ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه
داستان ضرب المثل
در روزگاران قدیم مردمان با اسب، الاغ و شتر و به صورت کاروانی به سفر می رفتند چراکه در آن زمان وسیله نقلیه دیگری وجود نداشت و راه ها بسیار پر خطر و پر از دزد و راهزن بود.
یکی از آن روزها دو نفر که از کاروان خود جا مانده بودند تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نمانده و دو نفری راه سفر خود را طی کنند. این دو فرد از آنجا که هیچ شی باارزش یا پولی همراه خود نداشتند بنابراین از دزدان و راهزنان سر گردنه یا بین راه نمی ترسیدند.
آنها پیاده راه افتادند تا اینکه سر پیچ دوم به راهزنان برخورد کردند. یکی از آن دو نفر به راهزنان گفت همانطور که پیداست ما چیزی نداریم پس بگذارید ما برویم. راهزنان نیز با دیدن سر و وضع آنها فهمیدند که چیزی نصیبشان نمی شود پس رهایشان کردند.
ناگهان یکی از دزد ها گفت اگر چه پول یا شی با ارزشی یا حتی حیوانی همراه خود ندارند اما لباس که دارند! لباس هر دوی آنها را که یکی نو بود و دیگری کهنه، از تنشان درآورند.
یکی از مسافران با اعتراض گفت که این بی انصافی است هم لباس کهنه مرا دزدیدید هم لباس نو همسفرم را. رئیس راهزنان در جواب به این حرف مسافر به مسخره گفت: ” برای آنکه از هر دو به طور مساوی دزدیده باشیم وقتی به مقصد رسیدید مسافری که لباس کهنه داشت لباس پول لباس نو دیگری را پرداخت کند”
دو مسافر از کاروان جا مانده بدون لباس راه افتادند تا اینکه در راه مسافری که پی از دزدی لباس نو بر تن داشت از دوستش خواست تا نصف پول لباس او را پرداخت کند اما دوستش نپذیرفت و گفت که آن حرف را فقط برای دلسوزی رئیس راهزنان گفته است. بگو مگو و بحث این دو مسافر ادامه داشت تا اینکه به شهر رسیدند.
سریعا پیش قاضی رفته و آنچه که در راه اتفاق افتاده بود را برای قاضی تعریف کردند اما قاضی نفری 50 تومان از آن دو گرفت و گفت که من وقت ندارم، قضیه را برای معاونم مطرح کنید تا او شما را کمک کند.
دو مسافر پیش معاون قاضی رفتند و داستان را برای او تعریف کردند. سپس معاون قاضی گفت باید نفری 100 تومان بدهید تا بگویم حق باکدام یک از شما دو نفر است. آن دو مسافر از اینکه چرا کارشان بدون پول پیش نمی رود و از بی عدالتی شاکی شده و اعتراض کردند.
آنها پشیمان از رفتن به نزد قاضی خواستند برگردند و خودشان مشکلشان را با هم حل کنند که معاون قاضی مامورهایش را صدا کرد تا دو مسافر را زندانی کند چرا که وقت او را گرفته و پول معاون را پرداخت نمی کنند.
مسافران نیز دست بسته در راه زندان گفتند: « صد رحمت به دزد سر گردنه»
گونه دیگر داستان
در دوره ای که راه ها امنیت امروزه را نداشتند و وسیله ای برای رفت و آمد جز اسب و الاغ نبود ، مسافرت ها به سختی انجام می شد و هر لحظه امکان داشت راهزنان به مسافران حمله کنند و دارایی های فرد را با خود ببرند. به همین دلیل مردم گروهی در قالب کاروان مسافرت می کردند.ضرب المثل رحمت به دزد سر گردنه
یک روز کاروانی از یک شهر حرکت کرد و دو نفر که یکی تاجری ثروتمند بود و می خواست به شهر بعدی بروند و کالایی که قبلاً خریده با خود بیاورد و دیگری جوان تازه کاری بود که به امید یافتن شغلی در شهر بعدی ترک شهر و دیار خود را می کرد ، هر دو از این کاروان جا ماندند.
