت : این جا چرا خوابیدی؟
پس ژان والژان موضوع را به او گفت:
پیرزن به خانه ای اشاره کرد و گفت به ان خانه برو تا به تو غذا و جا دهند.
ژان والژان در خانه را زد در باز شد و ژان والژان وارد خانه شد و او موضوع را به صاحب خانه گفت و از او غذا و جایی برای استراحت خواست .
اسقف صاحب خانه به خدمتکارش گفت بشقاب های نقره را بیاور تا با هم غذا بخوریم و به ژان والژان گفت: این جا یک مکان مذهبی است و من این جا یک کشیش هستم،
بعد از شام ژان والژان برای استراحت روی تختی خوابید .
کمی از شب نگذشته بود که ژان والژان از خواب بیدار شد و بشقاب های نقره را دزدید و از پنجره فرار کرد.
صبح پاسبان ژان والژان را گرفته بود و به خانه اسقف آورد.
پس اسقف گفت که خودش بشقاب های نقره را به او داده و او یادش رفته شمعدانی ها را با خود ببرد.
پس پاسبان او را رها کرد و رفت.
فانتین دختری بود که در ده سالگی کار می کرد و او در فقر بزرگ شد ۱۵ ساله شد که به پاریس آمد و عاشق پسری پولدار به نام «تولومیس» شد و او از عشقش باردار شد و صاحب دختری به نام«کوزت» شد و از هم جدا شدند، فانتین به شهرش «مون فرمی» بازگشت تا کاری پیدا کند تا بتواند خرج زندگیش را بدهد و چون کوزت را داشت کسی به خاطر بچه اش به او کار نمی داد پس دخترش را پیش آقا و خانم تناردیه که صاحب مسافر خانه ای بودند گذاشت تا آن ها دخترش را نگه دارند و فانتین به محض اینکه پولی دستش آمد برای کوزت پول بفرستتد.تناردیه آدم بدهکاری بود. پس لباس های کوزت را فروخت و کوزت زیر میز مثل سگ و گربه غذا می خورد، از صبح تا شب باید کار می کرد.سه سال قبل از ورود فانتین به شهرش شخصی به نام «مادلن» کارگاهی افتتاح کرد، تا مردم فقیر در آن کار کنند. او به دلیل خدماتش به مردم شهر به شهردار شهر منصوب شد، در این شهر فقط یک نفر بود که از او خوشش نمی آمد و او بازرس پلیس « ژاور» بود که فکر می کرد او ژان والژان است.پس فانتین در آن کارگاه شروع به کار کرد و به کسی نگفته بود که بچه دارد اما روزی از طریق نامه هایی که برای کوزت می فرستاد، زن های کارگاه فهمیدن که او بچه دارد پس او را به خاطر بدکاره بودن از کارگاه بیرون انداختن. تناردیه هم مدام برای او نامه می فرستاد که برای نگهداری کوزت پول می خواهد او هم به آرایشگاهی رفت و موهایش را فروخت.
روزی فانتین در خیابان قدم می زد که جوانی گلوله ای از برف در لباس فانتین انداخت، فانتین خشمگین شد و شروع به فحش دادن کرد .او را به اداره پلیس بردند و به شش ماه زندان محکوم شد، مادلن شهردار شهر همه چیز را دید به ژاور گفت که این را آزاد کنند.او به مادلن گفت که خود او باعث این بدبختی شده، و از ضعف وبیماری از حال رفت.مادلن فانتین را تحت درمان قرار داد و همه چیز را در مورد کوزت فهمید.از تناردیه خواست که کوزت را پیش مادرش بفرستتد، اما تناردیه طمعکار روز به روز پول بیشتر می خواست تا کوزت بفرستتدفانتین هم روز به روز حالش بدتر می شد، پس مادلن خواست خودش برود اما اتفاقی روی داد.بازرس ژاور پیش مادلن آمد و گفت که به مقامات گزارش دادم و گفتم که شما همان فراری ژان والژان هستید،آن ها گفتن که ژان والژان دستگیر شده و فردا در دادگاه آراس محاکمه می شود.پس مادلن به آراس رفت، تا جوانی را که به جای او دستگیر شده آزاد کند.پس به دادگاه گفت که او ژان والژان است و شخصی که به جای او دستگیر شده را آزاد کنند، ابتدا دادگاه باور نکرد ولی وقتی همبندانش او را شناختند، پس جوان را آزاد کردند.او به دادگاه گفت چند کار دارد که باید آن ها را انجام دهد، پس بر سر تخت فانتین آمد؛ فانتین بد حال بود و در حال جان دادن، ژاور آمد و ژان والژان را دستگیر کرد، فانتین هم جان داد و مرد .ژان والژان از زندان فرار کرد اما باز دستگیر شد،اما این بار خود را در دریا انداخت و فرار کرد، همه فکر کردند که او غرق شده است.به دنبال کوزت به راه افتاد کوزت را دید که بسیار لاغر و رنگ پریده بود.ژان والژان از تناردیه خواست تا کوزت را به او بدهد، و او در قبالش به آن ها پول بدهد و آن ها هم قبول کردند پس به پاریس رفتن زندگی دختر پدری را با هم شروع کردند.
