به گزارش سرویس دانشگاه پایگاه خبری ساعدنیوز، در روزگاران قدیم، شتری بود که در کاروان بازرگانان بار میکشید و روزگارش را با کار سخت میگذراند. یک روز، خسته از راه طولانی، با خودش گفت: «دنیا پهناور است، صحراها وسیع، علفها سبز و آبها جاری. چرا من باید همیشه بار بکشم و در بند باشم؟ حیوانات وحشی آزادانه زندگی میکنند و کسی مزاحمشان نیست. من هم میروم و آزاد میشوم!»
فرصتی یافت، از کاروان جدا شد و به بیابانها و جنگلهای سرسبز پناه برد. آنجا به راحتی میچرید و خوش بود. اما نمیدانست که در آن جنگل، شیری قدرتمند حکومت میکند و مشاورانش – یک گرگ تیزچنگال، یک روباه (شغال) مکار و زیرک، و یک زاغ سیاهچشم – همیشه به دنبال شکار چاق و چله هستند تا به شیر خبر دهند و از باقیمانده طعمه بخورند.
شتر سادهدل به جنگل رسید و مشغول چریدن شد. شیر و یارانش او را دیدند. شیر که حیوانی باوقار بود، به شتر نزدیک شد و گفت: «ای شتر، اینجا چه میکنی؟ چرا تنها هستی؟»
شتر داستان فرار خود را گفت. شیر از هیکل بزرگ و قوی شتر خوشش آمد و فکر کرد داشتن چنین دوستی به اعتبار ریاستش میافزاید. پس با مهربانی گفت: «در این جنگل بمان، آزاد باش و از علفها بخور. من تو را پناه میدهم و کسی جرأت تعرض به تو را ندارد.»
شتر خوشحال شد و ماند. مدتی گذشت و شیر چون بیمار شد و نمیتوانست شکار کند، خودش و یارانش گرسنه ماندند. روباه فریبکار، گرگ و زاغ که از باقیمانده شکار شیر زندگی میکردند، ناراحت شدند و شروع به نجوا کردند: «این شتر چاق و چله آمده و علفهای جنگل را میخورد، اما ما گرسنهایم. باید فکری کنیم تا شیر او را شکار کند.»
روباه که زیرکترینشان بود، نقشه کشید. یکی یکی پیش شیر رفتند و خود را فدا کردند تا شتر را قربانی کنند. اول زاغ گفت: «ای شیر، من گوشت ندارم، اما خودم را فدای تو میکنم.» شیر قبول نکرد. بعد گرگ همین را گفت و شیر باز رد کرد. نوبت روباه رسید، او هم گفت: «من هم فدای تو میشوم.» شیر از مهربانی یارانش دلش نرم شد.
شتر سادهدل که این حرفها را شنید، فکر کرد حالا نوبت اوست که مهربانی نشان دهد. گفت: «ای شیر بزرگوار، من هم سپاسگزار مهربانی تو هستم و حاضرم خودم را فدای سلامتیات کنم.»
شیر که منتظر همین بود، به همراه روباه، گرگ و زاغ به جان شتر افتادند و او را پارهپاره کردند و خوردند.
این بود سرنوشت شتر سادهدل که از کار فرار کرد، به دشمن اعتماد نمود و با فریب روباه مکار، جان خود را از دست داد.
پند حکایت: سادهلوحی و اعتماد کورکورانه به دشمنان فریبکار، عاقبتی جز نابودی ندارد. همیشه از نیتهای پنهان دیگران آگاه باش و هوشیار بمان.
برای مشاهده اخبار مرتبط با دانشگاه اینجا کلیک کنید