درباره کتاب
ماجراهای رمان در بستر رقابت های انتخاباتی سال 92 رخ می دهند. کشمکشهای این فضای پر تنش، فرصتی در اختیار نویسنده قرار داده است برای نشان دادن آشفتگی های درونی و بیرونی شخصیت های داستان. حسینیان برای ملموس کردن و تاثیر گذاری بیشتر از اسامی کاندیدهای انتخاباتی و رنگ هوادارانشان بهره برده است. حسینیان کوشیده در خلال روایت چنین داستانی از نمادهای موجود بهترین بهره را ببرد. به این ترتیب سربالایی خیابان های یوسف آباد، که راوی از پیمودن هر روزه آنها خسته شده بدل به نمادی برای بیان تکرار یک زندگی خسته کننده می شود.
داستان مثل پازلی است که با پیشرفتش کامل می شود، اما در عین حال جنبه های تازه ای از آن پیش روی خواننده گشوده می شود. این شگردی است که در «بهار برایم کاموا بیاور» هم توسط مریم حسینیان به طور موفقی مورد استفاده قرار گرفته بود. نمی شود خلاصه ای یک خطی از آن گفت. اگر کسی از شما بپرسد که خب ما اینجا داریم می میریم چطور بود، باید مکث کنید و بگویید منظورت کدامشان است؟ پری یا گوهر؟ سیروس یا مژگان و ...؟ راوی ها و احساساتشان متنوع است. در یک بخش باید پای قصه گویی دانای کل بنشینیم و در بخش دیگر اول شخص. در بخش دیگری پری های کوچولو که در سرزمین آشپزخانه گرفتار شده اند داستان پردازی می کنند و اینجاست که می فهمیم عکس روی جلد کتاب چه معنی دارد. این خیالپردازی ها خواننده را وارد فضایی فراواقعی می کند که در پیوند با دنیای رئال این رمان پیوندی پذیرفتنی پیدا کرده است.
این رمان شخصیت های جذاب مختلفی دارد، «گوهر» دختر مجرد میانسالی است که از سر تعصبات شدید مذهبی، زندگی را به کام خواهر کوچک سرخوشش که علاقه بسیاری به آرایش و پوشیدن لباس های رنگارنگ دارد تلخ می کند. در جای دیگری دختری خودش را به آب و آتش می زند برای کاندید مورد علاقه اش رای جمع کند. داستان از درون یک اتاق شروع می شود. اما در ادامه طی روندی تدریجی به دیگر واحدهای ساختمان نیز سرایت می کند. چنین فضایی که بر کلیت ساختمان حاکم شده با ارتباطی معنادار با فضای ملتهب انتخاباتی سطح جامعه همراه می شود. یا مثل نامه های محتاطانه زن همسایه طبقه پایین، سقوط خانم دکتر از بالکن و ...
اگر خواننده این رمان باشید به جایی می رسید که مدام با خود فکر می کنید، «آدمیزادها هیچ وقت صدایی را که نمی بینند، نمی شنوند. حتی گاهی خوشبختی های کوچکشان را هم نمی بینند.»
حسینیان، دانش آموخته ادبیات و زبان فارسی از دانشگاه مشهد است. او در رمان اول خود زندگی شخصیت اصلی داستان را در قالب یادداشت های روزانه یک زن خطاب به شوهرش روایت می کند. استفاده از این تمهید باعث شده بود آن داستان خط سیر مستقیمی نداشته باشد و در خلال وقایع اصلی رمان به صورتی گذرا نیز به خرده روایت ها و نیز جزئیات زندگی این زن می پردازد. حسینیان با رمان «بهار برایم کاموا بیاور» در تلاش بود از خود سیمای نویسنده ای را ترسیم کند که حرفهایی برای گفتن دارد و کسب جایزه ادبی هوشنگ گلشیری تاییدی بود بر توفیق او در همین زمینه. اگرچه تکرار چنین موفقیتی را نمی توان از «ما اینجا داریم می میریم» اما حسینیان در رمان تازه اش نویسنده ای با تجربه تر جلوه می کند.
خلاصه داستان
ما اینجا داریم می میریم قصه آدمهایی است که زیر نظر چشم های نگرانی مشغول جعل خود و بودنشان هستند. بن مایه دومین اثر مریم حسینیان، بر پایه سوتفاهم شخصیت ها نسبت به یکدیگر شکل گرفته است، زنی که مدام در توهم آن است که دختر همسایه در کمین شوهر اوست و یا دو خواهر با ویژگی های اخلاقی و مذهبی متفاوت که با یکدیگر سر سازش ندارند. مریم حسینیان در این رمان با خلق فضایی تازه که حاصل کنار هم قراردادن آدمهایی واقعی و موجوداتی خیالی است اتمسفری منحصر به فرد را ترسیم کرده و داستان با حرکتی پاندول وار در میان فضایی رئال و همچنین سورئال برای مخاطب روایت می شود.
