به گزارش سرویس دانشگاه پایگاه خبری ساعدنیوز، در روزگاران دور، بر فراز کوهی بلند، درختی تنومند و کهنسال قرار داشت که هزاران کلاغ در میان شاخساران پرپشت آن مأوا گرفته بودند. آنها تحت فرمان پادشاهی عادل زندگی میکردند، تا آنکه شبی از شبها، سیاهیِ آسمان با هجوم بیرحمانه جغدها تیرهتر شد. جغدها که دشمنی دیرینهای با کلاغها داشتند، در سکوت شب شبیخونی سهمگین زدند؛ آشیانهها را ویران کردند و بسیاری از کلاغها را به خاک و خون کشیدند.
فردای آن شبِ خونین، پادشاه کلاغها در حالی که غم بر کلونی سایه انداخته بود، پنج کلاغ خردمند و مشاور خود را فراخواند تا چارهای بیندیشند.
کلاغ اول، راه تسلیم و فرار را پیشنهاد داد: «وقتی دشمن قویتر است، باید جان را برداشت و گریخت.» کلاغ دوم، از عزت و ایستادگی گفت: «فرار مایه ننگ است؛ باید بمانیم و حتی اگر شکست بخوریم، نامی نیک به جا بگذاریم.» کلاغ سوم، به سیاست و خراج معتقد بود: «باید با دشمن صلح کنیم و با مال و منال، امنیت خود را بخریم.» اما کلاغ پنجم، که از همگی داناتر بود، سکوت کرد و تنها زمانی لب به سخن گشود که شاه او را به خلوت برد. او گفت: «ای پادشاه، نه جنگِ نابرابر چاره کار است و نه ذلتِ خراج؛ ما به تدبیر نیاز داریم.»
کلاغ خردمند برای شاه فاش کرد که این جنگ، ریشه در یک زبانسرخی قدیمی دارد. سالها پیش، وقتی مرغان میخواستند جغد را به پادشاهی برگزینند، کلاغی در میانه جمع برخاست و چنان از زشتی و بدخویی جغد سخن گفت که مرغان پشیمان شدند. از آن روز، بذر کینهای در دل جغد کاشته شد که تنها با خون کلاغها سیراب میشد.
کلاغ خردمند نقشهای عجیب طراحی کرد. او از کلاغها خواست تا او را کتک بزنند، پر و بالش را بکنند و غرق در خون زیر همان درخت رها کنند و خود به جای دوری کوچ کنند.
شبهنگام، وقتی جغدها برای حمله دوباره آمدند و درخت را خالی دیدند، کلاغ زخمی را یافتند. پادشاه جغدها پرسید: «تو کیستی و چرا به این روز افتادهای؟» کلاغ با نالهای دروغین گفت: «من مشاور شاه کلاغها بودم. وقتی به آنها پیشنهاد دادم که با شما صلح کنند و به بزرگیِ شما اقرار کنند، مرا خائن خواندند و به این روز انداختند.»
در میان جغدها، تنها یک مشاور زیرک فریاد زد: «ای شاه! این مکر است. دشمن را در خانه پناه نده؛ او را همین حالا بکش!» اما پادشاه جغدها که شیفته چاپلوسیهای کلاغ شده بود، گوش به حرف مشاور نداد و کلاغ را به گرمی در کاخ خود پذیرفت.
هفتهها گذشت. کلاغ در دل دشمن نفوذ کرد، تمام راههای مخفی و اسرار غار جغدها را آموخت و اعتماد همه را جلب کرد. وقتی پروبالش دوباره رویید و توان پرواز یافت، در یک روز آفتابی که جغدها در خواب عمیق بودند، مخفیانه از غار خارج شد.
او به نزد قوم خود بازگشت و کلاغها را به غار جغدها راهنمایی کرد. آنها به فرمان او، هیزمهای خشک بسیاری در دهانه غار جمع کردند و با آتشی که کلاغ دانا از چوپانی ربوده بود، هیزمها را برافروختند. کلاغها با بال زدنهای مداوم، دود و آتش را به درون غار فرستادند. جغدها که در نور روز ناتوان بودند، یا در میان شعلهها سوختند و یا از دود غلیظ خفه شدند.
بدین ترتیب، کلاغ خردمند ثابت کرد که قدرتِ یک فکرِ هوشمند، از هزاران چنگال تیز و هجوم شبانه برتر است. کلاغها به خانه خود بازگشتند و سالها در آرامش زندگی کردند.
برای مشاهده اخبار مرتبط با دانشگاه اینجا کلیک کنید