داستان‌های کوتاه و زیبایی که باید بشنوید/ جذابترین حکایت منطق الطیر عطار، بخش 11؛ هدهد و پرسش پرندگان/ عشق جسارت می‌خواهد و ...

  سه شنبه، 21 مرداد 1404
داستان‌های کوتاه و زیبایی که باید بشنوید/ جذابترین حکایت منطق الطیر عطار، بخش 11؛ هدهد و  پرسش پرندگان/ عشق جسارت می‌خواهد و ...
ساعدنیوز: دریا تنها چشمه‌ای کوچک از سرزمین سیمرغ است، چرا به این اندک دلبسته‌ای و از دیدن اصل غافل مانده ای؟ در ادامه با حکایت یازدهم منطق الطیر عطار ( سفر پرندگان بسوی سیمرغ) همراه ما باشید.

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، فَریدالدّین ابوحامِد محمّد عطّار نِیشابوری (540 - 618 قمری) یکی از عارفان و شاعران ایرانی بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم است. او در سال 540 هجری برابر با 1146 میلادی در نیشابور زاده شد. وی یکی از پرکارترین شاعران ایرانی به شمار می‌رود و بنا به نظر عارفان در زمینه عرفانی از مرتبه‌ای بالا برخوردار بوده‌است.

خلاصه داستان

بعد از عذر و بهانه‌های این 10 پرنده (بلبل، طوطی، طاووس، بط، کبک، همای، باز، بوتیمار، بوف و صعوه) دیگر پرندگان نیز شروع کردند به عذر و بهانه آوردن و با یکدیگر درباره تلاش خود برای رسیدن به سیمرغ صحبت کردند.

هر کدام بعد از دیگری مثل افراد بدون آگاهی عذری می‌آورند و به جهل خود اعتراف می‌کنند و اگر در مورد اصل مطلب چیزی نگفتند اما در مورد حواشی و جزئیات سخن‌های بسیاری گفتند:

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر

عذر ها گفتند مشتی بی‌خبر

هر یکی از جهل عذری نیز گفت

گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت

صدر بالای مجلس و دهلیز همان دالان یا آستانه خانه است، که در این بیت کنایه از سخنان ارزشمند را رها کردن و به حواشی پرداختن معنا شده است.

شیخ عطار با زیرکی مثال‌زدنی، عذر و بهانه‌های تک‌تک مرغان را در مقابل هدهد بیان می‌دارد و برای جذاب شدن و کشاندن مخاطب تا انتهای داستان، شیرین سخنی می‌کند و خواننده را مشتاق‌تر می‌کند:

گر بگویم عذر یک یک با تو باز

دار معذورم که می‌گردد دراز

و این اوج هنرمندی داستان‌نویس ما یعنی شیخ عطار است که نمی‌خواهد خواننده را خسته کند بلکه او را تشنه‌تر کرده و می‌گوید که:

اگر بخواهم به طور مفصل برایت بازگو کنم این بحث خیلی طولانی می‌شود آری هر کدام از پرندگان عذر و بهانه‌های بی‌دلیل آوردند به راستی این گونه افراد چگونه می‌توانند به سیمرغ برسند؟

هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ

این چنین کس کی کند عنقا به چنگ

هر که عنقا راست از جان خواستار

چنگ از جان باز دارد مردوار

هر کسی که می‌خواهد با جان و دل به سیمرغ برسد و از عمق جان خواستار سیمرغ است باید که مثل یک مرد از جان خود بگذرد و این مهم‌ترین اصل عرفان در رسیدن به سیمرغ است.

شیخ عطار به زیبایی تمام آنها را پند و نصیحت می‌دهد و می‌گوید که:

چون نداری دانه‌ای را حوصله

چون تو با سیمرغ باشی هم چله

زمانی که حتی دانه‌ای برای رشد و پرورش خود در چینه‌دان خویش نداری چگونه می‌خواهی و چگونه می‌توانی چله‌نشینی نمایی و خود را برای رسیدن به سیمرغ آماده کنی؟ هر چقدر هم که در مقام و قدرت بالایی باشی.(حوصله: چینه‌دان مرغ و در اینجا طاقت و توانایی معنا شده است) آری مثال ها و دلایل محکم آوردند اما با این بهانه‌ها مرغان نمی‌توانند به سیمرغ برسند:

چون تهی کردی به یک می پهلوان

دوستکانی چون خوری با پهلوان

چون نداری ذره‌ای را گنج و تاب

چون توانی جست از گنج آفتاب

وقتی با یک نوشیدنی دل را از هر دغدغه‌ای پاک کردی و به یاد دوست نبودی، آن هم دوستانی که مانند قهرمان هستند، چه زمانی با تو خواهند بود؟ بدان که هیچگاه.. اگر چیزی از ارزش و زیبایی نداری چگونه می‌توانی از نور و زیبایی خورشید ذره‌ای به دست آوری؟