ماجراهای رمان در بستر رقابت های انتخاباتی سال 92 رخ می دهند. کشمکشهای این فضای پر تنش، فرصتی در اختیار نویسنده قرار داده است برای نشان دادن آشفتگی های درونی و بیرونی شخصیت های داستان. حسینیان برای ملموس کردن و تاثیر گذاری بیشتر از اسامی کاندیدهای انتخاباتی و رنگ هوادارانشان بهره برده است. حسینیان کوشیده در خلال روایت چنین داستانی از نمادهای موجود بهترین بهره را ببرد. به این ترتیب سربالایی خیابان های یوسف آباد، که راوی از پیمودن هر روزه آنها خسته شده بدل به نمادی برای بیان تکرار یک زندگی خسته کننده می شود.
داستان مثل پازلی است که با پیشرفتش کامل می شود، اما در عین حال جنبه های تازه ای از آن پیش روی خواننده گشوده می شود. این شگردی است که در «بهار برایم کاموا بیاور» هم توسط مریم حسینیان به طور موفقی مورد استفاده قرار گرفته بود. نمی شود خلاصه ای یک خطی از آن گفت. اگر کسی از شما بپرسد که خب ما اینجا داریم می میریم چطور بود، باید مکث کنید و بگویید منظورت کدامشان است؟ پری یا گوهر؟ سیروس یا مژگان و ...؟ راوی ها و احساساتشان متنوع است. در یک بخش باید پای قصه گویی دانای کل بنشینیم و در بخش دیگر اول شخص. در بخش دیگری پری های کوچولو که در سرزمین آشپزخانه گرفتار شده اند داستان پردازی می کنند و اینجاست که می فهمیم عکس روی جلد کتاب چه معنی دارد. این خیالپردازی ها خواننده را وارد فضایی فراواقعی می کند که در پیوند با دنیای رئال این رمان پیوندی پذیرفتنی پیدا کرده است.
این رمان شخصیت های جذاب مختلفی دارد، «گوهر» دختر مجرد میانسالی است که از سر تعصبات شدید مذهبی، زندگی را به کام خواهر کوچک سرخوشش که علاقه بسیاری به آرایش و پوشیدن لباس های رنگارنگ دارد تلخ می کند. در جای دیگری دختری خودش را به آب و آتش می زند برای کاندید مورد علاقه اش رای جمع کند. داستان از درون یک اتاق شروع می شود. اما در ادامه طی روندی تدریجی به دیگر واحدهای ساختمان نیز سرایت می کند. چنین فضایی که بر کلیت ساختمان حاکم شده با ارتباطی معنادار با فضای ملتهب انتخاباتی سطح جامعه همراه می شود. یا مثل نامه های محتاطانه زن همسایه طبقه پایین، سقوط خانم دکتر از بالکن و ...
درباره نویسنده
مریم حسینیان (زادهٔ ۱۳۵۴ در مشهد) نویسندهٔ ایرانی و از فعالان «انجمن ادبیات داستانی خراسان» است. مریم حسینیان در اول فروردین ۱۳۵۴ در مشهد به دنیا آمد. مهندسی خاک شناسی خود را از دانشگاه فردوسی مشهد گرفت و کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه پیام نور مشهد دریافت کرد.
مریم حسینیان از فعالان انجمن ادبیات داستانی خراسان است او از ۱۳۸۰ عضو هیئت مدیرهٔ ای انجمن و مسئول برگزاری کارگاه های داستان بوده است.
حسینیان سال هابا مطبوعات مشهد و کشوری همکاری داشته است؛ و هم اکنون کارشناس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
قسمتی از کتاب
کلید که توی قفل چرخید، چهارستون بدن گوهر لرزید. دلش آرامش می خواست. صدای تیک تاک ساعت و بوی عود و هوم هوم کولر، تازه داشتند حالش را جا می آوردند. زل زد به پری که ده قیف خالی را مثل دیوانه ها روی هم چیده بود و در را محکم بست. بعد دمپایی های قرمزش را پوشید و نایلون بزرگ پُر از میوه را پرت کرد توی آشپزخانه. دو خواهر به هم سلام نکردند. هیچ وقت سلام نمی کردند. باز معلوم نبود پری چه دسته گلی قرار بود آب بدهد. زیرلب هفت تا حمد خواند و فوت کرد طرفش. بند دلش پاره می شد وقتی این طور عرق کرده و با آرایش غلیظ از خرید می آمد. صدبار به او گفته بود که حالا احمدآقا مدادچشمِ آبی و رژ قرمز روی صورت تو نبیند، چه می شود؟ کی آن طور آرایش کرده که تو می کنی؟ همین طوری تنِ آقاجان را توی گور می لرزاند، آن وقت پنجشنبه ها شکلاتِ مغزدار می گذاشت توی سوپر دریانی. نه به آن خیرات، نه به این وضع خجالت آور. پری مانتو و شالش را پرت کرد روی کاناپه و غر زد «مثل جهنم گرم شده. می خوام فردا بچه ها رو دعوت کنم. فهمیدی؟» معلوم است که فهمیده بود. از قیف های خالی و توت فرنگی ها و پلاستیک پُر از خرید فهمیده بود. کتاب سینوهه را گذاشت روی میز. «بعضی وقتا یه مشورتی هم با من بکنی، بد نیستا...» «مثلاً اجازه بگیرم؟ چار نفر می آن دور هم می گیم می خندیم. بَده؟ مُردم از بس قیافه ی عبوس دیدم.»