درباره کتاب قصر
کتاب قصر، رمانی جاودان نوشته ی فرانتس کافکا است که برای نخستین بار در سال 1926 منتشر شد. در این رمان، قهرمان داستان که تنها با نام ک. شناخته می شود، به دهکده ای می رسد و تلاش می کند تا با مقامات و مسئولین اسرارآمیزی ملاقات کند که از درون یک قصر، بر دهکده حکومت می کنند. لازم به ذکر است که کافکا قبل از به اتمام رساندن این رمان از دنیا رفت. کتاب قصر، رمانی تاریک و گاهاً سوررئال است که به مسائلی چون بیگانگی، کاغذبازی های ناکارآمد، تلاش های بیهوده برای تعامل با نظام های استبدادی و پیگیری های بی ثمر برای رسیدن به اهدافی غیرقابل دستیابی می پردازد.
ویژگی های کتاب قصر
- جزو لیست برترین کتاب های تاریخ ادبیات به انتخاب انجمن کتاب نروژ
- فیلم هایی بر اساس این کتاب در سال های مختلف ساخته شده است.
خلاصه داستان قصر
داستان از آنجایی آغاز می شود که شباهنگام وارد دهکده ای می شود که قصر در آن واقع است. به مهمانخانه ای پناه می برد تا استراحت کند اما می خواهند او را از آنجا برانند به این دلیل که می گویند هر کس بخواهد وارد دهکده شود یا در آنجا بماند می بایست از قصر اجازه گرفته باشد.ک. مدعی می شود که شغلش مسّاحی است و با درخواست خودِ قصر به آنجا آمده است. پس از زنگ زدن ابتدا این ادعا تکذیب می شود و سپس تأیید می گردد و در واقع قصر ک. را به مسّاحی می پذیرد.از فردا صبح که در پی آن است تا هر طور شده به قصر برود و شرح وظایفش را بپرسد و مشغول کار شود ولی تا پایان کتاب در این کار کامیاب نمی شود.ک. در روز دوم گرفتار عشق و عشوهٔ فریدا - دختری که در "مهمان خانهٔ آقایان" - می شود و با او رابطه برقرار می کند و قرار می شود که با هم ازدواج کنند. از اینجا به بعد، تک تک فصل های رمان این سو و آنسو رفتن ها و دویدن ها و بحث کردن های ک. است تا با اهالی دهکده، برخی آقایان یا سران قصر تا ارتباطی بیابد و از روزنه ای به قصر وارد شود.او در آغاز می فهمد که فریدا معشوقهٔ کلام است و اینکه او فریدا را از آن خود کرده به نوعی رقابت با کلام یا روی دست او بلند شدن است حال آنکه همین کلام رئیس دیوان عالی قصر است.ک. یکسره تلاش می کند با هر واسطه ای شده پیام خود را به کلام برساند یا از او قرار ملاقات بگیرد یا سر راهش بایستد تا بتواند به نوعی خود را به قصر و سران اصلی آن برساند یا حتی خود را بر آن ها تحمیل کند. مردم دهکده هر چه به او می گویند که ادعای او مبنی بر ملاقات با کلام یا ورود به قصر بی اساس و نشدنی است به گوشش نمی رود و با منطق و اندیشهٔ او که بسیار با نگاه و منطق اهالی دهکده تفاوت دارد، جور در نمی آید.در چندین فصل هر بار یک نفر می خواهد ک. را با دهکده، مردمش، تاریخچه اش، قصر، بزرگان آن، و ... آشنا کند و ک. مدام با آن ها مشاجره و اختلاف دارد و به نظرش بسیاری از چیزهایی که آن ها می گویند و می اندیشند به کلی نادرست و بی منطق است.در نهایت می بینیم که گویی خود ک. هم مثل مردم دهکده شده و دارد همان باورهارا نسبت به قصر و آقایانش پیدا می کند.