ژوار بعد از مدتی فهمید که ژان والژان زنده است، خودش را به جای گدایی که ژان والژان به او کمک می کرد جا زد تا قیافه ی او را ببیند اما قیافه ی او را خوب ندید، ولی ژان والژان فهمید که او ژاور است.پس کوزت را برداشت و فرار کرد، اما بعد از گذشتن از چند خیابان در کوچه بن بستی گیر کرد، از دیوار بالا رفت و کوزت را هم با خود به بالای دیوار کشاند و از پشت بام خود را به داخل حیاطی انداخت، ژان والژان از باغبان کمک خواست، او به آن ها جا داد و پیش او ماندند.«ماریوس» نوه ی دختری آقای ژیونورمان بود.که مادرش را از دست داده بود، پدرش برای شرط پدر بزرگش او را پیش پدربزرگش گذاشته بود .ماریوس رفته رفته بزرگ شد و در دانشگاه حقوق خواند.روزی ماریوس از پدرش نامه ای دریافت کرد که می خواهد بمیرد و می خواهد پسرش را ببیند.اما وقتی ماریوس به دیدن پدرش رفت که او مرده بود، او نامه ای برایش نوشته بود، از ماریوس خواسته بود تا هر کاری از دستش بر می آید برای شخصی به نام تناردیه که جان او را در جنگ نجات داده بود انجام دهد، ماریوس دنبال تناردیه گشت اما او را پیدا نکرد.زمانی که پدر بزرگش جریان را فهمید پس ماریوس را از خانه بیرون کرد.ماریوس بعد از ترک کردن پدربزرگش در یک کتابفروشی کار پیدا کرد و خانه ای را اجاره کرد. روزی در پارک لوگزامبورگ در حال قدم زدن بود، دختری را همراه پیرمردی دید، که بی اختیار عاشقش شد آن دختر همان کوزت بود.ماریوس از آن روز به بعد به پارک می رفت تا کوزت راببیند، آن ها را تعقیب کرد تا نشانی آن ها را بیابد.ژان والژان این موضوع را فهمید پس خانه اش را عوض کرد.
ماریوس نگران از اینکه نمی توانست نشانی آن ها را بیابد.روزی دختر یکی از همسایه هایش که «آپونین» نام داشت عاشق ماریوس بود، نشانی کوزت را پیدا کرد و به ماریوس داد.ماریوس هم به آن نشانی رفت و کوزت را پیدا کرد.آپونین از حسادت زیادش به کوزت تصمیم گرفت آن ها را از هم جدا کند، پس روی کاغذی نوشت «خانه تان را عوض کنید» و داخل خانه انداخت، ژان والژان تصمیم گرفت از فرانسه به انگلستان برود. کوزت این موضوع را به ماریوس گفت ماریوس هم به سراغ پدر بزرگش رفت تا از او اجازه ازدواج بگیرد، اما پدربزرگش اورا مسخره کرد پس او هم قهر کرد و رفت.
