داستان های هزار و یک شب / شب دوازدهم: حمّال و دختران ( قسمت چهارم)

  یکشنبه، 23 آذر 1404 ID  کد خبر 514914
داستان های هزار و یک شب / شب دوازدهم: حمّال و دختران ( قسمت چهارم)
ساعدنیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز داستان های بسیار جالب و آموزنده را مطالعه می کنید. برای خواندن این حکایات همراه ما باشید.

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه داستان حمّال و دختران می باشد.

آنچه در شب یازدهم گذشت گذشت....

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب دهم قسمت دوم داستان شیرین حمّال و دختران را برای شهریار حکایت کرد و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد در این داستان که شهرزاد قصه گو حکایت کرد دختر از حاضران می‌خواهد سرگذشت خود را بگویند و حمال کنار می‌رود تا نوبت قلندر اول برسد. قلندر روایت می‌کند که چگونه به‌سبب رازی هولناک درباره پسرعمویش گرفتار شد، پدرش کشته شد و خود به انتقام وزیر، یک چشمش را از دست داد. سرانجام با بازگشت به نزد عمویش، راز قبر فاش می‌شود و آنان پسرعموی گناهکار را سوخته و گرفتار عذاب الهی می‌یابند؛ برای خواندن ادامه داستان همراه ساعدنیوز باشید:

حمّال و دختران ( قسمت چهارم)



در شب دوازدهم گفت ای شهریار کامگار چنین آورده اند که قلندر اول به دختر و خلیفه و جعفر که سخن او را می شنیدند گفت...
آنگاه کفش خود را کند و بر فرزندش که در حالت خفته به صورت زغال درآمده بود فرود آورد. من از این کار او بسیار تعجب کردم و دلم بر پسر عمویم سوخت، زیرا او و دختر سوخته و زغال شده بودند. گفتم: «تو را به خدا خشم و اندوه را از دل بیرون کن آنچه برای فرزندت پیش آمده فکر و خاطر مرا به خود مشغول داشته که چگونه او و دختر سوخته و زغال شده اند، آیا همین بس نیست که با کفش هم او را میزنی؟»
عمویم گفت: «ای برادر زاده این پسر من از کودکی شیفته خواهر خود شده بود و من او را از دخترم برکنار میداشتم اما با خود می گفتم هر دو خردسال و کوچک اند چون بزرگ شدند کار زشتی بین آنها رخ داد و به گوش من رسید اما باور نکردم او را به سختی گوشمال دادم و گفتم: «از این کار زشت پرهیز کن که هرگز پیش از تو کسی نکرده است و بعد از تو کسی نخواهد کرد وگرنه ننگ و بدنامی آن بر ما خواهد ماند که تا زمان مرگ سر زبانها خواهد افتاد و خبر آن در همه جا ورد زبانها خواهد شد و اگر این کار زشت بار دیگر از تو سر بزند، بر تو خشم میگیرم و تو را میکشم از آن پس آنها را دور از یکدیگر نگه می داشتم و از یکدیگر باز میداشتم اما دختر بدکار نیز سخت به او دلبسته بود و شیطان نیز به آنها یاری میرساند پسرم وقتی دید آ دید آنها را از هم دور کرده و بازداشته ام، پنهانی این مکان را زیر زمین ساخت و همین طور که می بینی خوراکی به آنجا برد و زمانی که به شکار رفته بودم از غفلت و غیبت من استفاده کرد و به اینجا آمد خدای تبارک و تعالی از کار آنها به خشم آمده و آنها را سوزانده و تازه عذاب آخرت شدیدتر و ماندگارتر است.»

