یکم: ایذه، انشان، مالِمیر، آنزان، آیاپیر یا ایذج؛ شهری به درازای تاریخ است. منطقه ای در شرق خوزستان که حکومت های ایلخانی، اشکانیان، ایلامیان نو، الیمایی و هخامنشینان آن را برای سکونت فصلی یا دائم یا شکارگاه معتدله و پایتخت خود برمی گزیدند. چهار راه ایلیاتی کوچ در مجال گرمسیر و ییلاق. یکی از سرچشمه های قوم دلیر بختیاری. این شهر با چنین عمق فرهنگی و ریشه های اصیل قومی؛ هماره مهد فرهیختگان و دلیران، شیران و نام آوران و پاک دلان و قهرمانان بوده است. گویی، دشت زیبا و افسانه ای سوسن در نهاد یکان یکان مردمان این دیار بازتولید شده است.
دوم: معلم ماجرای ما «علی لندی» دانش آموزی است که با اشتیاق و علاقه تا چند روز پیش، خود را آماده رفتن سر کلاس نهم می کرد. اما عصر روز 18 شهریور سرنوشتی دیگر را برای علی آقا رقم زد و نهایتاً اول مهر 1400 ققنوس وار پر کشید.
سوم: شاید مقرر بود آتش همسایه ی خانه خاله علی، مادر شهید ابراهیم عزیزی که سال ها پیش در 28 اسفند 59 فرزندش فدایی ملت و میهن شد، با فداکاری و ایثار یک دهه هشتادی خاموش شود. شهید ابراهیم عزیزی اگرچه نبود تا مادر را نجات دهد اما علی مثل یک شیر جای خالی او را پُر کرد.
چهارم: به ایذه برویم. محله معروف به هلال احمر. یک ساختمان 12 واحدی. خانه خاله علی. خاله بیرون است. علی و دختر و پسرخاله اش مشغول بازی. ساختمان گاز لوله کشی ندارد و سیلندر و پیک نیک گاز؛ عصای دست ساکنین.
پنجم: همسایه روبروی خاله علی آقا، یک مادر شهید است. پیر. که همراه با دختر 50 ساله اش دارند غذا درست می کنند با پیک نیک. ناگهان آتش زبانه می کشد. زن ها با جیغ و فریاد کمک می خواهند.
ششم: علی مشغول بازی است. فرزند آقا داوود و زیباخانم. برادر دنیا 17 و دینا 8 ساله. وقتی صدای فریاد زن های همسایه به گوش علی می رسد در یک چشم به هم زدن راه صدساله ای که هزاران عارف و سالک رفته اند و نرسیده اند را می رود.
هفتم: علی به درب منزل همسایه که مجاور خانه خاله و در یک طبقه است می رسد. صحنه این است: پیرزن و زنی میانسال که غرق در آتش هستند. علی می زند به آتش. سیاوش وار.
هشتم: پیرزن و زن را آرام می کند و به فکرش می رسد که باید پیک نیک را دور کند. یپک نیک را برمی دارد تا از تراس پرتاب کند پایین. آتش به لباس و پاهایش می گیرد. اعتنایی نمی کند تا این که در حین پرتاب، خودش شعله ور می شود.
نهم: آتش دور شده، همسایه ها مشغول آرام کردن پیرزن و دخترش هستند. علی تنها در آتش می سوزد. پسر و دختر خاله علی او را می کشند زیر دوش آب.
دهم: آتش نشانی و اورژانس می رسند. علی و پیرزن و دخترش به بیمارستان سوانح و سوختگی طالقانی در پاداد اهواز منتقل می شوند. پیرزن با 50 درصد سوختگی به فرزند شهیدش می پیوندد. و دختر او اما در سلامت است.
یازده: شدت سوختگی 91 درصدی علی باعث می شود که پزشک های اهواز پیشنهاد انتقال او به بیمارستان سوانح و سوختگی امام موسی کاظم (ع) اصفهان را بدهند. علی به اصفهان می رسد و ای سی یو.
دوازده: از پدر علی می خواهند که شکایت کند، می گوید: پسرم از روی آگاهی؛ همسایه را نجات داده و من اجر این فداکاری پسرم را خراب نمی کنم. مُقّدر بود که علی با این فداکاری جان چند نفر را نجات دهد.
سیزده: داوود پدر علی از یک خانواده 7 نفری می آید. او کارمند اتحادیه اصناف است. مادر علی خانه دار است. در روزهای بستری، پدر علی به هزینه های جراحی های علی فکر می کرد. او حاضر بود همه وجودش را برای علی بگذارد.
چهارده: علی لندی مثل همشهری دیگرش شهرام محمدی که سوخت تا ده ها کارگر یک پتروشیمی در ماهشهر نسوزند یک قهرمان است.
پانزده: پنج شنبه (اول مهر)، هر جوری بود به اصفهان رفتم و به محضر علی لندی رسیدم. کوهی از صفا و دریایی از معرفت؛ یکی از دوستان سه یا چهار بار از علی پرسید: درد و مشکلی داری؟ علی هم می گفت نه. بیرون که آمدیم، گفتم آتش بر علی، گلستان شده است. .. چند ساعت بعد همان روز بود که عموی علی زنگ زد و گفت علی تمام کرد.
شانزده: ایستاده بودم حیران و حقیر کنار تخت علی لندی. عمویش می گفت پدرش رفته بود اربعین، علی عکس ها را که دیده بود می گفت آرزویم رفتن به زیارت امام حسین است. امسال می خواست برود که... نگاهِ علی کردم. دست تکان داد و با سر تایید کرد. آخرین تصویر از او...
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش
3 سال پیش