چون شدی در قطره ناچیز و غرق

چون روی از پای دریا تا به فرق

زمانی که در یک قطره کوچک و ناچیز غرق می‌شوی یعنی خود را به امور بی ارزش مشغول می‌کنی گویی که از پا تا سر در دریا قرار داری اما به عمق دریا نمی‌توانی دست پیدا کنی

ز آنچ خود هست بوی نیست

این کار هر ناشسته روی نیست

هر چیزی که از ویژگی‌های خود برخوردار است بویی ندارد و این کار تنها از دست کسانی برمی‌آید که ناپاک و ناپخته هستند.

زمانی که تمامی مرغان این سخنان را شنیدند همگی رو به هدهد کردند، هدهدی که از نظر آنان رهبر و مهتر مرغان بود و به او گفتند:

ما همه مشتی ضعیف و ناتوان هستیم و نمی‌توانیم به سیمرغ برسیم:

جمله مرغان چو بشنیدند حال

سر به سر کردند از هدهد سوال

کی سبق برده ز ما در رهبری

ختم کرده بهتری و مهتری

ما همه مشتی ضعیف و ناتوان

بی پر و بی بال نه تن نه توان

کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع

گر رسد از ما کسی باشد رفیع

مهم‌ترین سوال در منطق‌الطیر و در میان مرغان پس از عذر و بهانه‌ها مطرح می‌شود که دلیل اصلی و در واقع بهانه اصلی برای مرغان است.!

نسبت ما چیست با او باز گوی

زان که نتوان شد معما راز جوی

و در واقع حرف دل خود را به زبان آوردند و گفتند که علت اصلی اینکه رغبت و میلی برای رفتن به سوی او نداریم به این دلیل است که نسبتی با او نداریم:

گر میان ما و او نسبت بُدی

هر یکی را سوی او رغبت بُدی

مرغان خود را در مقابل سیمرغ مانند مورچه‌ای می‌دانند در مقابل حضرت سلیمان که ته چاه گرفتار شده اند و می‌گویند که ما نمی‌توانیم به مقام پادشاه برسیم چرا که کار ما گدایی است و پادشاهی نمی‌توانیم:

او سلیمان است ما موری گدا

در نگر کو از کجا ما از کجا

کرده موری را میان چاه بند

کی رسد در گرد سیمرغ بلند

خسروی کار گدایی کی بود

این به بازوی چو مایی کی بود؟

بعد از مطرح شدن سوال اصلی و در واقع مهمترین سوال مرغان، هدهد آماده سخن گفتن و جواب این سوال می‌شود.

