درباره کتاب داستان دوست من
«داستان دوست من (کنولپ» نام رمان کوتاهی از هرمان هسه، نویسنده معروف آلمانی و برنده نوبل ادبی ۱۹۴۶ است. هسه در خانواده ای پروتستان متولد شد و در گوپینگن به مدرسه مذهبی رفت، می خواست روحانی شود و سنت خانوادگی را ادامه دهد که گرفتار تب خودشناسی شد و آن مدرسه را ترک کرد. بعد از کوشش های نافرجام برای تجربه کردن کارهای گوناگون، کارمند یک کتابفروشی شد و در همین شغل بود که کار نویسندگی را شروع کرد. در ۱۹۱۲ مقیم سوئیس شد و تابعیت این کشور را گرفت. هسه از درخشانترین نویسندگان آلمان است او آثار بزرگی در زمینه شعر و داستان خلق کرده است. او به فرهنگ شرقی به ویژه چین و هند علاقه زیادی داشت و کتاب «سیذارتا» حاصل این عشق است. شاهکارهای او در زمینه داستان نویسی عبارتند از دمیان (۱۹۱۹)، گرگ بیابان (۱۹۲۷)، نارتسیس و گلدموند (۱۹۳۰)، سیدارتا (۱۹۳۱) و بازی گویچه های بلورین (۱۹۴۲). در آثار هسه اغلب دو قطب وجود دارد، که در دو شخصیت متضاد نمود دارند اما در عین تضاد، پیوندی ناگسستنی میانشان برقرار است. «داستان دوست من (کنولپ)» نیز ماجرای یک رِند آزاده و قلندر صحراگرد به اسم کنولپ را می گوید که در زندگی موفقیتی نداشته و در پایان عمرش هیچ چیز ندارد. او در جمع کارگران و زحمتکشان شهرها و روستاها یک وصله ناجور است و در زندگی پرتلاش جایی ندارد اما در پشت نقاب بازیگوشی و شادی این قلندر، که با خودش همه جا برای مردم زحمتکش، شادی و خنده می آورد، یک تنهایی عمیق نهفته است. مردی تنها، بی خانمان، که به ولگردی محکوم و از زندگی خانوادگی بی نصیب است. ما در این کتاب همپای زندگی رقت بار کنولپ می شویم و تا زمان مرگش او را همراهی می کنیم تا رسالت زندگی او را درک کنیم.
خلاصه داستان دوست من
«داستان دوست من» داستان مردی به نام کنولپ است. کنولپ آزادمردی است که زیستن در صحرا را جایگزین زندگی در شهر کرده است. او تنفس در بیابان و خوابیدن زیر سقف آسمان را بر دوندگی و روزمرگی های همیشگی در شهر و یا روستا ترجیح می دهد. کنولپ قلندری است ولگرد که توانایی انجام هر کاری را دارد ولی در عمل بیکاره ای بیش نیست. وجودش سرخوشی و شادی به ارمغان می آورد. و از نبودش کسی رنجی نمی برد. در هر مکانی دوستان و آشنایان زیادی دارد. با اصطلاحات و راه و رسم همه حرفه ها آشناست ولی تن به کاری نمی دهد. چهار دیواری منزل و یا حتی محل کار حوصله اش را تنگ می کند. ولی پا به صحرا که می گذارد هوا را بوکشان و رقصان می رود….
درباره نویسنده داستان دوست من
هرمان هِسِه (زادهٔ ۲ ژوئیهٔ ۱۸۷۷ - درگذشتهٔ ۹ اوت ۱۹۶۲ میلادی) ادیب، نویسنده و نقاش آلمانی-سوییسی و برندهٔ جایزهٔ نوبلِ سال ۱۹۴۶ در ادبیات.
وی در ۲ ژوئیهٔ ۱۸۷۷ در شهر کالو (Calw) واقع در استان بادن-وورتمبرگ زاده شد. پدر هرمان هسه مدیریت مؤسسه انتشارات مبلغین پروتستان را به عهده داشت. مادرش دختر هندشناس معروف، دکتر «هرمان گوندرت» و مدیر اتحادیه ناشران کالو بود. هرمان هسه در آثارش مبارزهٔ جاودانهٔ روح و زندگی را ترسیم نموده و با نگرشی هنرمندانه به دنبال ایجاد تعادل بین این دو پدیده قلم فرسوده است. رضا نجفی در کتاب شناختی از هرمان هسه می گوید: «هسه از هنگام تولد در کالو و نزدیک جنگل سیاه تا هنگام مرگ در مونتانیولا در کنار دریاچه لوگانو، هرگز از طبیعت جدا نبود و تأثیر طبیعت را نمی باید در آثار هسه دست کم گرفت.» به گفته این منتقد، شباهت و همانندی جغرافیایی و طبیعت سوییس با ناحیه شواب (زادگاه هسه) در آلمان او را به پدیده مرزهای سیاسی بی اعتقاد ساخت و به مخالفت با ناسیونالیسم آلمانی برانگیخت. طبیعت آشنای سوییس مهاجرت را برای او ممکن کرد و با انزوا گزیدن در طبیعت آفرینش ادبی هسه به ثمر رسید.هرمان هسه به خاطر قدرت استعداد نویسندگی و شکوفایی اندیشه و شجاعت ژرف در بیان اندیشه های انسان مداری و سبک عالیِ نگارش، به دریافت جایزهٔ نوبل در شاخهٔ ادبیات نایل شد.
درباره مترجم کتاب داستان دوست من
سروش حبیبی در ۷ خرداد ۱۳۱۲ در تهران متولد شد. تحصیلات دبیرستانی را در تهران در دبیرستان فیروز بهرام به پایان رساند. از سال ۱۳۲۹ در مدرسه عالی پست و تلگراف ادامه تحصیل داد و سپس به خدمت وزارت پست و تلگراف و تلفن درآمد. در سال ۱۳۳۹ برای ادامه تحصیل به دانشکده فنی دارمشتات در آلمان رفت و به مدت سه سال به تحصیل در رشته الکترونیک و نیز یادگیری زبان آلمانی پرداخت. در وزارت پست و تلگراف رئیس دروس دانشکده مخابرات شد و در تغییر برنامه و تبدیل آن به دانشگاه مخابرات سهم عمده ای داشت، و از او به عنوان مجری طرح تشکیل مرکز تحقیقات مخابرات نیز یاد می شود. فعالیت او در زمینه ترجمه از همکاری منظم با مجله سخن آغاز شد. در سال ۱۳۵۱ پس از ۲۰ سال خدمت از وزارت پست و تلگراف و تلفن بازنشسته شد، و در انتشارات دانشگاه صنعتی آریامهر با سمت سرویراستار به کار مشغول شد و به ویراستاری چند کتاب دانشگاهی از جمله فیزیک دانشگاهی پرداخت. سروش حبیبی در سال ۱۳۵۶ به آمریکا رفت و از سال ۱۳۵۸ در فرانسه اقامت دارد.سروش حبیبی طی بیش از چهار دهه فعالیت خود در عرصهٔ ترجمهٔ آثار ادبی، دریچه تازه ای به روی خوانندگان ایرانی گشوده است، و آشنایی فارسی زبانان با نویسندگانی چون رومن گاری، آلخو کارپانتیه و الیاس کانتی از راه ترجمه های او بوده است. سروش حبیبی مترجمی چند زبانه است و از زبان های آلمانی، انگلیسی، روسی و فرانسوی به فارسی ترجمه می کند. اعتماد خوانندگان ایرانی به شیوهٔ ترجمهٔ او چنان است که هر یک از ترجمه های تازهٔ او از آثار نویسندگان مشهوری چون داستایوسکی که سال ها پیش به فارسی ترجمه شده بوده اند با استقبال خوانندگان آثار ادبی روبرو می شود.
قسمتی از کتاب داستان دوست من
کنولپ که صدای ورود زن را به خوبی شنید بود، از فرص خستگی یا بی حوصلگی چشم بسته بی حرکت ماند و نشانی از بیداری خود ظاهر نساخت. زن استاد، بشقاب خالی در دست، نگاهی به میهمان خفته انداخت. میهمان سرش را بر دستش نهاده بود که از آستین پیراهن چهارخانه اش بیرون آمده بود. لطافت موهای سیاه و زیبایی کودکانه ی چهره ی بی غم او توجه زن را جلب کرد، چنان که مدتی به تماشای این جوان شیرین رو ایستاد که شوهرش آن همه چیزهای شنیدنی از او تعریف کرده بود. ابروان پرپشتش را بر پیشانی لطیف و روشن و بر فراز چشمان خفته اش، و گونه های گرد و گندمگونش را، و دهان ظریف و گلی رنگ و گردن باریک او را خوب نگاه کرد و همه را شیرین و دل انگیز یافت. (رمان داستان دوست من – صفحه ۲۰)
کنولپ حق داشت طوری زندگی کند که با طبعش سازگار باشد، آن طور که تقلیدش از همه کس ساخته نیست. با مردم همچون کودکی حرف می زد و دل همه را با خود همراه می کرد و به دختران و زنان سخنان زیبا می گفت و از آن ها دل می ربود و همه روز برایش جشن بود. (رمان داستان دوست من – صفحه ۳۳)
انسان می تواند سبک مغزی های مردم را ببیند، می تواند به آن ها بخندد یا بر آن ها دل بسوزاند، اما باید آن ها را در راهشان آزاد بگذارد. (رمان داستان دوست من – صفحه ۵۲)
من می دانم که روستاییان در این دنیا خوشی به خود روا نمی دارند، اما زیر خاک که رفتند می خواهند راحت باشند. این است که تا زنده اند، زحمت می کشند و سر گورها و اطراف آن ها درخت های قشنگ می کارند و گورستان را صفا می بخشند. (رمان داستان دوست من – صفحه ۶۲)
انسان ها هر یک روحی دارند که با روح دیگران درنمی آمیزد. دو نفر آدم می توانند نزد هم بروند و با هم حرف بزنند و به هم نزدیک شوند، اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی تواند جابه جا شود و با گل های دیگر درآمیزد، زیرا برای این کار باید از ریشه ی خود جدا شود و این ممکن نیست. گل ها عطر خود را می پراکنند و تخم خود را به دست باد می سپارند، زیرا دوست دارند با یکدیگر آمیزش کنند. اما هیچ گلی نمی تواند گرده اش را به گلی که می خواهد برساند. این کار به دست باد است، که می آید و می رود و هر جور که بخواهد می وزد. (رمان داستان دوست من – صفحه ۷۶)
آدم هرچه پیرتر می شود، با عادت های قدیمش بیش تر انس می گیرد. (رمان داستان دوست من – صفحه ۹۲)
کنولپ به فکر فرو رفت. شادی های جوانی دلش را گرما می بخشید؛ همچون شعله های دامن کوهستان، به زیبایی از دور و درون تاریکی بر او بازمی تابید و عطری سنگین و خوشایند بسان شهد و شراب داشت و به آوای باد گرم در شب های پایان زمستان می مانست که نوید بهار دارد و برف ها را آب می کند. خدایا، چه خوش بود. (رمان داستان دوست من – صفحه ۱۲۸)
شناسنامه کتاب داستان دوست من
- نویسنده: هرمان هسه
- ترجمه: سروش حبیبی
- انتشارات: ماهی
- تعداد صفحات: ۱۳۶