بعد زار زار گریست و من نیز با او گریستم و او به من گفت: «تو به جای او پسر من خواهی شد. من مدتی در کار این جهان و حوادث آن از کشته شدن پدرم به دست وزیر و نشستن وزیر به جای او تا از دست دادن چشمم و سرنوشت پسر عمویم که همه رویدادهای غریبی بود، می اندیشیدم تا از آنجا بیرون آمدیم و در پوش و خاک روی آن را به صورت نخست برگرداندیم و گور را به حالت پیشین درآوردیم همین که به خانه رسیدیم هنوز ننشسته صدای کوبش طبل و نواختن شیپور شنیدیم. سواران و پهلوانان به آنجا حمله آوردند و گرد و غبار سم اسبان جهان پیرامونمان را تیره و تار کرد. عقل از سرمان پرید و نمی دانستیم چه پیش آمده است. به عمویم گفتند وزیر برادرت او را کشته و همه لشکر و سپاهش را جمع کرده و ناگهان به این شهر لشکر کشی کرده و چون مردم شهر توان ایستادگی در برابر آنها را نداشته اند تسلیم شده اند. با خود گفتم همین که به دست وزیر بیفتم مرا خواهد کشت و غم و اندوه بسیار بر قلبم سنگینی میکرد حوادثی را که برای پدر و مادرم پیش آمده بود، به یاد آوردم و نمی دانستم چه کنم اگر رو نشان میدادم و آفتابی میشدم مردم شهر مرا می شناختند و سپاه پدرم به هر طریق مرا میگشتند و از میان بر می داشتند. بنابراین چاره ای جز این نداشتم که صورتم را بتراشم از این رو با تراشیدن ریش و دگرگون کردن جامه از آن شهر بیرون آمدم و به این شهر روی آوردم که شاید کسی مرا نزد خدایگان ،عالم فرمانروای مؤمنان خلیفه ببرد تا سرگذشت و ماجرای زندگی ام را به او بگویم من همین امشب به این شهر رسیدم و حیران و سرگردان ایستاده بودم و نمیدانستم چه خواهد شد که این قلندر آواره را در اینجا ایستاده دیدم به او سلام کرده گفتم من غریبم گفت من هم غریب هستم در این گفت و گو بودیم که ناگهان این رفیق ما قلندر سوم آمد و به ما سلام کرد و گفت من در این شهر غریبم گفتیم ما هم غریبیم با هم راه افتادیم و لشکر تاریکی بر ما هجوم آورد و تقدیر و قسمت ما را به نزد شما کشانید و این بود علت تراشیدن ریش و از دست رفتن یک چشمم دختر گفت: «سرت» را فروبیفکن و به راه خود برو. قلندر گفت: «تا سرگذشت بقیه را نشنوم از اینجا نخواهم رفت. همه از شنیدن سرگذشت آن مرد متعجب شدند. جعفر برمکی به خلیفه گفت: به خدا ماجرایی مثل سرگذشت این قلندر را تا کنون نشنیده بودم.» سپس قلندر دوم جلو آمد و زمین بوسید و گفت: بانوی من.....


قلندر دوم


من از مادر یک چشم به دنیا نیامده ام بلکه داستانی عجیب دارم که باید با نیش سوزن بر حدقه چشم بنویسند تا مایه عبرت دیگران شود. من پادشاه و شاهزاده ام قرآن را با هفت روایت خوانده ام و کتابهای بسیار از بزرگان و استادان علم و دانش مطالعه کرده ام نجوم و شعر آموخته ام و در تمامی علوم دیگر نیز به استادی رسیده ام چنان که بر همزمانان خویش پیشی گرفته و نزد نویسندگان و کتابخوانان مقامی بزرگ یافته ام چون آوازه من در سرزمینها و کشورهای دیگر پیچید و خبر من به گوش پادشاهان زمانه رسید پادشاه هندوستان به شنیدن آوازه من کسی را با پیشکش ها و هدایای فراوان که شایسته پادشاهان بود نزد پدرم فرستاد و از او خواست که مرا به هند نزد او بفرستد. پدرم شش کشتی برای من آماده و تجهیز کرد و یک ماه تمام روی دریا رفتیم تا به خشکی رسیدیم سواران و اسبانی را که در کشتی با خود همراه کرده بودیم بیرون آوردیم و با ده حمال که هدیه های ما را میبردند راه افتادیم و اندکی بعد گردوخاکی برخاست و چنان انبوه شد که تیرگی همه جا را گرفت و این گردوخاک تا مدتی از روز باقی بود و ناگهان از میان گرد و غبار ستونی از سواران پدیدار شد که فهمیدیم راهزنان پلید و سنگدل اند؛ چون نیک تر نگریستیم دیدیم راهزنان عرب اند همین که چشمشان به ما که گروه اندکی بودیم افتاد و دیدند فقط ده باربر همراه ما هستند که هدایای پادشاه هند را بر دوش میبرند، ما را زیر باران تیرها گرفتند با دست به آنها اشاره کردیم که ما فرستادگان پادشاه بزرگ هندوستان هستیم و آنها به ما اجازه پیش روی ندادند و گفتند ما در قلمرو تحت فرمان او نیستیم.