حکایت پرسش مرغان د رمنطق الطیر عطار

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر

عذرها گفتند مشتی بی‌خبر

هر یکی از جهل عذری نیز گفت

گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت

گر بگویم عذر یک یک با تو باز

دار معذورم که می‌گردد دراز

هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ

این چنین کس کی کند عنقا به چنگ

هرک عنقا راست از جان خواستار

چنگ از جان باز دارد مردوار

هرکه را در آشیان سی دانه نیست

شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست

چون نداری دانه‌ای را حوصله

چون تو با سیمرغ باشی هم چله

چون تهی کردی به یک می پهلوان

دوستکانی چون خوری با پهلوان

چون نداری ذره‌ای را گنج و تاب

چون توانی جست گنج از آفتاب

چون شدی در قطرهٔ ناچیز و غرق

چون روی از پای دریا تا به فرق

زآنچ آن خودهست بویی نیست این

کار هر ناشسته رویی نیست این

جملهٔ مرغان چو بشنیدند حال

سر به سر کردند از هدهد سؤال

کای سبق برده ز ما در ره بری

ختم کرده بهتری و مهتری

ما همه مشتی ضعیف و ناتوان

بی‌پر و بی‌بال و نه تن نه توان

کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع

گر رسد از ما کسی، باشد بدیع

نسبت ما چیست با او بازگوی

زانک نتوان شد به عمیا رازجوی

گر میان ما و او نسبت بدی

هر یکی را سوی او رغبت بدی

او سلیمانست ما موری گدا

درنگر کو از کجا ما از کجا

کرده موری را میان چاه بند

کی رسد در گرد سیمرغ بلند

خسروی کار گدایی کی بود

این به بازوی چو مائی کی بود

هدهد آنگه گفت کای بی‌حاصلان

عشق کی نیکو بود از بددلان

ای گدایان چندازین بی‌حاصلی

راست ناید عاشقی و بددلی

هرکه را در عشق چشمی بازشد

پای کوبان آمد و جان بازشد

تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب

آشکارا کرد رخ چون آفتاب

صد هزاران سایه بر خاک او فکند

پس نظر بر سایهٔ پاک او فکند

سایهٔ خود کرد بر عالم نثار

گشت چندین مرغ هر دم آشکار

صورت مرغان عالم سر به سر

سایهٔ اوست این بدان ای بی هنر

این بدان چون این بدانستی نخست

سوی آن حضرت نسب کردی درست

حق بدانستی ببین آنگه بباش

چون بدانستی مکن این راز فاش

هرک او از کسب مستغرق بود

حاش لله گر تو گویی حق بود

گر تو گشتی آنچ گفتم نه حقی

لیک در حق دایما مستغرقی

مرد مستغرق حلولی کی بود

این سخن کار فضولی کی بود

چون بدانستی که ظل کیستی

فارغی گر مردی و گر زیستی

گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار

نیستی سیمرغ هرگز سایه‌دار

باز اگر سیمرغ می‌گشتی نهان

سایه‌ای هرگز نماندی در جهان

هرچ اینجا سایه‌ای پیدا شود

اول آن چیز آشکار آنجا شود

دیدهٔ سیمرغ بین گر نیستت

دل چو آیینه منور نیستت

چون کسی را نیست چشم آن جمال

وز جمالش هست صبر لامحال

با جمالش عشق نتوانست باخت

از کمال لطف خود آیینه ساخت

هست از آیینه دل در دل نگر

تا ببینی روی او در دل نگر

حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود

پادشاهی بود بس صاحب جمال

در جهان حسن بی‌مثل و مثال

ملک عالم مصحف اسرار او

در نکویی آیتی دیدار او

می‌ندانم هیچ کس آن زهره یافت

کو تواند از جمالش بهره یافت

روی عالم پر شد از غوغای او

خلق را از حد بشد سودای او

گاه شب دیزی برون راندی به کوی

برقعی گلگون فرو هشتی به روی

هرک کردی سوی آن برقع نگاه

سر بریدندیش از تن بی‌گناه

وانک نام او براندی بر زفان

قطع کردندی زفانش در زمان

ور کسی اندیشه کردی زان وصال

عقل و جان برباد دادی زان محال

روز بودی کز غم عشقش هزار

می‌بمردند اینت عشق و اینت کار

گر کسی دیدی جمالش آشکار

جان بدادی و بمردی زار زار

مردن از عشق رخ آن دل‌نواز

بهتر از صد زندگانی دراز

نه کسی را صبر بودی زو دمی

نه کسی را تاب او بودی همی

خلق می‌بودند دایم زین طلب

صبر نه بااو و بی‌او ای عجب

گر کسی را تاب بودی یک زمان

شاه روی خویش بنمودی عیان

لیک چون کس تاب دید او نداشت

لذتی جز در شنید او نداشت

چون نیامد هیچ خلقی مرد او

جمله می‌مردند و دل پر درد او

آینه فرمود حالی پادشاه

کاندر آینه توان کردن نگاه

روی را از آینه می تافتی

هرکس از رویش نشانی یافتی

گر تو می‌داری جمال یار دوست

دل بدان کایینهٔ دیدار اوست

دل بدست آر و جمال او ببین

آینه کن جان جلال او ببین

پادشاه تست بر قصر جلال

قصر روشن ز آفتاب آن جمال

پادشاه خویش را در دل ببین

هوش را در ذرهٔ حاصل ببین

هر لباسی کان به صحرا آمدست

سایهٔ سیمرغ زیبا آمدست

گر ترا سیمرغ بنماید جمال

سایه را سیمرغ بینی بی‌خیال

گر همه چل مرغ و گر سی‌مرغ بود

هرچ دیدی سایهٔ سیمرغ بود

سایه را سیمرغ چون نبود جدا

گر جدایی گویی آن نبود روا

هر دو چون هستند با هم بازجوی

در گذر از سایه وانگه رازجوی

چون تو گم گشتی چنین در سایه‌ای

کی ز سیمرغت رسد سرمایه‌ای

گر ترا پیدا شود یک فتح باب

تو درون سایه بینی آفتاب

سایه در خورشید گم بینی مدام

خود همه خورشید بینی والسلام


برای مشاهده مطالب بیشتر مرتبط با شعر و داستان اینجاکلیک کنید.
و چنانچه علاقمندید قسمتهای قبلی منطق الطیر عطار را بخوانید و بشنوید اینجا کلیک کنید.

1 دیدگاه


  دیدگاه ها
علی
2 ماه پیش

واقعا عالی یود سپاسگزارم
از سراسر وب   
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها