من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازه تر می سازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم،
دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعله یی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تنیم.
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لبریز می کند.
****
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی.
ــ شهر
همه بیگانگی و عداوت است. ــ
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را درمی یابم.
اندوهش
غروبی دلگیر است
در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادی اش
طلوعِ همه آفتاب هاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجره ای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده می شود،
و طراوتِ شمعدانی ها
در پاشویه ی حوض.
چشمه ای
پروانه ای و گُلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیری ست
تا شعری نسروده است.
چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ای
و بودا
که به نیروانا.
و در این هنگام
دخترکی خُردسال را مانَد
که عروسکِ محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ای ست
بر اساسِ اشتباهی؛
اندوه
سراپایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
بجز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره ی زندگانیِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
آیدا
لبخندِ آمرزشی ست.
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.
****
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاقم می کنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوری رو بره تا دَمِ دروازه ی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قله ی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاقم می کنه.
****
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز می گردد
نه در خیال، که رویاروی می بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطره ام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازه های انتظاری طولانی
مکرر می کند.
خانه یی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خواننده ی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندی ست که از نوازشِ دست های گرمِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسه یی
صله ی هر سروده ی نو.
و تو ای جاذبه ی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا می کنی،
حقیقتی فریبنده تر از دروغ،
با زیبایی ات ــ باکره تر از فریب ــ که اندیشه ی مرا
از تمامیِ آفرینش ها بارور می کند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامه ی نودوزِ نوروزیِ خویش می یابم
در آن سالیانِ گم، که زشت اند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
خانه یی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خواننده ی هر سرودِ نو باشی.
خانه یی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمه ها و نسیم
در آن می رویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجره اش به کوچه نمی گشاید
و عینک ها و پستی ها را در آن راه نیست.
بگذار از ما
نشانه ی زندگی
هم زباله یی باد که به کوچه می افکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتاب خوار
ــ که مادربزرگانِ نرینه نمای خویش اند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بی من و تو
بن بستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامه ی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانه مان
میزی و چراغی…
آری
در مرگ آورترین لحظه ی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال می گیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
****
که چگونه من به جای نوازش شدن ،
بوسیده شدن گزیده شده ام!
بگذار هیچ کس نداند هیـچ کس…!
****
دنیای با تو بودن
در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده…
کیستی ای مهربان ترین؟
****
من پناهنده ام
به مرزهای تنت
****
خورشیدی که از سپیده دم همه ستارگان بی نیازم می کند
****
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی . . .
****