درباره نویسنده قصر
فرانتس کافکا متولد۱۸۸۳ در آلمان بود، که بر اثر بیماری سل در سال۱۹۲۴ درگذشت.وی در خانواده ای آلمانی زبان یهودی چشم به جهان گشود، پدرش بازرگانی مستبد و جاه طلب بود و رفتارهای پدرش محیط ترسناکی را برای فرانتس به وجود آورده بود که سایه اش بر روح کافکا باقی ماند.وی تحصیلاتش را با دکترای حقوق به پایان رساند. البته بعد از پایان دیپلم به دانشگاه کارلف رفت و رشته شیمی را انتخاب کرد اما دو هفته پس از آن منصرف شد و به رشته حقوق روی آورد که بسیار باب میل پدرش بود و آینده ی بهتری را پیش رویش می گذاشت.او در پایان سال اول ورودش به دانشگاه با ماکس برود آشنا شد که او هم در رشته حقوق تحصیل می کرد و این دو تا پایان عمر فرانتس دوستان صمیمی همدیگر بودند. کافکا از ماکس خواسته بود تا بعد از مرگش تمام نوشته هایش را نخوانده بسوزاند اما او از وصیت دوستش سرپیچی کرد و تمام نوشته هایش را به چاپ و دوستش را به شهرت جهانی رساند.او پس از پایان تحصیلاتش در شرکت بیمه مشغول به کار شد اما همیشه از ساعات طولانیه آن ناراضی بود چون نمی توانست بنویسد به همین دلیل از این شرکت استعفا داد و در شرکت بیمه حوادث مشغول به کار شد که از ساعات کاریش نیز راضی بود.کافکا فرزند اول خانواده بود و دو برادر کوچکتر داشت که هر دوی آنها قبل شش سالگی او فوت کردند ، و سه خواهر دیگرش نیز در جنگ جهانی دوم جان باختند.اگر چه کافکا بسیار اجتماعی و خنده رو بود اما در زندگی شخصیش چندان موفق نبود زیرا پس از دوبار نامزدی بافلیسه در نهایت کارشان به جدایی کشید. اما پس از آن با دختری به نام دو را دیامونت که با هم، هم عقیده بودند هم خانه شد.او در سال ۱۹۱۷ دچار بیماری سل شد و در این مدت خانواده و خواهرش خرج او را می دادند. اینطور گفته شده که کافکا در طول زندگی خود از افسردگی حاد و اضطراب رنج می برده و همچنین دچار میگرن، یبوست و جوش صورت نیز بوده که برای رفع این علائم از رژیم غذایی مناسب استفاده می کرده و به گیاه خواری و خوردن شیر پاستوریزه نشده روی آورد که می گویند همین شیر باعث بروز بیماری سل در او شده است و وضعیت گلویش طوری بوده که هیچ غذایی نمی توانسته بخورد و همین گرسنگی باعث مرگش شده بود.
درباره مترجم قصر
امیر جلال الدین اعلم پژوهشگر، برگرداننده (مترجم) و نویسنده پرکار ایرانی بود.امیرجلال الدین اعلم در سال ۱۳۲۰ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. او پس از گذراندن دوره دبستان در مدسه مسعود سعد و تحصیلات متوسطه در دبیرستان ادیب، موفق به اخذ مدرک کارشناسی در رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران شد.نخستین فعالیت حرفه ای امیرجلال الدین اعلم در سال ۱۳۴۸ در موسسه انتشارات فرانکلین آغاز شد. به دلیل تسلط وی به زبان های انگلیسی و فرانسه با سمت ویراستار کار خود را شروع کرد و هفت سال بعد، با همین عنوان در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران استخدام شد.وی از سال ۱۳۵۵ تا ۱۳۷۵ به مدت بیست سال در سمت ویراستار ارشد بخش انتشارات رادیو تلویزیون به کارش ادامه داد. وی در سال ۱۳۷۵ با داشتن چندین تنظیم و ترجمه کتاب و مقاله در حاشیه کار اصلی خود بازنشسته شد اما تا سال ۱۳۹۴ به صورت نیمه وقت به کارش ادامه داد و علاوه بر کار در بخش انتشارات رادیو تلویزیون به کار تحقیق و ترجمه نیز می پرداخت.یکی از مهم ترین کارهای او و البته نخستین کار مهم وی در زمینه ترجمه، نقد ادبی آثار فرانتس کافکا بود. چاپ اول این کتاب در سال ۱۳۵۱ با عنوان «فرانتس کافکا» بود و بیست و چهار سال بعد، ترجمه مجدد این کتاب با نام «سنجش هنر و اندیشه فرانتس کافکا» به وسیله شرکت انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.کار مهم دیگر اعلمجمه کتاب «فیودور داستایوفسکی» بود که در سال ۱۳۵۴ منتشر شد. این کتاب بعدها با نام «سنجش هنر و اندیشه فیودور داستایفسکی» تجدید چاپ شد.امیرجلال الدین اعلم سرانجام پس از پنجاه سال کار و پژوهش و ترجمه آثار معروف ادبی، تاریخی، فلسفی، فرهنگی … در شامگاه سه شنبه دوم خرداد ۱۳۹۶ در بیمارستان لاله تهران بر اثر بیماری درگذشت.
