دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سودست چو ورغ آب ببرد
****
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخن ها ترفند
****
سیاه چشما مِهر تو غم گسار من است
به روزگار خزان روی تو بهار من است
****
گهی سماع زنی گاه بر بط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا
****
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود
****
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی
****
راست گفتی عتاب او بر من
هست از بهر بردن جناب
****
ندهم دل به دست تو ندهم
گر به تو دل دهم ز تو نرهم
****
میان خواجه و توو میان خواجه و من
تفاوتست چنان چون میان زرو گمست
****
چنانکه هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ
****
دل من همی داد گفتی گواهی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
****
ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلید باغ ما را ده که فردامان بکار آید
****
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
****
تا زر نباشد به قدر سرمه
تا لاد نباشد به شبه لادن
****
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان
****
آنکه روزم سیه کند این است
*****
گفتم رخ تو بهار خندان منست
گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست
گفت از تو دریغ نیست گرجان منست
****
دانم که دلم به مهر تو خرسندست
اندازه مهر تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب دلبندست
گفتار خوش تو روح را پیوندست
****
گویند که معشوق تو زشتست و سیاه
گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بر او گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
****
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا
همی رفت از بر گردون، گهی تاری گهی روشن
وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
****
زان تنگ دهان هزار چندان آید
زلف تو همی سوی دهان زان آید
خربنده به خانه شتربان آید
****
بستی به مهر با دل من چند بار عهد
از تو نمی سزد که کنون عهد بشکنی
با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود
زین پس به جان چگونه بود بر تو ایمنی
****
با من چو گل شکفته باشی گه گه
گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه
روزی همه آری کنی و روزی نه
یک ره صنما بنه مرا بریک ره
****
غم دیدم از آن کس که مرا می باید
ببریدم ازو تا دل من بگشاید
نادیدن او مرا همی بگزاید
گرگ آشتی کنم چه تا پیش آید
****
گفتم که مرا زغم به سه بوسه بخر
دل تافته گشتی و گران کردی سر
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چو گاو به چرمگر، به من در منگر
****
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم
تربیتی کن به آب لطف خسی را
گفت یکی بس بود و گر دوستانی
فتنه شود آزموده ایم بسی را
عمر دوباره ست بوسه من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را
****
این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آن چنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
****
نه کجا سرو نیست نیست زمین
نه همه سایه زیر سرو بود
زیر شاخ سمن شو و بنشین
باغ تو پر درخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین
گرد آن سرو نارسیده مگرد
رنگ آن سرو نارسیده مبین
سرو را، دست باز دار به من
رحم کن بردل من مسکین
****
سیاه چشما! مهر تو غمگسار منست
به روزگار خزان روی تو بهار منست
دلم شکار سیه چشمکان تست و رواست
از آنکه دولب شیرین تو شکار منست
به مهر تو دل من وام دار صحبت تست
لب تو باز به سه بوسه وامدار منست
جفا نمودن بی جرم کار تست مدام
وفا نمودن و اندیشه تو کارمنست
اگر تو ماهی، گردون تو سرای منست
اگر تو سروی بستان تو کنار منست
****
چو روی تو نبود لاله بهاری نه
چو قد تو نبود سرو جویباری نه
ز دلبران نبود چون تو دلشکن یاری
زعاشقان نبود چون منی به زاری نه
ترا زمن همه جز بندگی نمودن نیست
مرا ز تو همه جزدرد و رنج و خواری نه
به بیست شهر چو من عاشق غریوان نیست
به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه
مراد تو همه جز جنگ و ترکتازی نیست
مراد من همه جز صلح و سازگاری نه
****
چون پرند نیگلون بر روی بندد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت نیم شب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لولوی لالا دارد اندر گوشوار
تا بر آمد جام های سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر برون کرد از جنار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغ های پر نگار از داغگاه شهریار
****
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چودر گوش خوش داستانی
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد
تو گویی بخندد همی گلستانی
****
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر وبه دیدار چون زرکانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی بر آمیخته با با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر اورا نمایش
نه گاه گرایش مرا وراگرانی
هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی
****
ای دوست به صدگونه بگردی به زمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی
مانند میان تو و همچون دهن تو
من تن کنم از موی و دل از غالیه دانی
گویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماه
گویی نتوان کردز یک نقطه دهانی
گویم ز تن خویش میان سازمت ای دوست
گویی نتوان ساخت ز یک موی میانی
جانیست مرا جان پدر جز دل و جز تن
وین نیز بر من نکند صبر زمانی
****
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
بهم نوش کردن می ارغوانی
به وقت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
****
ای دل تو چه گویی که زمن یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار
گوید که مرا چاکرکی بود وفا جوی
گوید که مرا بندگکی بود وفادار
****
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر دگر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حلهٔ منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه ی شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دل، بر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
****
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همی گریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با راز داران روی گفتار
****
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندان که یک سو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود؟
گناهم نبوده ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی؟
نگارا بدین زود سیری چرایی؟
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همه بی وفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بی وفا در جفا تا کجایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش از این آزمایی
مرا خوار داری و بی قدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
****