سپس برخی از غلامان و افراد ما را کشتند و بقیه همراهان ما فرار کردند من نیز پس از آنکه زخمی سخت برداشتم از آنجا گریختم. راهزنان عرب به تاراج اموال و هدایای ما پرداختند و من بی آنکه بدانم کجا می روم به سویی روانه شدم و از اوج سروری و مهتری به خواری و در به دری افتادم. پیش رفتم تا به بالای کوهی رسیدم. از آنجا به غاری پناه بردم تا روز در رسید. از آنجا به راه افتادم تا به سلامت به شهری آباد رسیدم و در آنجا زمستان سرد جای خود را به بهار جان پرورد داده بود و درختان گل آورده بودند. از رسیدن به آنجا خوشحال و از راه رفتن خسته و کوفته بودم و رنج و درد رنگ چهره ام را زرد کرده بود. حالم دگرگون شده بود و نمی دانستم کجا بروم. نزد خیاطی که در آنجا مغازه داشت رفتم و سلام کردم. جواب سلامم داد و به من خوشامد گفت و با روی گشاده پذیرایم شد و از علت غربتم در آنجا پرسید. سرگذشتم را از ابتدا تا انتها گفتم. به حال من دلسوزی کرد و گفت: «ای جوان ماجرا را برای کسی فاش ،مکن چون میترسم به گوش پادشاه این کشور برسد که دشمن پدر توست و با او کینه و خونخواهی دارد.» سپس برایم خوردنی و نوشیدنی آورد و با هم بر سفره نشستیم و شب را به گفت و گو گذراندیم. بعد جایی را در کنار مغازه اش برای من خالی کرد و همه چیزهای مورد نیاز مرا از رختخواب و جامه فراهم کرد سه ماه نزد او ماندم تا اینکه یک روز به من گفت: صنعت یا کاری بلدی که از آن نان خود در بیاوری؟» گفتم: «من اهل دانش و اندیشه ام و جوینده علم و نوشتن ام و حساب و کتاب میدانم». گفت: «کار تو در کشور ما خیلی کساد است و در سرتاسر شهر ما کسی پیدا نمی شود. که علم و نوشتن بداند و همه تنها تحصیل مال می دانند و بس.» گفتم: «جز آنچه گفتم کار دیگری نمی دانم گفت کمر همت بربند و و تیشه ای و ریسمانی بردار و برای گذران خود از بیابان هیزم بیاور تا خدا گشایشی در کارت پدید آورد. ضمناً خود را به هیچکس نشناسان که کشته خواهی شد.»

بعد برای من تیشه و ریسمانی خرید و مرا همراه هیزم شکنان فرستاد و سفارش مرا به آنها کرد. از آن پس من با آنها میرفتم و پس از جمع آوردن هیزم آنها را روی سرم می گذاشتم و نیم دینار میفروختم اندکی از آن را خرج خوراک و بقیه را پس انداز میکردم و یک سال به این روال گذشت. سال بعد روزی که بنابه عادت همیشگی برای جمع کردن هیزم به بیابان رفته بودم، به بیشه ای انبوه برخوردم که هیزم بسیار داشت داخل بیشه رفتم. در آنجا درختی دیدم و اطراف آن را خالی کردم و خاکها از گرد آن کنار زدم تیشه من به حلقه ای مسین خورد. خاکها به یک سو کردم ناگهان به در پوشی برخوردم با کنار زدن خاک زیر آن پلکانی دیدم از پله ها پایین رفتم و در آنجا دری یافتم از در وارد شدم کاخی دیدم استوار و در آنجا دختری همچون ستاره ای فروزان یافتم که دیدن او هرچه غم بود از دل می زدود. چشم من که به او افتاد در برابر آفریننده او که این همه زیبایی و خوبی در اندام او آفریده بود به سجده افتادم مرا که دید گفت: «تو آدمیزادی یا پری زاد؟» گفتم: «آدمیزاد» گفت «چه کسی تو را به اینجا رساند که من بیست سال است آدمیزادی در اینجا ندیده ام؟»