ماریوس به جایی که کوزت آن جا بود رفت اما او را نیافت. اما کوزت قبل از رفتن نامه ای به ماریوس نوشت و آدرس خانه جدید را برایش نوشته بود .
یکباره شخصی را دید که به او گفت دوستانش در سنگر خیابان شانوروری منتظرش هستند، او آپونین بود، می خواست ماریوس در آن شلوغی کشته شود.ماریوس با زحمت وارد سنگر انقلابی ها شد سربازی او را نشانه گرفت، اما آپونین جلوی او را گرفت و مجروح شد، در حال جان دادن بود که نامه کوزت را به ماریوس داد و مرد.چون می دانست نمی تواند از آن جا نجات پیدا کند، نامه ای برای کوزت نوشت و آدرس خانه پدربزرگش را هم در جیبش گذاشت .شخصی به نام گاوروش نامه را به ژان والژان رساند،ژان والژان رفت تا ماریوس را نجات دهد، اما ماریوس زخمی شده بود. پس او را به دوش کشید و از آن جا فرار کرد.ژان والژان جلویش ژاور را دید پس ژان والژان از او خواست که ابتدا ماریوس را به خانه پدر بزرگش برساند، تا تحت درمان قرار بگیرد و سپس نزد کوزت برود و از او خدا حافظی کند، ژاور پذیرفت.اما بعد از اینکه ژان والژان برای خدا حافظی از کوزت رفت ژوار از آن جا رفت، خودش را در سن انداخت و خودکشی کرد.ماریوس وقتی که حالش خوب شد موضوع ازدواجش را دوباره مطرح کرد، این بار او نیز پذیرفت.مقدمات ازدواج آن دو فراهم شد، ماریوس کتابخانه پدربزرگش را دفتر کار وکالتش کرد.روزی ژان والژان به خانه ماریوس آمد، همه چیز را به ماریوس گفت و از او خواست به کوزت چیزی نگوید.ماریوس سعی کرد کوزت را از او دور کند، ژان والژان این موضوع را فهمید، رفت و آمدش را قطع کرد.روز به روز به خاطر دوری کوزت به افسردگی نزدیک شد و در بستر بیماری افتاد.روزی شخصی که همان تناردیه بود به دیدن ماریوس آمد، همه چیز را در مورد ژان والژان به او گفت .
پس ماریوس و کوزت هر دو به سمت خانه ی ژان والژان رفتند او را دیدند که در بستر بیماری است، پس هر دو به گریه افتادند، ژان والژان دستانش را روی سر آن ها گذاشت و با دنیا وداع کرد.
درباره نویسنده کتاب بینوایان
ویکتور هوگو، زاده ی 26 فوریه 1802 و درگذشته 22 می 1885، شاعر، داستان نویس و نمایشنامه نویس فرانسوی بود.ویکتور دوران کودکی را در کشورهای گوناگونی گذراند. او مدت کوتاهی در کالج اشراف در مادرید اسپانیا درس خواند و در فرانسه تحت آموزش معلم خصوصی خود، پدر ریوییر، قرار گرفت.هوگو سرودن شعر را با ترجمه ی اشعار ویرژیل آغاز کرد و همراه با این اشعار، قصیده ای بلند در وصف سیل سرود. نخستین مجموعه اشعار او در سال 1822 و در بیست سالگی، و نخستین رمانش در سال 1826 به چاپ رسیدند.هوگو در سال 1822 با آدل فوشه، دوست دوران کودکی خود، ازدواج کرد. او به عنوان یکی از بهترین نویسندگان فرانسوی، شهرتی جهانی دارد. آثار هوگو به بسیاری از اندیشه های سیاسی و هنری رایج در زمان خویش اشاره کرده و بازگوکننده ی تاریخ معاصر فرانسه است.
کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو چند جلد است؟
کتاب بینوایان یکی از اثرگذارترین کتاب های قرن 19 در تمام دنیاست که برخلاف انتظار، مخاطبین بسیاری پیدا کرد و به طبع شاهد نقد های بسیاری هم بود. بسیاری از این نقد ها منفی هم بودند و بازهم با توجه به چنین نقد هایی، همچنان رمان بینوایان، موفق ترین اثر در سطح بین المللی بود.کتاب بینوایان به عنوان یکی از موفق ترین رمان های فرانسوی در دنیا، در دو جلد نوشته شده است و ترجمه این کتاب به زبان فارسی نیز برای اولین بار توسط پدر پروین اعتصامی صورت گرفت.
فیلم موزیکال بینوایان
کتاب بینوایان تا به حال بارها مورد اقتباس قرار گرفته و چندین بار به صورت تئاتر و فیلم نیز به روی صحنه اجرا به نمایش کشیده شده است. بینوایان رمانی است که انسان دوستی و عشق به هم نوع و فقرا را در بهترین حالت ممکن به تصویر کشده است. در این میان فیلم سینمایی موزیکال بینوایان از موفق ترین آثاری است که توانسته شاهکار بینوایان را به خوبی به تصویر بکشد . این فیلم سینمایی در سال 2013 و در سه رشته بهترین بازیگر نقش مکمل زن، بهترین گریم و بهترین ترکیب صدا جایزه اسکار را نصیب خود کرد و در 8 رشته نامزد دریافت این جایزه شد.چنین صحنه سازی هایی با استفاده از داستانی گیرا، شخصیت هایی متنوع و بهترین تصویر سازی در صحنه های بی عدالتی و فقر به نمایش گذاشته شده است و ذهن هر خواننده ای را به خود معطوف می کند.
درباره مترجم کتاب بینوایان
مهدی غبرایی در سال ۱۳۲۴ در لنگرود به دنیا آمد. دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در لنگرود گذراند. در سال ۱۳۴۷ از دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی لیسانس گرفت. از سال ۱۳۶۰ بهطور حرفه ای به کار ترجمه ادبی پرداخت. مهدی غبرایی، از آن دسته مترجمانی است که گاهانه ترجمه می کند، زبان مبدأ را می شناسد و به زبان مقصد مسلط است. در واقع او امانتداری است که آثار را مانند فرزندان خود دوست دارد و برای آنها ارزش قائل است.
قسمتی از کتاب بینوایان
هرگز نه از دزدان بترسیم، نه از آدمکشان. این ها خطرات بیرونی اند، خطرات کوچکند. از خودمان بترسیم. دزدان واقعی، پیش داوری های ما هستند؛ آدم کشان واقعی نادرستی های ما هستند. مهالک بزرگ در درون مایند. چه اهمیت دارد آنچه سرهای ما را، یا کیسه پولمان را تهدید می کند! نیندیشیم جز در آنچه که روحمان را تهدید می کند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۲۶۰)
یکشنبه شبی، موبو ایزابو، نانوای میدان کلیسا در فاورول، برای خفتن مهیا می شد که ناگهان صدای ضربت سختی را که بر در آهنی شیشه دار جلو دکانش وارد آمد، شنید. به موقع پشت در رسید و دید که یک دست و بازو از میان سوراخی که بر در آهنین و بر شیشه ایجاد شده بود به درون آمده است. دست نانی برداشت و برد. ایزابو شتابان بیرون آمد. دزد با همه قوت پاهایش می گریخت. ایزابو دنبالش دوید و دستگیرش کرد. دزد، نان را دور انداخته بود. اما دستش هنوز خون آلود بود. این، ژان والژان بود. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۳۳۵)
با شرافت از دسترنج خود زیستن، چه نعمت آسمانی! (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۴۵۶)
از بازگشتن یک فکر به مغز، به آن اندازه می توان جلوگیری کرد که از بازگشتن آب دریا به ساحل بتوان جلو گرفت. برای ملاح، این، جزرومد نامیده می شود؛ برای گناهکار، پشیمانی نام دارد. خدا، جان را مانند اقیانوس می شوراند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۵۱۳)
کوزت بالا می رفت، پایین می آمد، می شست، پاک می کرد، چنگ می زد، می روفت، می دوید، جان می کند، نفس نفس می زد، چیزهای سنگین را جابه جا می کرد، و با آنکه بسیار ضعیف بود، کارهای بزرگ و دشوار انجام می داد. نسبت به او هیچ رحم در کار نبود؛ خانمی بیدادگر و آقایی زهرآگین داشت. شیرکخانه تناردیه به منزله دامی بود که کوزت در آن افتاده بود و می لرزید. حد اعلای فشار به وسیله این خدمتگزاری مخوف صورت حقیقت به خود گرفته بود. طفلک چیزی بود مثل مگس در خدمت عنکبوت ها. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۶۹۶)
یک دختر بچه که عروسک نداشته باشد تقریبا به همان اندازه بدبخت و به طور کلی همچنان ممتنع است که یک زن بچه نداشته باشد. پس کوزت هم از شمشیر عروسکی ساخته بود. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۷۲۱)
پیروزی واقعی جان آدمی، فکر کردن است. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۸۴۳)
به یک موجود آنچه را که بی فایده است بدهید، و آنچه را که لازم است از وی بگیرید، یک لات خواهید داشت. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۸)
ناداری یک جوان، هرگز یک بینوایی نیست. یک سر پسر جوان هرکه باشد، هر اندازه فقیر باشد، با سلامتش، با قوتش، با حرکت تندش، با چشمان درخشانش، با خون گرمی که در بدنش جاری است، با موی سیاهش، با گونه های تروتازه اش، با لبان گلگونش، با دندان های سفیدش، با تنفس سالمش، همیشه می تواند مورد حسرت یک امپراتور پیر باشد. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۱۳۵)
کار، یک ناموس بزرگ است؛ کسی که به صورت یک کسالت از خود براندش به صورت یک شکنجه دچارش خواهد شد؛ اگر نخواهی کارگر شوی غلام خواهی شد. کار هرگز شما را از یک طرف رها نمی کند مگر برای آنکه از طرف دیگر گریبانتان را باز گیرد؛ نمی خواهی دوستش باشی، غلام سیاهش خواهی شد. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۴۰۰)
دوستان عزیزم، امروز را فردایی هست؛ شما در آن فردا نخواهید بود. اما خانواده هاتان خواهند بود و چه رنج ها که خواهند برد! (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۰۲)
ولی ما چه انقلابی می کنیم؟ هم اکنون گفتم، انقلاب حقیقت. از لحاظ سیاسی در عالم جز یک اصل وجود ندارد و آن عبارت است از سلطنت آدمی نسبت به خویشتن. این سلطنت که من نسبت به خودم دارم، آزادی نامیده می شود. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۰۹)
بعضی اشخاص قواعد شرف را همان طور می نگرند که کسی ستارگان را بنگرد، یعنی از راهی بسیار دور. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۶۸)
پیش رویش دو راه می دید که هردو به یک اندازه سرراست بودند. اما نکته همین بود که دو راه می دید؛ و این به وحشتش می انداخت زیراکه در مدت زندگیش هرگز جز یک خط مستقیم نشناخته بود. بالاتر از همه، چیزی که رنجش را به منتهی درجه می رساند این بود که این دو راه متضاد بودند. برگزیدن هریک از این دو راه متضمن طرد دیگری بود. حقیقت در کدام یک از این دو است؟ (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۸۵۵)
در دنیا به عقیده من هیچ کس عاقل نیست مگر زن و شوهری که یکدیگر را به اندازه پرستش دوست بدارند. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۹۲۲)
راه های سرنوشت آدمی همه سرراست نیستند؛ به صورت خیابانی مستقیم پیش پای صاحب خود منبسط نمی شوند؛ بن بست هایی دارند، و راه های کج و معوجی، و پیچ های تاریکی، و چهارراه های اضطراب آوری که چندین راه از آن ها منشعب می شود. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۹۳۱)
شناسنامه کتاب بینوایان
- نویسنده: ویکتور هوگو
- ترجمه: حسینقلی مستعان
- انتشارات: امیرکبیر
- تعداد صفحات جلد اول: ۹۰۴
- تعداد صفحات جلد دوم: ۱۰۲۲
- نسخه صوتی:دارد
- نسخه الکترونیکی: دارد
مشخصات کتاب صوتی بینوایان
- گوینده: بهروز رضوی
- مدت: 105 دقیقه