ماجرای شراب خواستن شمس از مولانا
ملاقات جلال الدین محمد بلخی، فقیه و دانشمند قرن هفتم هجری با شمس تبریزی، انقلابی در وی پدید آورد که او را به ترک مسند تدریس و فتوا و روی آوردن به مراقبت، تهذیب نفس و شاعری واداشت و از آن پس بود که وی به مولوی مشهور شد.ماجرا از آنجا آغاز شد که دو بیگانه، با لطف خدای یگانه، چنان الفت و آشنایی یافتند که هیچ کس نتوانست آن انس ابدی را بگسلد. شمس آنچنان تاثیری در روح و جان خداوندگار روم گذاشت که آن مفتی شهر با آن همه کبکبه و دبدبه، مدرسه را رها کرد و چون شمع، شب نشین کوی سربازان و رندان شد و آن ملای روم، بازیگر کوی کودکان و بازار مردمان گردید.از پس آن دیدار، شمس، نزد مولانا بسیار مقرب بود و معشوقی حقیقی به حساب می آمد. تا آنجا که مولوی، همواره از وی به عنوان «شمس من و خدای من» یاد می کرد و شمس تبریزی، در واقع بزرگ جوینده طریقت و معرّف حقیقت وجودی خداوندگار روم است.به راستی اگر شمس نبود مولانا، مولانا نمی شد و در مقابل هم قدر مسلم است که اگر مولوی نبود، از شمس نیز اثر و نشانی پیدا نبود. پس این عشق مولانا و شمس، دوسویه است؛ یعنی مولانا به شمس و شمس به مولانا.مولانا متاثر از تابش خورشید شمس، گداخته شده و در عشق به درجه ای از کمال رسیده بود که شمس را در درون جان خود یافته و خود شمس شده و شمس نیز او شده بود.
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
- مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
- در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد.مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”
رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.