این دو نفر که برای مسافرتشان خیلی عجله داشتند تصمیم گرفتند ، خودشان حرکت کنند تا به کاروان در شهر بعدی برسند. این دو نفر با خود گفتند ما دارایی نداریم که بخواهیم از اینکه راهزنان سر راهمان قرار بگیرند و اموال ما را با خود ببرند بترسیم.
آنها با این قصد پای پیاده سفر خود را آغاز کردند وارد کوهستان شدند و چند پیچ کوهستان را هم پشت سر گذاشتند و خوشحال از اینکه راهزنان مزاحمشان نشدند حرکت می کردند که ناگهان از پشت کوه چند نفر بیرون آمدند و راه را بر آنها بستند. جوان جویای کار گفت : امروز به کاهدان زده اید ما چیزی نداریم که به درد شما بخورد. دزدها هرچه گشتند ، دیدند حق با جوان است. آنها دست خالی و پیاده سفر می کنند. یکی از آنها که خیلی عصبانی شده بود گفت : اشکالی ندارد لباس تنتان را بدهید (مرد ثروتمند لباس گران قیمت و نویی بر تن داشت) جوان گفت : لباس که پوشش تن ما است به ما رحم کنید ، ولی گوش دزدها به این حرف ها بدهکار نبود و التماس آنها بی فایده بود.
بعد از اینکه دزدها به زور لباس آن دو مرد را از تنشان درآوردند ، جوان گفت : لباس گرانقیمت دوستم را برداشتید ، اما لباس کهنه و قدیمی من به چه دردتان می خورد.
دزدها با هم زدند زیر خنده یکی از آنها گفت : اینکه ناراحتی ندارد وقتی شما به شهرتان که برگشتید تو پنجاه سکه طلا به این مرد بده تا از هر دوی شما به یک اندازه دزدی کرده باشیم.
بالاخره آن دو مرد برهنه راه برگشت به شهرشان را در پیش گرفتند. در راه مرد تاجر به جوان گفت : یادت باشد ، وقتی رسیدیم تو پنجاه سکه طلا به من بدهکاری! دیدی که الان دزدها هم همین را گفتند.
جوان گفت : چه می گویی؟ مثل اینکه حرف های آنها باورت شده! من در مورد ارزش و قیمت لباس تو صحبت کردم تا شاید دل آنها به رحم آید و هر دوی ما را لخت نکنند و دعوا بر سر پنجاه سکه طلا غرامت تا رسیدن آن دو به شهرشان ادامه داشت.
وقتی آنها به شهرشان رسیدند تصمیم گرفتند بروند سراغ قاضی تا اتفاقاتی که برایشان اتفاق افتاده بود را تعریف کنند. همان ابتدای ورودشان قاضی گفت : باید نفری پنجاه سکه طلا بدهید تا من ببینم چه می گویید؟ و وقتی آنها این پول را پرداخت کردند ، آنها را فرد نزد معاونش فرستاد ، معاونش از آنها خواست به دقت و با ذکر جزئیات هر آنچه بر سرشان آمده برای او تعریف کنند تا بتواند بین این دو نفر قضاوت کند.
دو مرد ماجرا را تعریف کردند و منتظر جواب معاون قاضی شدند ولی آقای معاون سکوت کرد. پس پرسیدند چه شد؟ پس ما چه کار کنیم؟ قاضی گفت : بله من متوجه قضیه شما شدم ولی برای اینکه بتوانم جوابی به شما بدهم ، باید هر کدامتان صد سکه طلا به من بدهید تا برای شما حکم صادر کنم.
دو مرد که حسابی از این که این چه نوع قضاوتی هست ناراحت شده بودند از محکمه بیرون زدند. مأموران معاون قاضی به دنبالشان آمدند و گفتند جناب معاون می گویند : شما وقت ایشان را گرفته اید و باید حق ایشان را بپردازید و الا جناب معاون دستور می دهند تا شما را به زندان بیندازند. مرد جوان که پولی نداشت گفت صد رحمت به دزدان سر گردنه ، هرچه که می بیند داری می گیرند ، شما از آنها هم خطرناک تر هستید و داشته ها و نداشته های آدم را می برید.
مورد استفاده
این ضرب المثل موقعی به کار می رود که از کسی انتظار بی انصافی و زورگویی را نداری و برعکس او از همه بی انصاف تر است.