«جلال الدین محمد بلخی» شاعر برجسته و مشهور قرن هفتم هجری و سیزدهم میلادی در ایران بوده است که با نام هایی نظیر مولوی، مولانا و رومی در جهان شناخته می شود. مولانا شاعری فارسی گو است؛ اما برخی از آثارش به زبان های عربی نیز نگاشته شده اند و در میان آثار به جا مانده از او، جملات محدودی نیز به زبان های ترکی و یونانی وجود دارند. نام کامل مولانا «محمدبن محمدبن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» است و القاب مختلف در طول سال های بعد و با تخلص از شعرهایش به وجود آمده اند. در كتاب مثنوی مولوی ۴۲۴ داستان پی درپی به شیوهٔ تمثیل داستان سختی های انسان در راه رسیدن به خدا را بیان می كند.
داستان شاه و كنیزك اولین داستان كتاب مثنوی معنوی و نخستین سخن مولوی در آن كتاب است كه پس از ماجرای نمادین و تمثیلی نی نامه آمده است. این داستان، یكی از جدی ترین داستان های كتاب مثنوی و یك قصه پر رمز و راز و در ادامه ماجرای نی نامه است.
داستان شاه و کنیزک
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.
هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می کرد. داروها, جواب معکوس می داد.
شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده اند. و جانشان یکی بوده است.
شاه از شادی, در پوست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجة تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟
پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم.
این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه می خواهد او را بکشد.
سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی.
اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر می کند مثل غنچه.
عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.
نگاهی به مثنوی معنوی مولوی
بدون شک می توان مثنوی معنوی را مهم ترین و تاثیرگذارترین اثر مولانا نامید. در این مجموعه ارزشمند ۲۷ هزار بیت شعر در قالب ۶ دفتر به نظم در آمده اند. در ستایش این اثر برجسته مولانا شاعران و اندیشمندان زیادی نقدهایی برجسته ای نوشته اند. مولانا مجموعه مثنوی معنوی را به خواهش یکی از محبوب ترین مریدانش به نام «حسام الدین چلبی» سروده است. در دیباچه مثنوی معنوی و سرآغاز هر دفتر از آن نیز، مولانا به این مطلب اشاره می کند.
۱۸ بیت ابتدایی مثنوی که با شعر زیبای «بشنو از نی چون حکایت می کند» آغاز می شود، توسط مولانا نوشته شده است و بقیه ابیات را پس از سروده شدن توسط مولانا، حسام الدین چلبی مکتوب می کرد. این شعر زیبا به نام «نی نامه» شهرت دارد.
دفترهای مثنوی معنوی شامل حکایات پند آموز و تعلیمی است و در قالب داستانی و حکایات شیرین به باورهای مختلف دینی، اصول تصوف و مبانی اخلاق می پردازد. حکایت های مثنوی معنوی در کتب آموزشی آمده اند که از معروف ترین آن ها می توان به حکایت طوطی و بازرگان و داستان موسی و شبان اشاره کرد.
مولانا، مثنوی را تحت تاثیر الهی نامه حکیم سنایی و مصیبت نامه و منطق الطیر عطار سروده است و در بسیاری از شعرهای مثنوی از این دو شاعر و عارف نام می برد و اشعارشان را نقل می کند. در بخش هایی از این کتاب به داستا ن هایی از کلیله و دمنه نیز اشاره می شود. اما اقتباس های کتاب مثنوی معنوی از دیگر آثار ادبی پیش از آن، از حافظه مولانا و به صورت بداهه بوده و هیچ گونه کپی برداری انجام نشده است.
مثنوی معنوی مقدمه ای عربی نیز دارد که در آن به نام و مضامین کتاب اشاره می شود. مهم ترین ویژگی مثنوی معنوی سادگی اشعار و داستان های آن است به شکلی که همه می توانند به راحتی مثنوی بخوانند و از حکایاتش لذت ببرند.