به گزارش پایگاه خبری ساعدنیوز، به مناسبت سالروز شهادت سردار سلیمانی، نرجس سلیمانی، فرزند ارشد شهید سلیمانی و عضو شورای شهر تهران، به روایت خاطرهای از پدر پرداخت.
به گزارش جماران، نرگس سلیمانی گفت: حاج قاسم خیلی دیر به دیر میآمدند و من هم خیلی بچه بودم. عموهای زیادی اطراف ما بودند منظورم دوستان بابا هست و از طرف دیگر، ایشان را هم دیر به دیر میدیدیم. وقتی من به ایشان میگفتم عمو، ایشان ناراحت میشد و برای اینکه جبران کند، زمانی که در باید در محدوده خارج از خط مقدم حضور پیدا میکردند، من را با خودشان به پادگان میبردند و من در یک اتاقی در کنار ایشان میماندم تا ایشان به کارهایشان میپرداختند و آخر شب برمیگشتیم و برای اینکه مرا خوشحال نگه دارد و راضی شوم دوباره با او به پادگان بروم، دور یک میدانی که یک آبنمای رنگی داشت، چندین بار با ماشین میچرخید تا من این آبنمای رنگی را ببینم. بعد پیاده میشدیم و در آن فضای پارک قدم میزدیم و با هم را میگذراندیم که مثلاً این جذابیت باعث شود که من دوباره فردا با او بروم و خسته نشوم.
فرزند ارشد شهید سلیمانی در بخش دیگری از سخنانش درمورد اعتراض به پدر در حضور بیش از اندازه در جبهه سوریه و عراق بیان داشت: شهید سلیمانی اگرچه بدو ورودش به منطقه برای مبارزه با سرطانی مانند داعش پایههای اعتقادی داشت، اما رفته رفته مسائل دیگری هم در او شکل گرفت. وقتی قضیه ایزدیها پیش آمد که شما میدانید ایزدیها در منطقه به نام دیگری هم شناخته میشوند، و آن فجایع غمانگیز و دردمنشانه رقم خورد و تصاویر وحشیانهای که به دنیا مخابره میشد، خب این ما را خیلی نگرانتر از پیش میکرد و ما به ایشان اعتراض کردیم.
وی ادامه داد: ما گریه میکردیم و میگفتیم چرا شما باید بروید؟ و چرا کسی دیگری نمیرود؟ ایشان گفتند که من اگر میروم، برای آزادی انسانها میروم و بعد وقتی که به سفر رفت، آنجا یک نامهای نوشت.
حاج قاسم نوشتن را خیلی دوست داشت و، چون کم با خانواده بود، اما کیفیت روابطش با خانواده خیلی خوب بود. وقتی نبود هم، هر یک از ما دخترها دفتری داشتیم که با خودش میبرد و در اون بحبوحه نبرد و در آن شلوغیها و حوادث، لحظهای را که خلوت میکرد، برای داشتن ارتباط با خانواده، برای ما مینوشت.
نرگس سلیمانی افزود: هر بار که میرفت دفتر یکی از دخترها را با خودش میبرد. آن بار، دفتر فاطمه خانم را با خودش برده بود و برای او نوشته بود. نامه خیلی زیبایی نوشته بود و آن سوالی که قبل از رفتنش از ایشان پرسیده بودیم، آنجا که رسیده بود، فراغتی پیدا کرده بود و در آن فاصله چند ساعته، نوشته بود.
وی اضافه کرد: پدر در بخشی از آن نامه نوشته بودند: «عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند؛ بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود؛ دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی میکنید؛ چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و برای آن طفل گریان که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است؛ پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید؛ بگذارید بروم.
چگونه میتوانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است. من جا ماندهام. دخترم خیلی خستهام. 30 سال است که نخوابیدهام، اما دیگر نمیتوانم؛ نمیخواهم بخوابم؛ من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرات بر هم آمدن نداشته باشد؛ تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند؛ وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس است، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بریده شدن است، حسینم یا رضایم است، از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم؟ بیخیال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه زندگی بکنم.»
برای پیگیری اخبار سیاسی اینجا کلیک کنید.