با شنیدن گفتار شیوا و سخنان شیرین او گفتم: «بانوی بزرگوار خدا مرا به خانه تو رساند تا شاید غم و اندوهم با دیدن تو از میان برود و سرگذشتم را از آغاز تا پایان برایش گفتم شنیدن سرگذشت من خاطرش را آزرده کرد گریه کنان گفت: «حالا نوبت من است که سرگذشتم را برایت بگویم بدان که من دختر پادشاه هند دور دست صاحب جزیرۀ آبنوس هستم. او مرا به همسری پسر عمویم درآورد. در شب عروسی ام دیوی به نام جرجریس ابن رجموس ابن ابلیس مرا ربود و پروازکنان به اینجا آمد و تمامی چیزهای موردنیاز مرا از زیور و زینت و جامه تا پوشاک وسائل و لباس و خوردنی و آشامیدنی به اینجا آورد.

او هر ده روز یک بار به اینجا می آید و شبی را با من به سر می برد و به من سپرده هرگاه نیازی پیدا کردم چه شب و چه روز کافی است که بر این دو سطر نوشته شده بر این طلسم دست بسایم تا او در برابر من حاضر شود. و از زمانی که با من بوده چهار روز گذشته است و شش روز دیگر نزد من خواهد آمد. آیا میتوانی پنج روز نزد من به سر ببری و یک روز پیش از آمدن او بروی؟»

گفتم: «آری» خوشحال شد و از جا برخاست و دستم را گرفت و مرا به در سردابی تاق دار برد که به حمامی زیبا و خوشبو می رسید. به آنجا که رسیدیم به محض وارد شدن بر سکویی نشست و مرا آنجا کنار خود نشاند و شربت گلاب آورد و به من نوشاند. بعد برای من خوردنی آورد با هم خوردیم و گفت و گو کردیم. بعد گفت: «اینجا بخواب و بر آسای زیرا خسته ای.» بانوی من ، من در آنجا خوابیدم و وقایع سختی را که بر من گذشته بود فراموش کردم و از او تشکر کردم وقتی بیدار شدم دیدم دارد پاهایم را می مالد دعایش کردم و ساعتی به گفت و شنید نشستیم. آنگاه گفت: به خدا دلم سخت گرفته بود، زیرا در این مکان تک و تنها هستم و بیست سال است هیچ کس را پیدا نکرده ام که با من گفت و گویی داشته باشد سپاس خداوند را که تو را نزد من فرستاد.»

بعد این اشعار را خواند:

آمدی و زودتر گر من خبر می یافتم

در رهت فرشی ز چشم و دل همی می بافتم

چهره را چون فرش می انداختم در راه تو

خانه ای از چشم خانه بهر تو می ساختم

شعر او را به جان شنیدم و شکرگزاری کردم، عشق او در دلم جا گرفت و غم و اندوه خود به فراموشی سپردم. بعد شب ا به هم دمی و هم سخنی گذراندیم و شبی را با او به صبح رساندم که مانند آن در عمرم ندیده بودم. صبح شاد و سرخوش برخاستیم و من به او گفتم:« حاضری از زیر زمین بیرون آیی و از این دیو خلاصی یابی؟» خندید و گفت: «خرسند و خاموش باش، از هر ده روز یک روز برای دیو و نه روز برای تو خواهم بود.» عشق و حسد بر من چیره شد و گفتم: «همین الان این نقش برجسته را که خط دیو بر آن است در هم می شکنم تا عفریت بیاید و او را بکشم زیرا در سرنوشت من کشتن عفریتان مقدر شده است.» گفته ام را که شنید شعری خواند:

چون شدی از عشق به هجران دچار

لحظه ای از وصل غنیمت شمار

باش شکیبا که زمان رهزن است

دوری و هجران بود انجام کار

شعر او را شنیدم و بی آنکه به سخن او اعتنا کنم دستم را به شدت بر نقش طلس کوبیدم.

در شب سیزدهم خواهید خواند...

در شب سیزدهم این داستان، شهرزاد قصه گو ادامه داستان حمّال و دختران را حکایت خواهد کرد ......

با ما همراه باشید.

برای خواندن حکایت های شیرین فارسی کلیک کنید

اینستاگرام ساعدنیوز را دنبال کنید اینستاگرام ساعدنیوز پلاس را دنبال کنید


دیدگاه ها


  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها