درباره کتاب دختر گمشده
دختر گمشده نوشته گیلین فلین نویسنده و فیلم نامه نویس امریکایی است. «دختر گم شده» یک رمان دلهره آور است که با اقتباس از آن فیلمی به کارگردانی دیوید فینچر در سال ۲۰۱۴ ساخته شده است.رمان در هر فصل از نگاه یکی از شخصیت های اصلی، نیک دان و ایمی دان، روایت می شود و خواننده را در تعلیقی مدام نگاه می دارد تا این که حقایق فاش شود.
خلاصه کتاب دختر گمشده
داستان دختر گمشده از آن جا آغاز می شود که قرار است جشن پنجمین سالگرد ازدواج نیک و ایمی برگزار شود. همه در پی تدارکات و آماده کردن هدایا هستند که همسر زیبای نیک یعنی ایمی، ناگهان غیبش می زند. اما نیک که در نگاه سایر افراد، بهترین همسر دنیاست، هیچ کار خاصی برای یافتن همسرش انجام نمی دهد.پلیس از دفتر خاطرات ایمی، نوشته هایی پیدا می کند که نشان می دهد این زن ممکن است برای اطرافیانش خطری تهدیدآمیز محسوب شود. نیک که بسیار از سوی پلیس، رسانه ها و پدر و مادر ایمی تحت فشار است، مجبور می شود به دروغگویی، ریاکاری و رفتارهای نامناسب بسیاری روی آورد. او به طرز دلهره آوری از همه فراری شده و حال و روز خوبی ندارد. اما آیا نیک واقعاً قاتل همسرش است؟ایجاد یک اثر هنریِ بدون نقص، خود یک معجزه محسوب می شود اما اعجاز گیلین فلین در کتاب دختر گمشده تنها خلق یک رمان نیست؛ بلکه کشف ژانر تازه ای در رمان های پلیسی است. او در این رمان برخلاف سایر داستان های ژانر جنایی، روی پای زنی ایستاده و همراه با او داستان را پیش می برد؛ در صورتی که تا پیش از این، همواره مردان ایفاگر چنین نقش هایی بوده اند.
درباره نویسنده کتاب دختر گمشده
گیلین شیبر فلین، زاده ی 24 فوریه ی 1971، نویسنده و فیلمنامه نویس آمریکایی است.فلین در کانزاس به دنیا آمد و بزرگ شد. او در کودکی به گفته ی خودش، «به شکل دردناکی خجالتی» بود و مأوایش، خواندن و نوشتن داستان بود. فلین در کودکی به همراه پدرش برای دیدن فیلم های ترسناک به سینما می رفت.او برای تحصیل در رشته های زبان انگلیسی و روزنامه نگاری به دانشگاه کانزاس رفت و بعد از آن، دو سال در نیویورک مشغول کار نوشتن برای مجلات بود. فلین سپس در رشته ی روزنامه نگاری ادامه ی تحصیل داد. او در ابتدا قصد داشت که خبرنگار پلیس بشود اما بعد از مدتی تصمیم گرفت که بر روی نوشته های خود تمرکز کند.گیلین فلین در سال 2007 با برت نولان ازدواج کرد. این زوج، دارای دو فرزند هستند.
قسمتی از کتاب دختر گمشده
به خانه می روم و مدتی را به گریه کردن می گذرانم. تقریبا سی ودوسالم شده است. سن زیادی نیست،خصوصا در نیویورک. اما حقیقت این است که مدت ها از آخرین باری که کسی را دوست داشته ام گذشته است. پس چطور ممکن است دیگر کسی را ببینم که عاشقش باشم؟ آن قدر عاشقش باشم که با او ازدواج کنم؟
زمانه سختی است برای انسان بودن. تنها یک انسان حقیقی و واقعی بودن. نه مجموعه ای از ویژگی های اخلاقی بی شماری که از دیگران به عاریت گرفته ایم.
قبل از شام، به کاراژ برگشتم. عجیب بود که وقتی تنر به همین سادگی گفت که اندی نمی تواند با من بماند ، اورا از ذهنم پاک کردم. چقدر زود این را پذیرفته بودم. چقدر کم برایش ناراحت شدم. در آن پرواز به میسوری، من از عاشق اندی بودن به عاشق اندی نبودن تغییر موضع دادم. انگار که از یک در رد شده باشم. رابطه مان به سرعت رنگ تیرگی به خود گرفت. تبدیل به گذشته شد. چقدر غریب بود که من زندگی زناشویی ام را به خاطر دختری که هیچ نقطه اشتراکی بامن جز خنده های بلند ونوشیدن مشروب بعد از معاشقه نداشت خراب کرده بودم.
حالا که مُرده ام، خوشحال ترم. عملاً گم شده ام. اما خیلی زود همه مرا مرده فرض خواهند کرد. مختصر و مفید خواهیم گفت مرده. چند ساعت بیش تر نگذشته، اما احساس خیلی بهتری دارم: مفاصل شل، ماهیچه های لرزان. امروز صبح یک لحظه متوجه تغییر قیافه ام شدم. قیافه ام عجیب شده بود. از داخل آینه ماشین، به پشت سرم نگاه کردم. کارتاژ ترسناک را پشت سر گذاشته بودم. شوهر کوته فکرم بیکار، در بار چندش آورش وقت می گذراند. متوجه می شوم که با چنین فکری لبخند به لبم آمده است. آها… این حس تازه است.
مردها واقعاً فکر می کنند چنین دختری وجود دارد. شاید به این دلیل گول خورده اند که بسیاری از زن ها می خواهند تظاهر کنند که چنین دختری هستند. برای مدتی طولانی، دختر باحال بودن آزارم می داد. پیش از این، مردهای زیادی را دیده ام – دوستان، همکاران، غریبه ها – که گیر زنان متظاهری این چنینی افتاده اند و دلم می خواسته این مردان را بنشانم و به آن ها آرام بگویم: شما با یه زن واقعی قرار نذاشته اید، شما با یه زنی قرار گذاشته اید که کلی فیلم دیده که مردای ناشی از نظر روابط اجتماعی فیلم نامه اونا رو نوشتن و هنوز فکر می کنن چنین زنانی وجود دارن و ممکنه یه روز اونا رو ببوسن. دلم می خواست یقه یا کیف این بیچاره ها را درحالی که به طرف این زنان می روند بگیرم و بکشم و به آن ها بگویم: «این عوضیا مردایی رو که کثیفن اون قدرهام دوست ندارن. هیشکی اون قدرها مردای این جوری رو دوست نداره.» دخترهای باحال حتی بیش تر ترحم برانگیزند: آن ها حتا تظاهر نمی کنند که زنی هستند که خودشان دوست دارند باشند، آن ها تظاهر می کنند زنی هستند که مردها دوست دارند. اگر هم دختر باحالی نیستید، فقط خواهش می کنم فکرش را هم نکنید که مردان تان از دختران باحال خوش شان نمی آید. ممکن است فرق کمی داشته باشد. ممکن است آن مرد گیاه خوار باشد. پس زن باحال از نظر او، عاشق گلوتن گندم است و سگ ها را خیلی دوست دارد. یا ممکن است که آن مرد یک هنرمند معتاد به موادمخدر باشد که دختر باحال مورد علاقه اش خالکوبی دارد، عینک به چشم می زند و عاشق کامیک بپوک هاست. کلی دختر بیرون وجود دارد، اما باور کنید که آن ها فقط دنبال دختران باحال هستند. همان هایی که چیزهایی را دوست دارند که آن ها هم دوست دارند و از چیزی هم شکایت نمی کنند ــ چطور می شود فهمید که شما آن دختر باحال نیستید؟ وقتی به شما می گوید: «من دلم یه زن قوی می خواد»، بدانید که او با شخص دیگری رابطه دارد. می دانید چرا؟ چون «من از زنای قوی خوشم می آد» اسم رمزی است برای «من از زنای قوی متنفرم.»
ایمی مرا به این باور رسانده بود که من یک استثنا هستم که موفق شده ام در رقابت رسیدن به سطحی که او دارد شرکت کنم. این هر دومان را می ساخت و در عین حال خراب می کرد، چرا که یارای پاسخگویی را به چنین عظمتی نداشتم. من انسان آسایش و میان مایگی بودم و این باعث می شد از خودم متنفر باشم. در نهایت، او را به خاطر این ضعف خود مجازات کردم. او را تبدیل به موجودی شکننده و آزاردهنده کرده بودم. در ابتدا خود را طوری دیگر نشان داده بودم و بعد کاملا ذات حقیقی خود را به نمایش گذاشتم. از آن بدتر، خودم را قانع کرده بودم که دلیل زندگی مرارت بار ما اوست. سال ها از زنگی ام را صرف این کرده بودم که او را تبدیل به چیزی که بود کنم: توده عظیم تنفر.
ایمی سمی بود اما زندگی بدون او را هم نمی توانستم تحمل کنم، من بدون ایمی چه کسی خواهم بود؟! هیچ گزینه دیگری وجود ندارد که بتواند راضیم کند. اما او را باید به زانو درآورد. ایمی در زندان،این پایان خوبی برای اوست. باید او را جایی در جعبه ای پنهان کنم تا نتواند به من آسیب برساند و گاهی به او سر بزنم، یا لااقل فکر کنم آنجاست. جایی هست که قلبم برایش می تپد…
هر وقت یادِ همسرم می افتم، قبل از هر چیز به سرش فکر می کنم. همه چیز از شکلِ سر شروع می شود. اولین بار از پشتِ سر بود که دیدمش و چیز جالبی که درباره ی آن نظرم را جلب کرد، زاویه اش بود؛ مثل مغزِ سفت و سخت و درخشانِ یک دانه ذرت یا سنگواره ای بود در بستر رودخانه. سرش همان شکلی بود که در دوره ویکتوریا به آن “سرِ خوش حالت” می گفتند. به راحتی می توانستی شکلِ جمجمه اش را تصور کنی. به هر حال من که او را از سرش شناختم
شناسنامه کتاب دختر گمشده
- نویسنده: گیلین فلین
- مترجم: آرش خیروی
- ناشر: میلکان
- تعداد صفحات: 474
- نسخه صوتی:ندارد
- نسخه الکترونیکی: دارد