ضرب المثل خیاط هم در کوزه افتاد
مثل ها نقطه اتصال فرهنگ عوام و خواص هستند. در حوزه ادب رسمی و مکتوب، آنجا که شاعر خود را به زبان و فرهنگ مردم نزدیک می کند، وقتی است که از مثل های آنان بهره می گیرد؛ مثل ها از این رو نزدیکترین گونه به ساحت ادب رسمی؛ یعنی شعر و نثر فصیح و بلیغ هستند. زیرا تمام ویژگی های اثر بلیغ را در خود دارند. شعر و مثل همسایه دیوار به دیوارند، شاعران و نویسندگان همواره برای آنکه به لطف، شیرینی و رسایی کلام خود بیفزایند، از مثل بهره جسته اند.
بسیاری از مثل ها نیز حاصل رواج اشعار معروف شاعران و نویسندگان فارسی زبان است. این تعامل و تبادل بر غنای ادب گران سنگ فارسی افزوده و زبان مردم را غنی ساخته است. بی جهت نیست که علامه همایی می نویسد: «بزرگترین سرمایه ادب فارسی همین امثال است که تمام حکمت ها و دانش های بشری را متضمن است. مثل فشرده افکار هر قومی است.» (ذوالفقاری، 1389)
داستان ضرب المثل
سال های بسیار دور، مردی در یکی از روستاهای ایران خیاطی می کرد و لباس های شیک و زیبا می دوخت. مغازه ی او کوچک بود و در نزدیکی قبرستان قرار داشت. به همین خاطر هر روز شاهد تشییع جنازه ی اهالی روستا بود.
مرد خیاط تصمیم گرفت به مدت یک سال افرادی را که از دنیا می روند بشمارد، اما سواد نداشت. به همین خاطر جلوی مغازه اش کوزه ای قرار داد و تعدادی سنگ ریزه در کنارش گذاشت و با دیدن هر جنازه ای یک سنگ داخل کوزه می انداخت.
خیاط این کار را چندین ماه انجام داد و هر ماه سنگ ها را از کوزه در می آورد و مردگان را سرشماری می کرد.
فامیل و آشناهای خیاط کم کم متوجه کار او شدند و هر روز آمار سنگ هایی را که داخل کوزه می انداخت از وی می پرسیدند.
در یک روز خیاط قلبش گرفت و قبل از اینکه طبیب را خبر کنند، دار فانی را وداع گفت. خبر مرگ خیاط در سرتاسر دهکده پخش شد و همه در مراسم ختم او حضور پیدا کردند.
چند روز بعد یکی از اهالی دهکده مسافرت بود به خانه اش بازگشت و برای گرفتن لباسش به مغازه ی خیاط رفت، اما دید که مغازه ی او بسته است. از افرادی که نزدیک آنجا بودند پرس و جو کرد که چرا مغازه ی خیاط بسته است؟! یکی از افراد حاضر به او گفت: خیاط هم در کوزه افتاد.
وی از حرف های آن مرد چیزی متوجه نشد و گفت: معنی این حرف ها چیست؟! سپس او همه ی قضیه را برایش تعریف کرد.
گونه دیگر داستان
در روزگارهای قدیم در شهری خیاطی بود كه مغازه اش سر راه گورستان بود. وقتی كسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دكان خیاط می گذشتند.
یك روز خیاط فكر كرد كه هرماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان كرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت.
هر وقت از جلوی دكانش جنازه ای را به گورستان می بردند یك سنگ داخل كوزه می انداخت و آخر ماه كوزه را خالی می کرد و سنگ ها را می شمرد.
کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یك سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز پنج نفر تو كوزه افتادند.
روزها گذشت و خیاط هم مرد. یك روز مردی كه از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته یافت. از همسایگان پرسید: خیاط كجاست؟
همسایه به او گفت: خیاط هم در كوزه افتاد.
از آن وقت بود که این مَثَل در بین مردم رواج پیدا کرد.
معنی خیاط هم در کوزه افتاد
طبق حکایتی که در این پست آمده: وقتی کسی در زندگی خود به طور مستمر درباره مشکلات دیگران صحبت می کند و باعث جلب توجه کردن خود بین دیگران می شود و زمانی که خود به آن مشکل بر می خورد، دیگران از این ضرب المثل برای آن شخص استفاده می کنند.
وقتی شخصی به یك بلائی دچار می شود كه پیش از آن درباره اش صحبت کرده، می گویند :” خیاط در كوزه افتاد ” .