قسمتی از کتاب قصر
مخالفتی که آدم تو دنیا به آن برمی خورد بزرگ است و هرچه آدم جویای هدفی برتر باشد، این مخالفت بزرگ تر می شود. (رمان قصر – صفحه ۵۶)
البته که من بی خبرم، این حقیقتی استوار است. اما دست کم مزیت بی خبری را که جرئت بیشتر است به من می دهد و به این سبب من حاضرم این بی خبری و عواقب وخیمش را مدتی تا زورم می رسد تاب بیاورم. اما این عواقب به راستی دامنگیر هیچ کس جز خود من نمی شود. (رمان قصر – صفحه ۷۸)
به نظر ک. چنان نمود که انگار عاقبت آن مردم همه رابطه هاشان را با او گسیخته اند و انگار حالا او به راستی آزادتر از پیش بود، و مختار بود اینجا در این محل که معمولا برایش ممنوع بود تا هر وقت که دلش بخواهد منتظر بماند، و چنان آزادی ای به دست آورده بود که هیچ کس دیگری در به دست آوردن آن کامیاب نشده بود. و انگار هیچ کس جرئت نداشت به او دست بزند یا براندش یا حتا با او حرف بزند. ولی _ این باور دست کم به همان اندازه نیرومند بود _ انگار همان گاه هیچ چیز بی معناتر، هیچ چیز نومیدانه تر از این آزادی، این انتظار این آسیب ناپذیری نبود. (رمان قصر – صفحه ۱۴۱)
قبل از آنکه تو را بشناسم گمگشته بودم. هیچ کی قبولم نمی کرد، و تا می خواستم با کسی گرم بگیرم، بهم تشر می زد که بروم پی کارم. و وقتی می توانستم آسایشی پیدا کنم، پیش کسانی بود که می خواستم از دستشان بگریزم. (رمان قصر – صفحه ۱۷۹)
تصمیم های اداری مثل دخترهای جوان خجالتی اند. (رمان قصر – صفحه ۲۲۴)
بله، مانع هست، شک هست، سرخوردگی هست، اما اینها همان طور که هممان می دانستیم به معنای آن است که تو چیزی را بدون پرداختنِ بهایش گیر نمی آوری و باید برای هرچیز جزئی بجنگی. این دلیل بیشتری است برای آنکه به جای افسرده بودن، سربلند باشی. (رمان قصر – صفحه ۲۳۲)
او دل و جرئت لازم را ندارد. دل و جرئت دادن به او در حکم آن است که بهش بگوییم برحق است، که باید همانطور که تا حالا انجام داده است ادامه بدهد. اما این درست همان طریقی است که او از آن به هیچ چیز دست نخواهد یافت. اگر چشم های کسی را بسته باشند هرچه دل و جرئت بهش بدهی که از میان نوار خیره نگاه کند هرگز چیزی نخواهد دید. فقط موقعی می تواند ببیند که نوار را از چشم هایش بردارند. بارناباس کمک لازم دارد، نه دل و جرئت. (رمان قصر – صفحه ۲۳۷)
ما از چیزی در آینده هراسی نداشتیم. ما از زمان حال رنج می کشیدیم، و به واقع مجازاتمان را می دیدیم. (رمان قصر – صفحه ۲۶۴)
مادرمان از همه مان ضعیف تر بود، احتمالا به خاطر آنکه نه فقط غصه های مشترکمان بلکه غصه خصوصی هرکداممان را خورده بود. (رمان قصر – صفحه ۲۶۶)
دلهایی هم وجود دارند که ناحساس و سخت اند و هیچ احساس احترامی نرمشان نمی کند. آیا حتا شب پره، مخلوق بیچاره، وقتی روز می آید، شکاف آرامی نمی جوید و آنجا دراز نمی کشد و آرزو نمی کند که می توانست ناپدید شود و غصه می خورد که نمی تواند؟ (رمان قصر – صفحه ۳۵۵)
او چگونه آدم عجیبی بود؟ سعی در به دست آوردنِ چه چیز داشت. چه بودند این چیزهای مهمی که مشغولش می داشتند و وادارش می کردند که نزدیکترین چیزها، بهترین چیزها، زیباترین چیزها را از یاد ببرد؟ (رمان قصر – صفحه ۳۶۴)
او مساح بود. آن شاید چیزی بود، پس او چیزی آموخته بود، ولی اگر آدم نمی دانست با آن چه بکند پس آن هیچی نبود. (رمان قصر – صفحه ۳۷۲)
چه اهمیت داشت که او شاید کمی لاغر بود، کمی پیر بود، که می شد موهای تمیزتر از موهای او تخیل کرد؟ اینها در قیاس با آنچه او واقعا بود چیزهای ناچیزی بودند و هرکس که این کاستیها آشفته اش می کرد، فقط نشان می داد که ارج چیزهای بزرگتر را نمی شناسد. (رمان قصر – صفحه ۳۸۶)
ک. پرسید: «تا بهار چقدر مانده است؟» پپی تکرار کرد: «تا بهار؟ زمستان ما طولانی است، زمستانی بسیار طولانی و یکنواخت. ولی ما این پایین از آن شکایت نمی کنیم. ما از زمستان در امانیم. بالاخره روزی بهار نیز می آید، و به گمانم یک وقتی هم برای تابستان هست. اما حالا، در خاطره مان، بهار و تابستان چنان کوتاه می نماید که انگار بیش از دو روز نمی پایند. و حتا در آن روزها، حتا وسط زیباترین روزها، حتا آن زمان گاهی برف می بارد. (رمان قصر – صفحه ۳۹۰)
شناسنامه کتاب قصر
- نویسنده: فرانتس کافکا
- ترجمه: امیرجلال الدین اعلم
- انتشارات: نیلوفر
- تعداد صفحات: ۴۴۱